4_5994401566294017592.pdf
1.79M
#بازیهای_مطلوب_برای_کودکان
91 بازی در فضای خانه برای کودکان
مناسب این روزها
#بازی_در_خانه
#کرونا
📚
😊
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
مراسم شروع شد. داشتند وصیتنامه ی حمید را میخواندند..همان وصیتنامه ای که من را مجبور کرد بایستم با صد
خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند..از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخرش بالای سرش ایستاده بودم..
دلم میخواست تا لحظه آخر چشمم به صورت و چشم های حمید باشد..طاقت دوری حمید را نداشتم..چهره اش را که می دیدم، فکر می کردم هنوز هست..
خاک ها را بوسیدم و روی پیکر حمید ریختم..گفتم: تا ابد به جای من با حمید باشید...
😭
وقتی خاک ها را ریختند، خردشدن احساسم..عشقم..امیدم..آینده ام و همه چیزم را با تمام وجود حس کردم
بلندبلند گریه کردم..
مسئول تدفین گفت:" خانم مرادی آروم باشید..ببینید حمید حتی داخل قبر داره می خنده".
🌹چهره اش را نگاه کردم..تبسم بر لب داشت..این خنده دلم را بیشتر سوزاند..
می دانستم الان چیزهایی را میبیند که من نمی توانم ببینم..چیزی را حس می کند که من نمی فهمم..
💔دلم بیشتر شکست از این جاماندگی...
یک طرف بابا بود یک طرفدعمونقی..من را گرفته بودند که داخل قبر نیفتم..سنگ های لحد را چیدند..وقتی سنگ ها را می گذارند، یعنی همه چیز تمام شد..یعنی دیگر حتی نمی توانستم چهره ی حمید را ببینم..
به سنگ سوم که رسیدند جا نشد..مجبور شدند دوباره سنگ ها را بردارند تا جابجا کنند..
🌹دوباره چشمم به حمید افتاد..همچنان داشت می خندید..نمیدانستم که حمید چه چیزی می بیند که اینهمه خوشحال است...
تمام شد...خاک ها را ریختند...
دیدار مادماند برای قیامت..
همین که خاک ها را ریختند، صدای الله اکبر اذان بلند شد...
این بار هم بله را زمان اذان دادم..
بله به جهاد همسرم..
بله به امتحان خدا..
🌹یاد حرف حمید افتادم که می گفت:" حتما حکمتیه که من دوبار شناسنامه رو جا گذاشتم تا تو دقیقا موقع اذان بله رو بدی"....
✍ادامه دارد...
🌷۲۷۹
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #مطالعه پای تلویزیون
📺 حتی پای تلویزیون هم میشود مطالعه کرد...
🤔 اما چه جوری؟؟!
😇 اگر خوب بگردیم از این دست فرصتها اطرافمان زیاد است
#فرهنگ_کتابخوانی
📚
@ketabkhanehmodafean
امام خامنه ای:
امروز جوانهای ما بایستی،
هم سلامت جسمی،
و هم سلامت معنوی،
و هم سلامت فکری را با هم داشته باشند و برای خودشان نگه دارند.
سلامت جسمی را با ورزش و با تغذیهی مناسب؛
سلامت معنوی و قلبی را هم با توجّه به خدا، با نماز، با دعا، با توسّل، با یاد شهدا؛
سلامت فکری را هم با #کتابخوانی تأمین کنید.
۱۳۹۵/۰۹/۲۳
📚
کتابخانه مدافعان حریم ولایت
@ketabkhanehmodafean
♨️ #نقد_کتاب
📕 #شوهر_آهو_خانم
✍:علی محمد افغانی
عاقبت غفلت ها با قلمی ضعیف
گاهی بعضی از قلم ها،
واقعیت ها را چنان دردناک😫 به تصویر می کشند که هیچ راهی برایت باقی نمی ماند😐 تا پیش پای نقش اول کتاب را بگذاری و بروی🏃🏃.
هر چند که من فکر می کنم ✍علی محمد افغانی
با قلم توانمندش و توصیف ها و صحنه هایی که خلق کرده است، چنان هنرمندانه داستان 📖را جلو برده که خواننده،
علی رغم تمام تلخی های داستان📖 با اختیار دنبال داستان 📖را می گیرد و جلو می رود.
⚠️پیام اصلی:
شاید بتوان گفت پیام اصلی داستان دل نبستن به دنیایی است که چون یک دل فریب در کنارت قرار می گیرد.
و اگر تو شیفته و کور شوی تو را تا نابودی جسم و روح و روان و زندگیت می کشاند.
و وقتی که خالی و بدبخت شدی با خیال راحت رهایت می کند.
و در حالی که تو بر خاک نشسته ای، حتی نگاهت👀 هم نمی کند.
و این کلام امیرالمومنین است که:
دنیا چون پیرزن👵🏼 آرایش👄💄 کرده ای است که تو را می فریبد👱🏻♀،
و هر چه می دوی🏃🏃🏃 به کام دلت❤️ نمی رسد
و سر آخر در آرزوی😇 آنی که به دام می افتی و آن، قبر است.
خلاصه داستان:
داستان حکایت مردی است نانوا👨🍳 به نام «سید میر».
سید میر که که زنی👩🏻 به نام «آهو» دارد و ۴ فرزند👱👦🏼👦🏻👧🏻،
نزدیک ۵۰ سال است از خدا عمر گرفته و اهل مسجد🕌 و خیّر است.
روزی زنی جوان👱🏻♀ و دل فریب به نام «هما» به دکانش می آید و
داستان از همین جا تلخ می شود.
سید میر عاشق 💓این زن 👱🏻♀مطلقه می شود و او را عقد می کند.
وچنان شیفته اش می شود که
ادامه ... 👇👇
ادامه #نقد👇👇
و چنان شیفته اش😲 می شود که قید زن و بچه اش را می زند و
در این میان از مسجد🕌 و منبر می ماند.
و دل به گناه و شراب🍷🥂 می دهد و ظلم به دیگران و زن اولش👩🏻 هم می کند.
«هما»👱🏻♀ که پری رویی فاسد است، سید میر را هم چنان خام می کند.
دینش را می گیرد و دنیایش را هم به ورشکستگی و تباهی می کشاند.😱
و الی آخر…
📚
کتابخانه مدافعان حریم ولایت
@ketabkhanehmodafean
4_5915732020427752584.pdf
23.96M
📚رمان
#شوهر_آهو_خانم
نوشته: علی محمد افغانی
📚
@ketabkhanehmodafean
📚 *مسابقه کتابخوانی «مطلع عشق»*
📣 بخش زن، خانواده و سبک زندگی KHAMENEI.IR (ریحانه) با همکاری انتشارات انقلاب اسلامی اقدام به برگزاری مسابقهی کتابخوانی با محوریت کتاب «مطلع عشق» مینماید.
💞 این کتاب گزیدهای از رهنمودهای رهبر انقلاب اسلامی به زوجهای جوان است؛ اما به آن معنا نیست که این کتاب تنها مورد استفادهی تازهعروس و دامادها قرار خواهد گرفت؛ بلکه همهی خانوادههای ایرانی و حتی نوجوانانی که در آینده میخواهند تشکیل خانواده دهند، میتوانند از این کتاب بهره ببرند.
⏰ فرصت مطالعه:
پانزدهم فروردین تا هجدهم اردیبهشت ماه
💻 زمان و محل برگزاری مسابقه:
نوزدهم اردیبهشت ماه به صورت آنلاین در سایت hamdamamketab.ir از ساعت ۸ صبح تا ۲۴ شب
✅ نحوه برگزاری مسابقه:
مسابقه شامل ۲۵ سوال ۴ گزینهای و بصورت آنلاین میباشد.
📆 زمان اعلام نتایج و اهداء جوایز:
بیستم اردیبهشتماه همزمان با میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام 🌸
📚
@ketabkhanehmodafean
matlae_eshgh_99 (1).pdf
14.74M
👆
💞 دریافت فایل کتاب #مطلع_عشق جهت حضور در مسابقهی آنلاین کتابخوانی 📲
کتابخانهمدافعانحریمولایت
خواهرها و مادر حمید حالشان بد شده بود به عقب رفته بودند..از خانم ها فقط من بودم که از اول تا آخرش با
انگار زمان برای من در همان روز پنجم آذر نودوچهار متوقف شده است..
گاهی اوقات کسی از من تاریخ را می پرسد می مانم چه بگویم..مکث می کنم..
⌛️
زمان برایم بی معنا شده است..نه عقب می رود که بگویم حمید هست..نه جلو می رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی گیرد..
💔
دلتتگی های ۱۴روزی که حمید سوریه بود، برای همیشه روی دلم آوار شد..دوست داشتم حالا که رفتنی شده، حداقل یک ساعت زنده می شد حرف می زد بعد می رفت...
شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم..به قولی که داده بودیم وفا کردم..
قرار بود هرکداممان زودتر از این دنیا رفتیم، آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد..
🍂
مادرم گفت:" هوا سرد شده..بریم خانه..یا حداقل چنددقیقه ای بریم داخل ماشین گرم بشیم".
گفتم: نه..من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهایش نذارم..
همه تعجب می کردند ..می گفتند مگر شما چندسال باهم بودید که به همچین شبی هم فکر کردید و همچنین قولی به هم دادید..
🔷🔹
ساعت های اول که دلم نمی آمد قرآن بخوانم..می گفتم: حمید که زنده است..برای چی باید برایش قرآن بخوانم؟
📖
ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم..خیلی هوا سرد بود..بقیه می رفتند و می آمدند..ولی من تا خودصبح سر مزار ماندم..
🍁🍁
۸آذرماه، پائیزی ترین روز من، بهاری ترین روز حمید بود...
تاچند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش می کشیدم..
خوب می فهمیدم که به فاصله ی کمی از من دراز کشیده...انگار دارد با گریه های من گریه می کند..
🌱حضورش در عین نبودن، برای من آرامش بخش ترین حضور دنیا بود...
✍ادامه دارد..
🌷۲۸۰
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظرتون چیه یک پرنده ی آسون اما باحال درست کنیم و ساعت ها باهاش سرگرم بشیم؟!
اگر کاغذ رنگی دارین، چند تا رنگی درست کنین؛ کوچیک و بزرگ؛ و حسابی خوش بگذرونین!
#کاردستی
#پرنده
#همه_با_هم_علیه_کرونا
#در_خانه_بمانیم
😊📚
@ketabkhanehmodafean
4_337464127431639543.pdf
3.71M
آشپزی بدون گوشت🍗🥩
📚
@ketabkhanehmodafean
4_337464127431639544.pdf
3.26M
غذاهای دریایی🐠
📚
@ketabkhanehmodafean
4_337464127431639546.pdf
2.2M
آشپزی نوین برای کودکان🌮👶👧
📚
@ketabkhanehmodafean
4_337464127431639545.pdf
3.02M
غذاهای محلی و متنوع🥙😋
📚
@ketabkhanehmodafean
4_337464127431639547.pdf
1.98M
غذاهای شرقی، غربی، ترکی، عربی
🍔🥘🥓🍖
📚
@ketabkhanehmodafean
4_337464127431639548.pdf
1.41M
۵۰نوع کیک خانگی ساده🎂
📚
@ketabkhanehmodafean
#فضانورد_کوچولو
آموزش نجوم، همراه با بازی های جذاب و گرافیک خوب
مناسب ۴ تا ۱۰ سال
مناسب برای روزهای خانه نشینی 😊
«فضانورد کوچولو» را در بازار اندروید ببین:
http://cafebazaar.ir/app/?id=hz.saleh.littleastronaut&ref=share
کتابخانهمدافعانحریمولایت
انگار زمان برای من در همان روز پنجم آذر نودوچهار متوقف شده است.. گاهی اوقات کسی از من تاریخ را می پر
یکی از سختترین روزها بعداز شهادت حمید، روزی بود که دوستانش ساکش را از سوریه برایم آوردند..درست ۳۰آذر..
👝
شب یلدا بود که ساک حمید به دستم رسید..اول که پدرم ممانعت می کرد..
به خواهش من ساک را به من دادند..نمیخواستم پیش پدر و مادرم گریه کنم..آنروز فقط بغض کردم..
شب که شد دور از چشم بقیه به حیاط رفتم..ساک را بغل کردم ..بیاد همه شبهای یلدایی که حمید کنارم بود..ولی حالا فقط ساک و وسایلش را داشتم..
😭
تا صبح گریه کردم..این همان ساکی بود که با کلی بحث خودم برای حمید چیده بودم..با دست لرزانم زیپ سمت راست را باز کردم..
نایلون مشکی که برای مواقع لزوم گذاشته بودم، همانجا بود..
جوراب و دستکش ها دست نخورده مانده بود..
برایش باندِ کشی گذاشته بودم که مچ دست هایش را ببندد..
زیپ وسط را که باز کردم فهمیدم خودش وسایل را چیده است..
مدل تاکردن حمید را میدانستم..به جز لباس های نظامی اش ، همه چیز همانطور دست نخورده مانده بود..
لباس هایی که روز آخر با آنها از من خداحافظی کردهمه داخل ساک بود..
در جیب پیراهنش ۱۵هزار تومان پول بود که با خودش برده بود..
یک اتیکت یازهرا که از طرف حرم حضرت زینب به حمید داده بودند..نمک هواپیما داخل جیب کاپشنش بودو یک کتاب آموزش زبان عربی..همین!!
👆اینها آخرین چیزهایی بود که دست حمید من به آن خورده بودو حالا من چون یعقوبی که یوسفش را گم کرده باشد با سرانگشتانی لرزان و دلی پر از غم آنها را بو می کردم و به چشم می کشیدم....
✍ادامه دارد..
🌷۲۸۱
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد