#ایدههاییبرایتشویقکودکانونوجوانانبهکتابخوانی
#ویژه_معلمان
امروزه با توجه به گسترش وسایل ارتباطی و شبکههای اجتماعی علاقه بچهها به کتابخوانی متأسفانه کم شده.
بهخصوص معلمان در متقاعد کردن بچهها برای کتاب خواندن کار سختی پیش رو دارند.
گری هاپکینز، چند ایده برای تشویق کتابخوانی را از معلمان جمعآوری و ارایه کرده که ما هر هفته یک ایده رو خدمت شما تقدیم میکنیم😍
1⃣ کتابهای موزیکال 😃📖🎶
صندلیها پشت هم در یک خط مستقیم چیده میشوند، و معلم زیر هر صندلی یک کتاب قرار می دهد.
بعد هر بچهای روی یک صندلی مینشیند.
وقتی معلم موسیقی را آغاز میکند، بچهها دور صندلیها حرکت میکنند.
وقتی موسیقی خاموش میشود، بچهها مینشینند و کتابهای زیر صندلیشان را میخوانند.
بعد از چند دقیقه معلم دوباره موسیقی را روشن میکند، بعد از بازی، معلم کتابها را در جعبه ویژهای قرار میدهد که رویش برچسب خورده:
«کتابهای موزیکال»؛
بنابراین بچهها بعدا بقیه داستان را میخوانند.
مری وندیاندر، مدرسه ابتدایی جفرسون، فرانکلین، نیوول، ویرجینیای غربی.
@ketabkhanehmodafean 📚🏃😍
0279Nesa 60.mp3
11.68M
📖🌸🍃📖🌸🍃📖🌸🍃📖
#ایلیا_و_حیفیا
#سوره_نساء آيه ۶۰
#نمایشنامه
#قصه
قسمت بیست و چهارم
🎧📙
@ketabkhanehmodafean
بسم الله الرحمن الرحیم
به تو میگم🗣، به اون بگو!
✅در این بازی بهتر است هر گروه، حدّاقل پنج نفر 5⃣ باشند.
🔰یک نفر، «اوستا» میشود و جمله ای را آرام در گوش👂 اوّلین نفر هر گروه میگوید. اوّلین نفر گروه، آن جمله را در گوش نفر دوم2⃣ میگوید، به گونه ای که نفر سوم3⃣ نشنود. نفر دوم هم این جمله را در گوش نفر سوم میگوید.
✔️هر کدام از افراد، قبل از گفتن جمله به نفر بعدی میگوید: «به تو میگم، به اون بگو».
هر گروهی که این جمله را زودتر به آخرین نفر برساند و آخرین نفر هم درست ✅ادا کند، برنده بوده، یک امتیاز میگیرد.
⚠️ اگر آخرین نفر یک گروه، جمله را اشتباه بیان کند، آخرین نفر گروه دیگر، جمله را میگوید که در صورت بیان صحیح، آن گروه، برنده میشود 😃و یک امتیاز میگیرد، و گر نه هیچ کدام از دو گروه، برنده نمیشوند.
✳️در ابتدای این بازی، امتیازی 💯را مشخّص میکنند تا هر کسی که زودتر به آن امتیاز رسید، بازی تمام شود.
🔆سرعت عمل و همچنین سرعت انتقال🔄، در کنار تقویت حافظه، از نتایج این بازی است. جمله، با توجّه به سنّ بازیکنان، بلند و کوتاه میشود.
📚 بازی ، بازوی تربیت ص ۱۲۸
#استاد_عباسی_ولدی
#من_دیگر_ما
🎾 #بازی_بازوی_تربیت
⛳️ @ketabkhanehmodafean
🎾⚽️🏸🏓⛳️🎣
6.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینطوری با کاغذای رنگی برای بچه ها گل درست کنید 😍👌🏻
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پنـجاه_و_چهارم
✍نگاه های گاه و بی گاه عمه مریم که رویم زوم می شود و می خندد معذبم می کند .دلم می خواهد در حال و هوای خودم سیر کنم یا شاید اصلا به حرکات شهابی خیره بشوم که در نهایت احترام و مثل همیشه سلام کرد و حتی جویای حالم شد!
چرا اوایل انقدر نسبت به او بدبین بودم و موضع می گرفتم؟مگر حالا چه اتفاقی افتاده بود که نظرم نسبت به اعضای این خانواده که هیچ،انگار به کل مذهبی ها داشت عوض می شد.
من پایم را فراتر از دایره ای گذاشته بودم که خانواده ی خودم و افسانه را شامل می شد.تنها پسر مذهبی که خیلی از نزدیک دیده بودم افشین برادر لاله بود که شکاک بود اصلا!و انقدر نامزدش را اذیت می کرد که بنده ی خدا را به ستوه آورده بود.
مشکل من این بود که افسانه تا کوچک ترین آتویی گیر می آورد یا مستقیم مرا به باد نصیحت می گرفت یا کف دست پدر می گذاشت اما من اینجا چند ماه در خانه ای زندگی کردم که همه جوره از همه چیز خبر داشتند و به رویم نیاوردند.که حتی نصیحت و توبیخ کردنشان رنگ و بوی مهر و محبت داشت.طودی که بدتر من را جذب می کرد!این وسط ذهنم پر از چراها و سوالاتی هم شده که دلم می خواهد زودتر فرصتی دست بدهد تا از زیر زبان زهرا خانوم بیرون بکشم.
_خوبی دختر گلم؟
به مریم خانوم نگاه می کنم که شربتی در دستش گرفته و کنارم می نشیند.
+متشکرم شما خوبین ؟
_سلامت باشی عزیزم،بفرمایید شربت
+نوش جان
_دوست فرشته جون هستی؟
+تقریبا
_حالا چرا تقریبا؟یا هستی یا نه دیگه
+خب...خب چون تازه دوست شدیم
_آها!بسلامتی چند وقته مثلا؟
+چند ماهی میشه
_عجیبه که دوستش تو مراسم خواستگاریشم هست
+بله عمه جون از بس به ما سر نمیزنی براتون عجیبه وگرنه پناه جون چند وقتی هست که مهمون ما هستن
_وا!!یعنی چی مهمون شمان فرشته جان؟یعنی تو خونه ی شماست؟
+خب بله،البته اینجا که نه.طبقه ی بالا
_اما بازم عجیبه عمه جان
+چرا؟
_چون داداش رضا خونه به کسی اجاره نمیده اونم دختر و پسر مجرد
+بله اما ایشون استثناعا فرق دارن و خیلی عزیزن
_اونکه صددرصد.خدا شاهده امشب همین که چشمم به پگاه جان افتاد مهرش نشست به دلم
+پناه عمه جون،نه پگاه
_آره؛ببخشید
+البته پناه خونه ی عمو محمودم اومدها
_خب من مراسم سفره حضرت ابوالفضل زنداداش نبودم رفته بودم با بچه ها کرمان
+بله یادمه
_کم سعادتی ما بوده که دختر به این قشنگی و محجوبی رو دیر دیدیم دیگه
+لطف دارین مرسی
فرشته ضربه ای به پهلویم می زند و می خندد.یاد حرفش می افتم و با چشم دنبال پسرهای عمه مریمش می گردم.
کنار گوشم پچ پچ می کند
_گفتم که حواست باشه.خداروشکر بخت توام داره انگار باز میشه و قراره فامیل بشیم.حالا خیلی خودتو به آب و آتیش نزن بابا،اونی که نشسته کنار محمد،پسر بزرگشه.حسام...ماشالا به چشم برادری برازنده هم هست اگه ازت سر نباشه از سرتم زیاده بهرحال!
نگاهم را زوم می کنم روی حسام.راست می گوید هرچند خیلی جذاب نیست اما محجوب و سربه زیر و خوش پوش هست درست مثل باقی پسرهایی که توی این جمع دیده ام.می خندم و می گویم
+چرا پسرای شما همشون چشمشون به دم دماغشونه؟
_بده انقدر سر به زیرن؟الان مثلا با نگاهش ما رو قورت می داد جذاب بود؟
می خندیم،سنگینی نگاهی را رویم حس می کنم.از چهره ی حسام نگاهم را می کنم و به سمت شهاب بر می گردانم.اخم ظریفی می کند و دقیقا شبیه اتفاقی می افتد که منزل عمویش پیش آمد....
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼