eitaa logo
کتابخانه‌مدافعان‌حریم‌ولایت
1.4هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.8هزار ویدیو
1.8هزار فایل
آیدی مدیر کانال @Mohamadjalili1 ادمین پاسخگو @Mesbaholhodaaa 👈 انتشار مطالب و فایل ها با ذکر آیدی کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«لقد منَّ الله علیَ المؤمنین اذ بعث فیهم رسولا من أنفسهم» ※ رسولی، از میانِ ما، و برایِ ما.... که حرکت در مسیرِ "حبیب الله شدن" فقط با " او " ممکن است. ※ " بعثتِ احمد " ؛ انقلابی بود علیه شیطان، که دل ها را از معبودِ مجازی خالی و از محبّت اله یکتا پُر می کند. ※ اوست ؛ پیامبر اُمّتی که برگزیده خواهند شد برایِ ظهور آخرین انقلاب جهان و وراثت صالحان در زمین ! شیرینی رسالتی عظیم به کامِ جانمان مبارک. 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
33.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان کوتاه ( نِگین سلیمان ) 📘قسمتی از داستان: پیرزن: کافیست مرد ،چقدر گریه و ناله؟ تا کی؟! اصلا چه سودی دارد این همه زجه زدن؟! به خدا قسم من اطمینان دارم که صاحب نگین تورا بسیار دوست دارد، اگر باز هم نزد او بروی و تمام قصه را برایش بگویی، من مطمئن هستم آنقدر بزرگوار است که به تو چیزی نمیگوید و سرزنشت نمیکند پیرمرد: نزدش بروم؟!!!!! من غلط بکنم از چند فرسخیش رد شوم چه برسد که نزدش بروم. دیگر نمیتوانم در چشمانش نگاه کنم پیرزن: پس آماده باش که کاسه ی گدایی دست بگیریم،حالا بگو ببینم، امروز من به بازار بروم برای گدایی یا خودت میروی؟ پیرمرد: چه میگویی زن؟! این خوزعبلات چیست که به هم میبافی؟! کاسه ی گدایی چرا؟! و....... صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - علی حاجی پور- مسعود صفری - علیرضا جعفری - کامران شریفی - خانم پناهی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠رحمةُ للعالمین مشرکان، بچه‌ها را وادار کرده بودند هرجا او را دیدند، سنگباران کنند. گاه خدیجه در میان کوه های اطراف مکه با سر و روی‌ خونین پیدایش می کرد. عادت کرده بود. سریع شروع می‌کرد به تیمار زخم‌هایش؛ می‌شنید که زیر لب می گوید: «الّلهمّ اغفر لقومی فانّهم لایعلمون؛ خدایا قومم را ببخش؛ آن ها نمی‌دانند...» «و ما ارسلناک الّا رحمةً للعالمین؛ ما تو را جز رحمتی برای جهانیان نفرستادیم.»(انبیا/۱۰۷) 🌺سر بلندیم بگوییم مسلمان توأییم عجمی‌زاده و پشت سر سلمان توأییم به بهانه‌ی 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍بغضش ترکید و زد زیر گریه و هنوز با چشمانی که بسته بود منتظر ری اکشن همسرش بود. شاید چند دقیقه گذشت اما هیچ صدایی بلند نشد! فکر کرد شاید میان هق هقش ارشیا با عصبانیت رفته... دستش را برداشت و چشم هایی که از شدت گریه تار شده بود را باز کرد. ارشیا همانجا بود، نشسته بود و نگاهش می کرد. چند باری پلک زد تا بهتر ببیند... احساس کرد صورتش دلخور است، شاید هم نه! می خندید... اما خوب تر که دقت کرد چیزی نفهمید از احساسش. لب گزید و سرش را پایین انداخت، گفتنی ها را گفته بود و حالا باید می شنید! دستمالی به سمتش دراز شد، مضطرب بود ریحانه، دستمال را گرفت و توی دستش مچاله کرد. ارشیا بالاخره به حرف آمد، با صدایی که انگار دو رگه شده بود گفت: _یادته؟ شرط سر عقدمون رو میگم! ای وای که حرف گذشته ها را پیش می کشید! نفس ریحانه توی سینه اش حبس شد... دوباره چشمه ی اشکش جوشید. سری به تایید تکان داد و همانطور که نگین های دستبند ظریفش را با دست لرزانش لمس می کرد گفت: _یادمه اما دکتر گفت... گفت معجزه شده، بی هیچ دوا و درمونی... من، یعنی خب خانوم جون که شاهد بود. می ترسید کسی بفهمه که من بچه دار نمیشم... بخدا نمی دونم خودمم _چرا انقد اشک می ریزی؟! بسه لطفا _ناراحت شدی؟ نه؟ _بله بله گفتنش محکم بود! ادامه داد: _بله ناراحتم، اما از شما... چرا پنهون کردی؟ من مگه شوهرت نیستم؟ قطعا الانم با زور و تشر بی بی مجبور شدی بگی نه؟ _آخه... _ریحانه! بهانه چینی نکن لطفا، من انقدر وحشتناکم یعنی؟ انقدر که حتی بترسی رو به روم بشینی و بگی که قراره پدر بشم؟ از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاورد! مگر می شد ارشیا و این همه آرامش؟ با بهت پرسید: _اگه تو اون موقعیت می گفتم حتما همه چیز بهم می ریخت __همین حالام اوضاع خیلی بر وفق مراد نیست اما دلیلی نداره خلط مبحث بشه! من حتی اگه خودمو می کشتم هم باز باید خبردار می شدم نه؟ این چه توجیهی بود؟ شانه بالا انداخت و جواب داد: _من چند ساله که با این توهمات زندگی کردم _چه توهمی؟ باورم نمیشه... غول ساختم از خودم تو ذهنت؟ درسته... من بعد از اولین شکست زندگیم تصمیم گرفتم دیگه حتی تشکیل خانواده ندم تا اینکه تو سر راهم قرار گرفتی، بعدم اصلا بخاطر همین ویژگیت یعنی بچه دار نشدنت بود که خواستم باهات ازدواج کنم! چون خیالم از خیلی چیزا راحت می موند اما حالا از اون روزا چند سال گذشته ریحانه؟ آدما چقدر تغییر می کنن؟ هوم؟ باید می مرد از ذوق نه؟ اما دلشوره ای چنگ انداخته بود به جانش... این چهره ی خیلی خوب ارشیا را کمتر دیده بود. یعنی می شد که باهم راه بیفتند توی بازار و لباس های قد و نیم قد و بامزه ی بچگانه بخرند؟ محال ممکن بود... خداراشکر این بار پسند چرم خریدن ارشیا هم غالب نبود! ضعف کرد دلش برای کفش های کوچک اسپرتی که ترانه نشانش داده بود... هنوز توی خیال های خوشش چرخ می خورد که ارشیا گفت: _البته... انقدرم شوکه نشدم _چی؟ چطور؟! _چون قبل از تو، زری خانوم بهم گفته بود! همون شبی که رفتی قهر و حالت بهم خورده بود... انگار یک سطل اب یخ ریختند روی ریحانه، وا رفت و دهانش نیمه باز ماند! _یعنی... یعنی تو می دونستی؟! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ریحانه وا رفت و دهانش نیمه باز ماند! _یعنی... یعنی تو می دونستی؟ _باید می دونستم، منتها بجای زنم باید مادر باجناقم خبر بده بهم! اون شب که زری خانم زنگ زد حسابی کفری بود. نگرانت بود. می گفت این دختر درسته که مادر نداره اما مثل دختر خودم می مونه... دوستش دارم و برام عزیزه مثل خواهرش. نصیحتم می کرد؛ منو! منی که تو بدترین شرایط ممکنه بودم و خودم داغون... لبخند زد و ادامه داد: _گفت: "می دونم سرو ته پیاز نیستم اما میگم که بدونی، قدر زن و زندگیت رو بدون. آدما تو شرایط سخته که خودشونو نشون میدن. زنت خوب دست و دلبازی کرده برات هم از اموالش هم احساسش. اگه به خودش باشه لام تا کام حرف نمی زنه این ریحانه، اما من دل نگرونشم که خبرا رو از ترانه می گیرم" دو ساعت صحبت کرد! اولش حتی قد یه کلمه حوصله ی شنیدن نداشتم اما یکم که حرف زد دیدم چقدر دلم می خواست یکی یه وقتایی گوشی رو برداره و اینجوری راه و رسم زندگی رو نشونم بده. مه لقا هم که هیچ وقت مادری نکرد و همیشه جیغ و داد و قالش رو شنیدیم و توقعات نابجایی که داشت... هنوز حواسم جمع گلایه هاش نبود درست و حسابی، که برگشت گفت" اصلا خدا رو خوش نمیاد که زن حامله تن و جونش اینجوری بلرزه هر روز، فکر اون بچه ی بی گناه رو هم بکنید آخه" کپ کردم! خیال کردم اشتباهی گفته و شنیدم ، ولی توصیه هاش ادامه دار بود! ازم خواست بخاطر بچه مون هم که شده هوات رو داشته باشمو خلاصه از این حرف های مادرانه... ریحانه! وقتی بالاخره خداحافظی کردیم و قطع کرد، تمام فکر و ذکرم درگیر شده بود. شده بودم مثل اسفند رو آتیش. نه خوشحال بودمو نه ناراحت! بیشتر جا خورده بودم... مگه میشد؟ صدای خانوم جون خدابیامرزت تو سرم اکو می شد وقتی تنها اومده بودم خونتون تا قضیه ی بچه دار نشدنت رو برام توضیح بده! حالا زری خانوم چیزی می گفت که خط می کشید رو گذشته ها... چند روز صبر کردمو دندون رو جیگر گذاشتم و نشستم به واکاوی گذشته ها و خودمو خودت، هنوز باور نکرده بودم! باید تو می گفتی بهم... همه چیز تو ابهام مونده بود تا تو برگشتی. توقع نداشتم خودت بیای ولی مثل همیشه مهربونی کردی. تمام این چند روزم منتظر بودم تا بالاخره سکوتت رو بشکنی!... که انگار با زور بی بی بوده. ریحانه مغزش سوت می کشید و قدرت تحلیل نداشت، تنها چیزی که خوب فهمیده و مثل مته خوره ی روحش شده بود این بود که ارشیا حتما بخاطر بچه متحول شده! _دیگه چرا ساکتی ریحانه؟ دلخور نگاهش کرد، بلند شد و ایستاد... باید می رفت اما نمی دانست کجا. هوای نفس کشیدن نداشت _کجا میری؟ چادرش را سر کرد، نمی توانست خودش را خالی نکند: _ساده بودن که شاخ و دم نداره! _چی؟ _پس تغییر کردن این چند روزه و مهربون شدنت برای من نبوده _یعنی چی؟! ولوم صدایش بالا رفته بود: _منو از خونه بیرون کردی ارشیا! تو اون روز جلوی چشم خواهرم و رادمنش منو تقریبا از خونه بیرون کردی، خوردم کردی... کارم به دکتر و درمانگاه کشید و مطمینم که وکیلت برات گفته بود اما بازم به خودت زحمت ندادی که گوشی رو برداری و احوالم رو بپرسی! حتی یه پیام ندادی... اگه خودم برنمی گشتم معلوم نبود تا کی باید خونه ی خواهرم می موندم چون غرورت اجازه نمی داد که بیای دنبالم! من اون روز فقط می خواستم باری که روی شونت بود رو کم کنم اما تو چجوری برخورد کردی؟ ارشیا... برای خودم متاسفم... متاسفم _چی میگی ریحانه؟ تو اصلا متوجه منظور من نشدی _هرچی باید می فهمیدم فهمیدم _صبر کن من با این پای نیمه چلاق نمی تونم درست قدم از قدم بردارم خوب نبود، او از ارشیا شوکه تر شده بود... بی توجه به صدا زدن های پشت سرهم ارشیا از خانه بیرون زد. ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... @ketabkhanehmodafean 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Davate Penhani 2.mp3
22.03M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب دعوت پنهانی به اسلام ..و اما ادامه‌ی داستان... 📚 @ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا