💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بیــسـتـم
✍دیگه همه بی حس و حالی بی بی رو فهمیده بودن دایی... مادرم رو کشید کنار بردیمش دکتر آزمایش داد جواب آزمایش ها اصلا خوب نیست نمونه برداری هم کردن ... منتظر جوابیم من، توی اتاق بودم ... اونها پشت در نمی دونستن کسی توی اتاقه
همون جا موندم حالم خیلی گرفته و خراب بود ... توی تاریکی یه گوشه نشسته بودم و گریه می کردم
نتیجه نمونه برداری هم اومد دکتر گفته بود ... بهتره بهش دست نزنن سرعت رشدش زیاده و بدخیم ... در واقع کار زیادی نمی شد انجام داد فقط به درد و ناراحتی هاش اضافه می شد مادرم توی حال خودش نبود همه بچه ها رو بردن خونه خاله تا اونجا ساکت باشه و بزرگ ترها دور هم جمع بشن تصمیم گیری کنن برای اولین بار محکم ایستادم و گفتم نمیرم همیشه مسئولیت نگهداری و مراقب از بچه ها با من بود ...
- تو دقیقی مسئولیت پذیری حواست پی بازیگوشی و ... نیست
اما این بار هیچ کدوم از این حرف ها من رو به رفتن راضی نمی کرد تیرماه تموم شده بود و بحث خونه مادربزرگ خیلی داغ تر از هوا بود
خاله معصومه پرستار بود با چند تا بچه دایی محسن هم یه جور دیگه درگیر بود و همسرش هفت ماهه باردار و بقیه هم عین ما هر کدوم یه شهر دیگه بودن و مادربزرگ به مراقبت ویژه نیاز داشت
دکتر نهایتا 6 ماه رو پیش بینی کرده بود هم می خواستن کنار مادربزرگ بمونن و ازش مراقبت کنن هم شرایط به هیچ کدوم اجازه نمی داد
حرف هاشون که تموم شد هر کدوم با ناراحتی و غصه رفت یه طرف زودتر از همه دایی محسن که همسرش توی خونه تنها بود و خدا بعد از 9 سال داشت بهشون بچه می داد مادرم رو کشیدم کنار
- مامان ... من می مونم من این 6 ماه رو کنار بی بی می مونم
مادرم با اون چشم های گرفته و غمگین بهم نگاه کرد مهران ... می فهمی چی میگی؟ تو 14 سالته یکی هنوز باید مراقب خودت باشه بی بی هم به مراقبت دائم نیاز داره ... دو ماه دیگه مدارس شروع میشه یه چی بگو عاقلانه باشه
خسته تر از این بود که بتونم باهاش صحبت کنم اما حرف من کاملا جدی بود و دلم قرص و محکم مطمئن بودم تصمیمم درسته
پدرم، اون چند روز مدام از بیرون غذا گرفته بود این جزء خصلت های خوبش بود توی این جور شرایط، پشت اطرافیانش رو خالی نمی کرد و دست از غر زدن هم برمی داشت
بهم پول داد برم از بیرون غذا بخرم الهام و سعید و بچه های دایی ابراهیم و دایی مجید هر کدوم یه نظر دادن اما توی خیابون اون حس الهام ... یا خدا با هر اسمی که خطابش کنی ... چیز دیگه ای گفت وقتی برگشتم خونه ... همه جا خوردن و پدرم کلی دعوام کرد و خودش رفت بیرون غذا بخره
بی توجه به همه رفتم توی آشپزخونه و ایستادم به غذا درست کردن دایی ابراهیم دنبالم اومد ...
- اون قدیم بود که دخترها 14 سالگی از هر انگشت شون شصت تا هنر می ریخت آشپزی و خونه داری هم بلد بودن تو که دیگه پسر هم هستی تا یه بلایی سر خودت نیاوردی بیا بیرون
- بچه که نیستم خودم رو آتیش بزنم می تونید از مامان بپرسید من یه پای کمک خونه ام حتی توی آشپزی
- کمک ... نه آشپز فرقش از زمین تا آسمونه ولی من مصمم تر از این حرف ها بودن که عقب نشینی کنم... بالاخره دایی رفت اما رفت دنبال مادرم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#ممنونم_خدا 🙏
▪️ به ابروهام نگاه میکنم؛
- و یاد وقتایی میوفتم که تو با همین تارهای کوتاه مو اجازه نمیدی عرق وارد چشمای من بشه.
- یا وقتی که توی بارون اونارو چتر چشمای من قرار میدی تا بتونم باز نگهشون دارم و به مسیرم ادامه بدم..
- حتی جهت رویش ابروهام رو هم جوری طراحی کردی تا قطرات آب یا عرق روی اون سُر بخورند و از گوشه خارجی چشم هام روی صورتم جاری بشن.
- علاوه بر همه این ها؛ تقریبا تمام احساساتم رو میتونم با حرکت دادنشون نشون بدم و اگه اونا رو نداشتم؛ حتی خنده هام هم ترسناک و بی روح میشدن...
ممنونم ازت خدا...🙏
📚
@ketabkhanehmodafean
5.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 لحظاتی از بازدید صبح امروز رهبر انقلاب از سی و چهارمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
📚 #بهار_کتاب
💻 Farsi.Khamenei.ir
کتابخانهمدافعانحریمولایت
🌷یک جلد کلامالله مجید اهدایی از سوی حضرت آیتالله خامنهای به خانم مریم قربانزاده نویسنده کتاب "خ
⁉️ چرا باید کتاب خاتون و قوماندان را خواند؟
🔸 زندگی شخصی فرماندهان همیشه یک علامت سوال بزرگ است. از مردان باصلابتی سخن میگوییم که باید دقیقترین تصمیم را زیر بارش گلوله و آتش بگیرند، جان انسانها را در زیر حملات دشمن به نحو احسن حفظ نمایند و برای هر نقشه عملیاتی دشمن یک راهکار تازه داشته باشند.
🔸 آیا آنها هم مثل دیگر انسانها هستند؟ با خانواده میگویند و میخندند؟ اهل حرف عاشقانه زدن به همسرشان هستند؟ برای فرزندشان صدایشان را بچگانه میکنند؟ اهل تخمه شکستن و فوتبال دیدن هستند؟ می شود توی میدان جنگ سخت ترین فولاد بود و در خانه همچون آب زلال و روان بود؟
🔸 زندگینامه فرماندهان از زبان همسران درست همان چیزی است که به شما نشان میدهد چگونه این تناقضها در وجود یک انسان جمع می شود. مثل کتاب خاتون و قوماندان که به سراغ همسر اولین فرمانده فاطمیون رفته است.
#نمایشگاه_کتاب_تهران
#نمایشگاه_کتاب
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_بیـسـت_و_یـکـ
✍مامان با ناراحتی اومد سراغم
- نکن مهران اینقدر ادای بزرگ ترها رو در نیار ... آخر یه بلایی سر خودت میاری مامان، من ادا در نمیارم ... 14 سالمه دیگه بچه نیستم... فوقش اینها می سوزه یا داغون میشه قابل خوردن نیست هر چند از اینکه جمله بابا رو بهم گفت دلم سوخت اما می دونستم توی حال خودش نیست ...
یهو حالتش عوض شد بدجور بهم ریخت
- آره ... تو هم یه کاری کن داغت بمونه رو دلم ...
و از آشپزخونه رفت بیرون چند لحظه موندم چی کار کنم... شک به دلم افتاد نکنه خطا رفتم ... و چیزی که به دل و ذهنم افتاد و بهش عمل کردم الهام نبوده باشه تردید و دو دلی تمام وجودم رو پر کرد اینطوری مشخص نمیشه باید تا تهش برم ... خدایا اگر الهام بود و این کارم حرف و هدایت تو ... تا آخرش خودت حواست بهم باشه و مثل قبل چیزی رو که نمی دونم بهم یاد بده و غلطم رو بگیر اگرم خطوات بود ... نجاتم بده
قبلا توی مسیر اصلاح و اخلاقم توی مسیر شناخت خدا و حرکت به سمتش کمک گرفته بودم و استادم بود... اما این بار پدر ... یه ساعت و نیم بعد برگشت از در نیومده محکم زد توی گوشم
- گوساله ... اگر همون موقع و سر وقتش رفته بودی این همه معطل خریدن چند تا غذا نمی شدم ...
اما حکمت معطلی پدرم چیز دیگه ای بود خدا برای من زمان خریده بود سفره رو انداختیم کنار تخت بی بی غذای من حاضر شده بود ...
مادرم عین همیشه ... دست برد سمت غذا تا اول از همه برای بی بی بکشه مادربزرگ زیرچشمی به من و بقیه نگاه کرد ...
- من از غذای مهران می خورم ...
همه جا خوردن دایی برگشت به شوخی گفت مادر من ... خودکشی حرامه مخصوصا اینطوری ما می خوایم حالا حالاها سایه ات روی سرمون باشه
بی بی پرید وسط حرفش
- دست دائم الوضوی پسرم بهش خورده چه غذایی بهتر از این ... منم که عاشق خورشت کدو
و مادرم با تردید برای مادربزرگ غذا کشید ... زن دایی ابراهیم دومین نفری بود که بعد از من دستش رفت سمت خورشت ...
- به به ... آسیه خانم ماشاء الله پسرت عجب دست پختی داره اصلا بهش نمی اومد اینقدر کاری باشه
دلم قرص شده بود ... اون فکر و حس خطوات شیطان نبود من خوشحال از این اتفاق و مادرم با حالت معناداری بهم نگاه می کرد ... موقع جمع کردن سفره، من رو کشید کنار
- مهران ... پسرم نگهداری از آدمی توی شرایط بی بی فقط درست کردن غذا نیست این یه مریضی ساده نیست بزرگ تر از تو زیر این کار، کمر خم می کنن
- منم تنها نیستم ... یه نفر باید دائم کنار بی بی باشه که تنها نباشه و اگر کاری داشت واسش انجام بده و الا خاله معصومه و دایی محسن هستن فقط یه مراقب 24 ساعته می خوان
و توی دلم گفتم ...
- مهمتر از همه ... خدا هست
- این کار اصلا به این راحتی نیست تو هنوز متوجه عمق ماجرا نیستی گذشته از اینها تو مدرسه داری
این رو گفت و رفت ... اما من یه قدم به هدفم نزدیک تر شده بودم هر چند هنوز راه سختی در پیش بود
- خدایا ... اگر رضای تو و صلاح من به موندن منه من همه تلاشم رو می کنم اما خودت نگهم دار من دلم نمی خواد این ماه های آخر از بی بی جدا شم ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
@ketabkhanehmodafean
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼