Ali_az_zaban_mokhalefan.pdf
9.55M
📚عنوان : #علیعلیهالسلاماززبانمخالفان
✍محمدحسن شفیعی شاهرودی
📖موضوع : اهل بیت
📕تعداد جلد : ۱ جلد
📚
@ketabkhanehmodafean
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅مجموعه #استوری_موشن
🔰حقوق بی بشر
🔻مقام معظم رهبری:
▫️سردشت را در سال ۶۶ بمباران کردند -مال همین روزها است دیگر- شوخی است؟ یک شهر را بمباران شیمیایی بکنند، هزاران نفر را در یک شهر -بچّه، بزرگ، پیر، جوان، زن، مرد- نابود کنند و دنیا سکوت کند!
💠 به مناسبت هفتۀ بازخوانی و افشای حقوق بشر آمریکایی
#حقوق_بشر_آمریکایی
#حقوق_بیبشر
📚
@ketabkhanehmodafean
13.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻امام خمینی (ره):
▫️مهران را هم خدا آزاد کرد.
🌱 دهم تیرماه، سالروز آزادسازی مهران
در عملیات کربلای یک گرامی باد.
#مهرانِ_قهرمان
#مهران
#کربلای_یک
📚
@ketabkhanehmodafean
pedar17.mp3
2.2M
•🪄•
📚 قسمت هفدهم کتاب پدر
✍ نویسنده: نرجس شکوریان فرد
👨🏫 گوینده متن: علی ناجی
💠 موضوع:
داستانهایی دلنشین از زندگی امیرالمومنین علیهالسلام
#پدر
#غدیر
📚
@ketabkhanehmodafean
pedar18.mp3
833.5K
•🪄•
📚 قسمت هجدهم کتاب پدر
✍ نویسنده: نرجس شکوریان فرد
👨🏫 گوینده متن: علی ناجی
💠 موضوع:
داستانهایی دلنشین از زندگی امیرالمومنین علیهالسلام
#پدر
#غدیر
📚
@ketabkhanehmodafean
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمت_شـصـت_و_نـهـم
✍به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تموم شد منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم هنوز چشم هام گرم نشده بود که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد
- بابا یکی بیاد وسط این طوری حال نمیده ...
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط
دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن حالم اصلا خوب نبود
وسط اون موسیقی بلند وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
- خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ داره قلبم میاد توی دهنم کمکم کن من تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ چه طوری بگم؟ ... اصلا تو، من رو فرستادی اینجا؟
چشم های خیس و داغم بسته بود که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند مات و مبهوت زل زد بهم ...
- جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی می خواستم بگم تخمه بردار پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه
خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش خیلی غریبه و غیرقابل درک بود
پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم. با سر تشکر کردم و بدون اینکه چیزی بردارم دادم صندلی جلو
تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود اما ته قلبم گرم شد مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی خودش، من رو اینجا فرستاده با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ...
قلبم آرام تر شده بود ... هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودم و شیطان هم حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
الهی توکلت علیک خودم رو به خودت سپردم اتوبوس ایستاد خسته و خواب آلود با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن یه عده هم دور و برشون با سر و صدا و خنده های بلند سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو
من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون کمتر به گوش می رسید فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ای ول ... چه تند و تیز هم هستی مطمئنی بار اولته میای کوه؟
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟
و سر حرف زدن رو باز کرد چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر سراغ بقیه گروه و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود
با همه وجود دلم می خواست جدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد
آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد منظره فوق العاده ای بود
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم
شنا بلدی؟
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه کمتر میشه عمقش رو حدس زد به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- مثل آدم هاست بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی چشم دل می خواد ...
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
📚
@ketabkhanehmodafean