کتابخانهمدافعانحریمولایت
همیشه شبهای احیا حال و هوای عجیبی داشت که دلم را می لرزاند.. احساس می کردم شبیه کسی که گمشده ای داشت
بعدازظهرهای تابستان بعنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد می داد..من کمربند مشکی کاراته داشتم ولی دوره ی دفاع شخصی را نگذرانده بودم..
یک روز پیله کردم که چند حرکت را یادبگیرم..حمید شروع کردبه آموزش حرکت ها و توضیح می داد که مثلا اگر کسی یقه ی من را گرفت چکار کنم؛ یا اگر دستم را گرفت و پیچاند چطور از خودم دفاع کنم..
موقع تحویل درس به استاد که شد هرچیزی که گفته بود را برعکس انجام دادم..به حدی حرکت ها را افتضاح زدم که حمید از خنده نقش زمین شد و بلندبلند می خندید..
جوری که صاحبخانه فکر کرده بود ما داریم گریه می کنیم..
حاج خانم کشاورز من را صدا زد ، وقتی رفتم سرپله ها گفت:" چرا دارین گریه می کنین؟ چی شده؟".
باشنیدن این حرف از خجالت آب شدم ، گفتم : نه..خبری نیست..داشتیم میخندیدیم..ببخشید صدای خنده ی ما بلند بود.
حاج خانم هم خنده ای کرد و گفت:" الهی که همیشه لبتون خندون باشه ".
کلاس آموزش ما باهمه ی خنده هایش تا عصر ادامه داشت..
شب رفتیم خانه ی پدرم. گفتم:بابا بشین که دخترت امروز چندتا حرکت یادگرفته. میخوام بهم نمره بدی.
داداشم را صدا زدم و گفتم: این وسط محکم بایست تا من حرکت ها رو نشون بدم.
همان حرکت اول را با کلی غلط اجرا کردم...بابا در حالی که می خندید چندباری با دست به پشت حمید زد و گفت:" دست مریزاد به این استادت که روی همه ی استادا رو سفید کرده!"...
✍ادامه دارد...
🌷۱۵۸
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean
#اندر_احوالات_خبرنگار
خبرنگار: سلام آقای راننده تاکسی! خسته نباشید. نظر شما درباره گران شدن بنزین چیه؟! 🎤😊
راننده تاکسی: بنده اعتراض دارم 😠
خبرنگار: به افزایش قیمت بنزین؟ 🎤😊
راننده تاکسی: نه! به افزایش غلظت بنزین! 😐
خبرنگار: خب گرفتم. حالا به مسئولان چه توصیه ای دارید؟ 🎤😊
راننده تاکسی: تقاضا دارم سهمیه راننده تاکسی ها را زیاد کنند. 😔
خبرنگار: سهمیه بنزین دیگه؟ 🎤😊
راننده تاکسی: نه! سهمیه المپیک! 😬
خبرنگار: متوجه شدم. منظورتون سهمیه بنزین هست. حالا چقدر سهمیه شما را زیاد کنند؟ 🎤😊
راننده تاکسی: دو سه لیوان کافیه! 😒
خبرنگار: دارید به مسئولان تیکه هم که می اندازید! 🎤😊
راننده تاکسی: نه! به مردم مستضعف تیکه انداختم! 😐
خبرنگار: بهتون حق میدم اینقدر ناراحت باشین. لطفا به آقای رئیس جمهور یه جمله بگید.🎤😊
راننده تاکسی: این دو بیت را به ایشون تقدیم می کنم: 😒
حسن جان! جان ما بر لب رساندی!
تمام جیب ما را هم تکاندی!
تو آخر از چه طیف و حزب و باندی
که با تدبیر خود ما را چزاندی؟!
#کتابخانه_مدافعان_حریم_ولایت
4_5892993256676919074.pdf
4.64M
📘کتاب بسیار زیبا و خواندنی
#شطرنج_با_ماشین_قیامت
@ketabkhanehmodafean
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن کتاب #پایی_که_جا_ماند اثرجانباز وآزاده سید ناصرحسینی پور
قسمت ۱۴
━━━🍃🍂━━━
@ketabkhanehmodafean
کتابخانهمدافعانحریمولایت
بعدازظهرهای تابستان بعنوان مربی به بچه ها دفاع شخصی یاد می داد..من کمربند مشکی کاراته داشتم ولی دوره
داداش گفت: فرزانه حالا تو بایست من حرکات رو اجرا کنم تا متوجه بشی دفاع شخصی یعنی چی..
تا این پیشنهاد رو داد حمید بلند شد ، دست من را گرفت و نشاند روی مبل.گفت:" نه تو روخدا..الان دست و پای فرزانه ضربه بخوره چیزی میشه..اصلا بی خیال ..فرزانه هیچی بلد نیست..نمیخواد هم یادبگیره".
روی من همیشه حساس بود..من هم همین حالت را نسبت به حمید داشتم..
طاقت نداشتم ذره ای آسیب ببیند یا ناخوش باشد..
یکبار وقتی مادرم به حمید سپرده بود لامپ سوخته ای را عوض کند نیم ساعت غر زدم که چرا حمید را فرستاده اید بالای ۴پایه..گفتم: الان از روی ۴پایه بیفته چیزی بشه من پوست همه رو کندم..
نگران بودم اتفاقی بیفتد..مدام به حمید می گفتم: توروخدا مواظب باش..به تو چیزی بشه من جون دادما...
از اول تا آخر پایین پای حمید چهارپایه را دو دستی گرفته بودم.
👆این علاقه را همه ی اعضای خانواده به حمید نشان می دادند..پدرم که بالاتر از خواهرزاده و دامادبودن حمید را روی چشمهایش می گذاشت..مادرم هم کمتر از "حمیدجان" صدایش نمیزد..بیشتر اوقات می گفت:پسرخوشگلم!
❤️
از همان ابتدا به حمید و سعید خیلی علاقه داشت..بچه که بودند وقت هایی که عمه فرصت نداشت مادرم حمید و برادرش را نگه می داشت ، با آنها بازی می کرد یا برایشان قصه می گفت
خیلی از اوقات آن هارا بجای بچه های خودش می دید..
🌼🍃
بعداز ازدواج هربار خانه ی پدرم می رفتیم مادرم می گفت:" جای حمیدجان بالای خونه ی ماست".
هرچیزی درست می کرد میگفت اول حمید بخورد..
👆همه ی اینها برمی گشت به نوع رفتار حمید که باعث می شد همه جور دیگری دوستش داشته باشند...
✍ادامه دارد...
🌷۱۵۹
#یادت_باشد
#کپی_و_ارسال_بدون_لینک_جایز_نمیباشد
@ketabkhanehmodafean