«زن میدانست که مرد دوباره مجابش میکند. برایش منطق و استدلال میکند. قربان صدقهاش میرود و میخنداندش. این بار اما خنده به لبهایش نمیآمد. مرد داشت میگفت که او که این مدت این همه زجر کشیده، قدرت تحملش برای پذیرفتن این یکی هم زیاد شده. میگفت وقتی تابوتش را دید گریه و زاری نکند. از خدا خواسته بود که اول صبر به زن بدهد و بعد شهادت به خودش. به زن میگفت که میرود حج و صبر از خدا میگیرد و بعد... قبولش مشکل بود. همه عمر یازده ساله زندگی مشترکشان از این ترسیده بود و حالا مرد داشت دقیقاً راجع به همین صحبت میکرد. هر چه قدر هم مرد برایش حرف میزد، این یکی را نمیتوانست بپذیرد.»
***برشی از کتاب پرواز تا بی نهایت صفحه۴۰
#شهید_عباس_بابایی
#فرماندهان_میدان
🇮🇷 #مرکز_رسانه_ی_کتاب_پنج_و_هفت
💠 #کتاب_خوب_اینجاست
🆔 @ketabkhooub
✅ https://5va7.ir