جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب تاریخ استعمار جلد۱۲
شیل (سفیر انگلستان)به خاطر داشتن چنین افکاری با ساختن مدرسهٔ دارالفنون توسط امیرکبیر که در آن رشته هایی مانند پزشکی، مهندسی معدن، فیزیک، شیمی و علوم نظامی تدریس می شد موافق نبود.
اما در برابر تصمیم جدی امیرکبیر هم کاری نمی توانست بکند. در پایان تصمیم گرفت امیر کبیر را مجبور کند که لااقل استادان انگلیسی را در مدرسه استخدام کند. امیر که نمیخواست بنای مدرسه هم بهانه ای برای نفوذ بیشتر روسیه و انگلستان در کشور باشد، تصمیم گرفت هیچ استادی را از این کشورها به کار نگیرد.
او دستیارش را به کشور اتریش فرستاد تا استادانی برای دارالفنون پیدا کرده، به ایران بیاورد. استادانی که هیچ گاه امیر با آن ها ملاقات نکرد. شاهزادگان و درباریانی که کینهٔ امیر را به دل گرفته بودند، بالاخره با سفیران انگلستان و روسیه همدست شدند و ترسی عمیق را به جان شاه انداختند که امیر میخواهد شاه را از تخت سلطنت پایین بکشد و برادر کوچک او را بر تخت بنشاند؛ حیله ای که پیش از این برای نابودی قائم مقام تأثیر خود را نشان داده بود.
شاه جوان و بی تجربه فریب توطئه گران را خورد و امیرکبیر را عزل کرد و فردی را به نام میرزا آقاخان نوری که از وابستگان سفارت انگلستان بود، به جای او منصوب کرد.
سفیر روسیه هنگامی که از به قدرت رسیدن میرزا آقا خان نوری آگاه شد دانست که در همدستی با انگلیسی ها در عزل امیر، فریب خورده است و ایران را به دست رقیب انگلیسی سپرده، برای همین به سرعت تعدادی از نگهبانان سفارت را برای حمایت از امیر به اطراف خانهٔ او فرستاد.
هنگامی که شاه از این کار سفیر آگاه شد، شعله های خشمش بالا گرفت و مطمئن شد که امیر با همدستی روسیه قصد برانداختن او را داشته؛ برای همین دستور داد امیر را به فین کاشان تبعید کنند و پس از مدتی دستور قتل او را صادر کرد. استادان اتریشی دارالفنون مدتی پس از برکناری امیر کبیر به تهران رسیدند و در مدرسه مشغول به کار شدند.
اکنون که امیر کبیر بر سرکار نبود، سفیر انگلستان تصمیم گرفت شاه را تشویق کند که اتریشی ها را به کشورشان برگرداند، گویا ناصر الدین به خاطر شرم از پادشاه اتریش به این درخواست سفیر تن نداد.
اما مدتی بعد، سه تن از این معلمان یکی پس از دیگری به شکل مشکوکی از دنیا رفتند. «زانی» معلم ریاضیات و علوم نظامی بود که جنازه اش را در اتاقش پیدا کردند؛ در حالی که ظاهراً از دود ذغال شومینه در گذشته بود.
«کارنتا» استاد مهندسی معدن بود که ناگهان خبر مرگ او در شهر پیچید، مرگی که با تشنج همراه بود.
کلوکه، پزشک فرانسوی شاه هم که احتمال داشت در دارالفنون به تدریس طب مشغول شود شبی از خدمتکارش کمی نوشیدنی خواست. خدمتکار جامی از نوشیدنی آلوده به زهر را به دستش داد، کلوله همین که جام را نوشید متوجه شد که زهر آلود بوده، اما کار از کار گذشته بود و در همان دم جانش را از دست داد.
راز مرگ های مشکوک دارالفنون هیچ گاه گشوده نشد.
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۲
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب تاریخ استعمار جلد۱۲
یکی از جهانگردان اروپایی در سفرنامه اش به ماجرای عجیبی اشاره می کند.
او برای مدتی خانه ای را در همسایگی یکی از تاجران مشهور اصفهان اجاره کرده بود و هر شب صدای فریاد و ناله هایی از خانهٔ تاجر به گوشش می رسید.
کنجکاوی و نگرانی دست از سر مرد اروپایی بر نمی داشت. تا اینکه بالاخره یک روز به خانهٔ تاجر رفت تا ببیند هر شب چه حادثهٔ هولآور و غمانگیزی در این خانه رخ می دهد. تاجر وقتی با چهرهٔ وحشت زده و مضطرب مرد خارجی رو در رو شد مجبور شد رازش را برای او آشکار کند: من هر شب به نوکرم دستور می دهم به کف پاهایم شلاق بزند.
حالا شگفتزدگی نیز به ترس و نگرانی مرد خارجی اضافه شده بود. تاجر برای او توضیح داد مردم ثروتمند در این شهر هیچ امنیتی ندارند و هر لحظه ممکن است حاکم با کوچک ترین بهانه ای اموال آن ها را تصرف کند. برای این کار هم به آنچه درخانه دیده می شود راضی نیست و آن قدر صاحب خانه را شکنجه می کند و شلاق می زند تا محل پنهان کردن بقیهٔ ثروتش را لو بدهد.
من هر شب از نوکرم می خواهم مرا با شلاق شکنجه کند تا به درد عادت کنم و شکنجه های حاکم را تاب بیاورم و ثروتم از دستم نرود.
نبودن قانون در کشور باعث می شد حاکمان شهرها و ولایات، مانند همین حاکم، هر طور که دلشان می خواست حکومت کنند و هیچ وسیله ای برای محدود کردن بیداد آن ها نباشد.
میرزا حسین خان سپهسالار، صدر اعظم جدید و همکارانش معتقد بودند که «بی قانونی» علت اصلی مشکلات ایران است و باید قانونی نوشت و حاکمان را وادار کرد مطابق آن عمل کنند.
نوشتن قانون از مهم ترین کارهای سپهسالار بود که هیچ گاه به آن عمل نشد و کسی توجهی به آن نکرد. سپهسالار همچنین کشیدن راه آهن را درمان بسیاری از مشکلات کشور می دانست. او با یکی از سرمایه داران انگلیسی به نام «بارون جولیوس دورویتر» گفت و گو کرد تا سرمایه اش را به ایران بیاورد و از شمال به جنوب راه آهن بکشد.
در مقابل، امتیاز بهره برداری از تمام معادن ایران به جز سنگ های گران بها به مدت هفتاد سال به او واگذار می شد.
این امتیاز به اندازه ای عجیب بود که یکی از روزنامه های انگلستان نوشت: «ایران فقط هوای کشور خود را به رویتر نداده است.»
رشوه ای که سپهسالار برای سپردن چنین امتیازی به رویتر از او گرفت، خیلی از افراد را مطمئن کرد که نیت او از این کار حل مشکلات ایران نبوده است.
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۲
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب تاریخ استعمار جلد۱۳
«اِدوین دریک» مرد ناقلایی بود که دست به هرکاری می زد تا ثروتمند شود. او مدت ها با سرخپوست ها سروکله زده بود تا شیوهٔ تولید اکسیر جوانی را به دست آورد. پس از آن راننده لوکوموتیو و بازرس قطار شده بود و شغل های دیگری را تجربه کرده بود.
"دریک" هنگامی که در هتلی قدیمی، ماجراهای ریز و درشت زندگی اش را برای مهمانان تعریف می کرد، مورد توجه رئیس هتل قرار گرفت.
صاحب هتل یکی از سهامداران شرکتی بود که "جورج بیسل" به راه انداخته بود. اعضای شرکت با راهنمایی صاحب هتل متوجه شدند دریک مردی با پشتکار فوق العاده است و به او پیشنهاد کردند برای حفر چاه نفت راهی شمال غربی پنسیوانیا شود؛ منطقه ای که کارگر های بسیاری برای قطع درختان و تهیهٔ الوار در آن مشغول کار بودند.
"دریک" پذیرفت و راهی سفر شد.
رئیس هتل برای آنکه کارگران منطقه را تحت تأثیر قرار دهد نامه هایی برای دریک فرستاد و در آن ها او را «سرهنگ دریک» خطاب کرد.
این شیوه، تأثیر خوبی داشت. اهالی منطقه به جناب سرهنگ احترام زیادی می گذاشتند. دریک مزرعه ای را که صاحب چشمهٔ روغن سنکا یا نفت بود خریداری کرد. از این چشمه هر روز سه گالن نفت با روش سنتی به دست می آمد.
دریک ابزار حفاری چاه های نمک را به این مزرعه منتقل کرد و پس از چند بار شکست، بالاخره در ۲۷ اوت ۱۸۵۹ به نفت رسید. هنگامی که خبر موفقیت دریک در پنسیلوانیا پخش شد افراد بسیاری برای خرید زمین های منطقه و ایجاد دکل های حفاری به آن هجوم بردند و قیمت زمین چند برابر شد.
جورج بیسل، از نخستین کسانی بود که مزرعه های فراوانی را خریداری کرد. دکل های حفاری، یکی پس از دیگری، روی زمین سبز می شدند.
در چهار سال بعد، یعنی ۱۸۶۳ میلادی، هر یک دلار که در صنعت نفت پنسیلوانیا سرمایه گذاری می شد، پانزده دلار سود به ارمغان می آورد.
#معرفی_کتاب_صد_و_سوم
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۳
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب سرگذشت استعمار جلد ۱۳
اگر آدم ها تاریخ مرگ خود را می دانستند زندگی برای آن ها به شکنجه ای هولناک تبدیل می شد.
کوتاه شدن زندگی شان را روز به روز و ساعت به ساعت اندازه می گرفتند و با ترس و اندوه آن روز خاص را انتظار می کشیدند. چنین زندگی دردناکی برای بسیاری از آدم ها پیش نمی آید و کسی از تاریخ مرگش آگاه نیست.
اما این شکنجه، مدیران شرکت نفت ایران و انگلیس را آزار می داد. آن ها از تاریخ مرگ شرکت آگاه بودند.
مدت قراردادشان با ایران شصت سال بود و در سال ۱۹۳۳ میلادی حدود بیست و هشت سال از مدت قرارداد باقی مانده بود. شرکت، روز به روز تولیدش را بیشتر کرده بود و به یکی از غول های نفتی جهان تبدیل شده بود و با آنکه امتیازهایی را در عراق و کویت به دست آورده بود اما مهم ترین منبع ثروتش سرزمین بزرگ ایران بود.
آیا بیست و هشت سال بعد، باید از تمام این دارایی ها چشم پوشی می کردند تا به شرکتی بسیار کوچک تبدیل و زیر دست و پای غول های نفتی لِه و نابود شوند؟
هنگامی که در سال ۱۹۳۲ میلادی (۱۳۱۰ شمسی) رضا شاه پهلوی در جلسهٔ وزیران، برگهٔ قرارداد با شرکت را با خشم به درون شومینه انداخت، رئیسان شرکت احساس کردند فرصت مناسبی پیدا کرده اند تا تاریخ مرگشان را عقب بیندازند.
در نخستین سال های دههٔ ۱۹۳۰ میلادی بحران اقتصادی، اروپا و آمریکا را فرا گرفته بود و فروش نفت هم کاهش پیدا کرده بود. به همین خاطر، حق امتیاز ایران در سال ۱۹۳۱ (۱۳۱۰ شمسی) به یک چهارم حق امتیاز سال قبل رسید. بالاخره رضا شاه در آذرماه ۱۳۱۱ شمسی جلوی چشمان حیرت زدهٔ وزیرانش برگه قرارداد را به میان شعله های شومینه انداخت و دولت ایران در نامه ای به شرکت اطلاع داد که حاضر است دربارهٔ قراردادی با شرایط جدید مذاکره کند.
چانه زنی رئیس شرکت نفت ایران و انگلیس با نمایندگان دولت ایران طولانی شد؛ شرکت بعضی از درخواست های ایران را پذیرفت اما بر یک خواسته پافشاری می کرد: «سی سال دیگر باید به مدت قرارداد اضافه شود.»
شرکت می خواست تاریخ مرگش را تا پنجاه و هشت سال دیگر یعنی ۱۹۹۳ میلادی (۱۳۷۲ شمسی) عقب بیندازد.
رضا شاه درخواست تمدید قرارداد را قبول کرد. شرکت هم پذیرفت که برای هر تن نفت که در بازار می فروشد چهار شلینگ به ایران بپردازد تا ایران از کاهش زیاد قیمت نفت در بازار آسیب نبیند.
این مبلغ نباید در سال از ۷۵۰/۰۰۰ پوند کمتر می شد.
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۳
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب سرگذشت استعمار جلد۱۳
مصدق، همزمان با انگلیسی ها مجبور بود با شاه هم مقابله کند.
او تأکید می کرد که بر اساس قانون حکومت مشروطه، شاه نباید در ادارهٔ کشور دخالت و قدرت دولت را محدود کند. برای همین تلاش کرد اختیار وزارت جنگ را هم از شاه بگیرد و ارتش را تحت فرمان خود درآورد.
وقتی شاه مخالفت کرد، مصدق استعفا داد. مردم در حمایت از مصدق به تظاهرات پرداختند و تعداد زیادی از آن ها کشته شدند.
شاه مجبور شد مصدق را دوباره به عنوان نخست وزیر معرفی کند. این حادثه در سی ام تیرماه ۱۳۳۰ شمسی رخ داد. اکنون مصدق بر وزارت جنگ هم مسلط شده بود. شاه که می دید مصدق دست او را از همهٔ کارها کوتاه کرده است از او خشمگین بود؛ برای همین در کنار انگلیسی ها و در مقابل مصدق ایستاده بود.
«پسر پیشاهنگ» نام سرّی او در عملیات آژاکس بود. عملیات آژاکس، نقشه کودتایی بود که انگلیسی ها برای سقوط مصدق کشیده بودند.
«مرد صورت زخمی» لقب فرمانده کودتا بود. نام اصلی او کرمیت روزولت و مأمور سازمان جاسوسی امریکا بود. مرد صورت زخمی، پنهانی از عراق به ایران آمد و شاه را از نقشهٔ کودتا آگاه کرد.
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۳
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام و روزبخیر خدمت دوستان قدیم کتابنوشان و سلام و خوشآمد خدمت دوستان جدید ☘️
امیدوارم اول هفتهی خوبی رو شروع کرده باشید.
خیلی وقت بود مناسبتها، فرصت ادامهی معرفی کتاب جذاب "سرگذشت استعمار" رو نمیداد!
این هفته رفتیم سراغ جلد ۱۴ از این مجموعهی ۱۵ جلدی
تو معرفی یکصد و نهمین کتاب کانال، بریم بینیم یکی دو قرن پیش تو مصر چه خبر بوده؟
محمدعلی آلبانیایی کی بوده!؟
و چطور تونست انگلیسی ها رو از مصر بیرون کنه.
#معرفی_کتاب_صد_و_نهم
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۴
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب تاریخ استعمار جلد۱۴
ماندن انگلیسی ها در مصر طولانی نشد. یک سرهنگ بیسواد آلبانیایی به نام محمدعلی توانست آن ها را از مصر بیرون کند.
در آن سالها، آلبانی بخشی از امپراتوری عثمانی بود. هنگامی که ناپلئون به مصر حمله کرد، سلطان عثمانی گروهی از سربازانش را از آلبانی به مصر فرستاد تا با اشغالگران فرانسوی مبارزه کنند؛ محمد علی یکی از این سربازان بود که شجاعت و لیاقت زیادی از خودش نشان داد و به فرماندهی سپاهیان آلبانیایی رسید. هنگامی که فرانسویها از مصر بیرون رفتند، محمدعلی که از ستمگریهای امپراتوری عثمانی در مصر خبر داشت، سربازان آلبانیایی را به دفاع از مردم مصر در برابر حاکم دست نشاندهٔ عثمانی تشویق کرد.
او به مردم وعده می داد که اگر به حکومت برسد مالیاتهای ظالمانه را لغو خواهد کرد و زندگی کشاورزان را سروسامان خواهد داد.
حکومت عثمانی که از محبوبیت زیاد محمدعلی در مصر نگران شده بود، دستور داد او به آلبانی برگردد. اما گروه زیادی از مردم قاهره، برای دفاع و حمایت از او گرد آمدند و سلطان عثمانی را مجبور کردند فرمانش را لغو کند.
مدتی بعد، محمدعلی با کمک سربازان آلبانیایی و مردم، حاکم دست نشاندهٔ سلطان عثمانی را در سال ۱۸۰۵ میلادی برکنار کرد.
حکومت عثمانی در آن روزها مشغول جنگ در شرق اروپا بود و نمی توانست برای سرکوب محمدعلی سپاهیانش را به مصر بفرستد؛ برای همین حکومت محمد علی بر مصر را پذیرفت. محمد علی، باید هر سال خراجی را به دربار عثمانی می فرستاد.
محمد علی اکنون باید به سراغ انگلیسیها می رفت.
مدتی بود که دوباره مبارزه میان فرانسوی ها و انگلیسی ها در اروپا آغاز شده بود. محمدعلی از این فرصت استفاده کرد و مردم مصر را به جنگ با انگلستان دعوت کرد.
انگلیسی ها در دو نبرد بزرگ از مصری ها شکست خوردند و در تابستان ۱۸۰۷ میلادی مجبور شدند از مصر بیرون بروند. اکنون محمدعلی، سرهنگ آلبانیایی که سواد خواندن و نوشتن هم نداشت، به قهرمان مردم مصر تبدیل شده بود.
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۴
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب تاریخ استعمار جلد۱۴
در سال ۱۸۳۱ میلادی، شش هزار کشاورز مصری که نمی خواستند به سربازی بروند، به فلسطین فرار کردند.
در این دوران، فلسطین و تمام سرزمین های عربی بخشی از امپراتوری عثمانی بودند. محمدعلی از حاکمِ عثمانی فلسطین خواست تا این کشاورزان را به مصر برگرداند.
حاکم فلسطین درخواست محمد علی را رد کرد. محمدعلی هم با همین بهانه به فلسطین حمله و آنجا را اشغال کرد. سپس در سرزمین سوریه پیشروی کرد. سلطان عثمانی اعلام کرد که محمدعلی را از فرمانروایی مصر، برکنار کرده و سپاهش را به جنگ او فرستاد. اما ارتش عثمانی در شهرهای حمص و آدرنه از سربازان محمد علی شکست خوردند و محمدعلی به استانبول نزدیک شد.
سلطان عثمانی مجبور شد برای حفظ پایتختش از روسیه کمک بخواهد. کشتی های روسیه به طرف استانبول حرکت کردند و سربازان روس در ساحل پیاده شدند. اکنون انگلیسی ها و فرانسوی ها، دو دشمن قدیمی، مجبور بودند با یکدیگر توافق کنند و قدمی به جلو بگذارند، چون روسیه دشمن مشترک هر دو بود و نباید سربازانش به سرزمین عثمانی وارد می شدند.
انگلستان و فرانسه پیشنهاد کردند که محمدعلی را با سلطان عثمانی آشتی دهند. در پیمان صلحی که بسته شد، مصر، سودان، سوریه، عربستان، فلسطین و جزیرهٔ کرت در قلمرو فرمانروایی محمدعلی قرار گرفتند.
محمدعلی هم پذیرفت که سلطان عثمانی را فرمانروای خود بداند و هر سال خراجی به دربار عثمانی ارسال کند. انگلیسی ها، پس از این حادثه، کمک های مالی و نظامی را در اختیار دربار عثمانی قرار دادند تا هم آن ها را از روس ها دور کنند و هم در برابر حمله های بعدی محمدعلی از آن ها دفاع کنند.
انگلستان می دانست که اگر محمدعلی، بر تمام امپراتوری عثمانی مسلط شود، حکومتی قوی و پرجنب و جوش خواهد ساخت که خطر بزرگی برای هند خواهد بود. آن ها می خواستند سلطان عثمانی به حکومتش ادامه دهد اما آن قدر هم قوی نشود که هندوستان را تهدید کند.
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۴
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب تاریخ استعمار جلد۱۴
دانشمندان اروپایی، در سال هایی که سیاستمدارها و سربازهایشان در آفریقا بودند، برای بهره برداری بیشتر از آفریقا چاره اندیشی می کردند و به دنبال راه های تازه بودند. یکی از این راه ها «تقسیم جهانی کار» بود.
آن ها می خواستند تولید کالاهای مختلف را بین خودشان و کشورهایی که در آفریقا و جاهای دیگر دنیا داشتند تقسیم کنند.
تقسیم کار به این صورت انجام شد:
تمام کالاها و اجناس باید در اروپا تولید میشد. مواد معدنی و خامی که این کارخانه ها به آن ها نیاز داشتند باید از کشتزارها و معدن های آفریقا به دست می آمد.
اما ممکن بود آفریقایی ها زیر بار نروند. شاید آن ها هم دلشان می خواست کارخانه داشته باشند و خودشان مواد معدنی را به کالا تبدیل کنند.
اروپایی ها براساس قانون «تقسیم جهانی کار» چنین اجازه ای به آفریقاییها نمیدادند. آن ها با شیوه های مختلف راه را بر آفریقایی ها می بستند؛ آفریقایی ها را مجبور می کردند که هر کشور فقط یک مادهٔ معدنی یا محصول کشاورزی تولید کند.
کشاورزان باید در اوگاندا فقط کتان می کاشتند؛ در تانزانیا، کنف و در سنگال و گامبیا بادام زمینی.
وقتی کشاورزان هر منطقه فقط یک محصول تولید می کردند دهقانان برای سیر کردن شکمشان به اروپایی ها وابسته می شدند. سنگال و گامبیا که حالا فقط بادام زمینی تولید می کردند زمانی پوشیده از مزارع برنج بودند؛ اما اکنون باید برنج را از اروپایی ها می خریدند.
اگر قیمت برنج بالا می رفت یا پول در این دو منطقه کم می شد، قحطی به سرعت همه جا را فرا می گرفت و مردم را گروه، گروه به سوی مرگ می فرستاد.
هیچ نوع صنعت و کارخانه ای نباید در آفریقا ساخته می شد. از معدنهای آفریقا، مس و سنگ آهن به دست می آمد. اما از کورههای ذوب فلز در آنجا خبری نبود. کتان و بادام زمینی در مزارع آفریقا کشت می شد؛ اما کارخانه ای برای تبدیل آن ها به محصولات جدید نبود. هنگامی که چند کارگاه در سنگال راه اندازی شد تا از بادام زمینی روغن بگیرند حکومت فرانسه به سرعت این کارگاه ها را تعطیل کرد؛ فرانسوی ها نگران بودند بقیهٔ سنگالی ها هم از این کارگاه ها تقلید کنند.
آن وقت ممکن بود صنعت تولید روغن زیتون در فرانسه آسیب ببیند!
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۴
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب سرگذشت استعمار جلد۱۵
در همین سال های آغاز قرن نوزدهم میلادی، که انگلیسی ها مشغول بیرون کردن هلندی ها از اندونزی بودند و قدرتشان را روز به روز در هندوستان بیشتر می کردند، کشور چین از دسترس اروپایی ها دور مانده بود.
سیصد سال بود که اروپاییها تلاش میکردند جای پایی در چین پیدا کنند.
اولین گروهی که از اروپا به چین رسید، پرتغالی ها بودند. کشتی آنها در سال ۱۵۱۳ میلادی در ساحل کانتون که امروز گوانگجو نام دارد، لنگر انداخت. پیش از این، خبرهایی از وحشیگری ها و خونریزیهای دریانوردان پرتغالی در اقیانوس هند به گوش چینی ها رسیده بود؛ برای همین چینی ها آنها را «سرکش های بینی دراز» می نامیدند و با ترس و احتیاط با آنها برخورد کردند.
پرتغالیها با دست خالی چین را ترک کردند و مدتی بعد دوباره سروکله آنها پیدا شد؛ در حالی که این بار سعی میکردند با همه خوش برخورد باشند و مانند تاجران مهربان و صلح طلب رفتار کنند.
آنها بالاخره توانستند اجازه ساختن یک انبار کالا و یک روستای پرتغالی نشین را در نزدیکی کانتون به دست آورند و به این صورت «بندر ماکائو» را به وجود آوردند. آنها باید به حکومت چین اجاره پرداخت میکردند.
پرتغالی ها از چین ابریشم، چوبهای کنده کاری شده، ظرفهای چینی و طلا میخریدند و به آنها دارو، ادویه و انواع رنگ هندی می فروختند.
هیچ کالای اروپایی در چین خریدار نداشت و پرتغالی ها کالاهای آسیایی را به کشورهای آسیایی میفروختند.
#معرفی_کتاب_صد_و_چهاردهم
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۵
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ دوم از کتاب تاریخ استعمار جلد۱۵
کمپانی هند شرقی انگلیس به زودی راه حل «مشکل چین» را پیدا کرد: صادر کردن تریاک به این کشور.
زمانی که هلندی ها در تایوان بودند، چینیها را با تریاک آشنا کردند.
آنها سیگارهایی را که با توتون و تریاک ساخته شده بود به چینیهای تایوان میفروختند و مدعی بودند که تریاک از تمام بیماریها مخصوصا مالاریا پیشگیری می کند.
در آن سال ها، بیماری مالاریا جان بسیاری از چینی ها را میگرفت. کمپانی هند شرقی تصمیم گرفت هندی ها را به کاشتن تریاک تشویق کند و بعد این تریاک را در چین بفروشد.
اما تعداد زیادی از مردم هند با کاشت پنبه روزگارشان را می گذراندند. خریدار این پنبه، پارچهبافان هندی بودند. انگلیسی ها باید کاری میکردند که هندیها دست از پارچهبافی بردارند؛ در این صورت، بازار بزرگ هند هم به دست کارخانههای پارچهبافی انگلستان میافتاد. آنها میخواستند با یک تیر، دو نشان بزنند...
انگلیسیها شروع به تبلیغ تریاک در هند کردند.
ژنرال انگلیسی، جان مور، در دورهای که قحطی و گرسنگی سرزمینهای بزرگی در هند را فرا گرفتهبود به هندیها میگفت: «با مصرف کمی تریاک میشود بر گرسنگی چیره شد.»
و توماس کوئینسی، نویسنده انگلیسی، تریاک را «هدیه آسمانی» نامید.
انگلیسیها، همزمان با این تبلیغها، پارچههای انگلیسی را با قیمت ارزان، به هند وارد کردند تا پارچهبافان هندی مشتریهایشان را از دست بدهند و دیگر خریدار پنبه کشاورزان نباشند.
در این صورت کشاورزان مجبور میشدند به جای پنبه، تریاک بکارند.
این نقشهها مدتی بعد به نتیجه رسید. کمپانی هندشرقی انگلیس با کشتیهای بادبانی تندرو، بارهایی را به بندر کانتون میفرستاد که روی جعبههای آن نوشته شده بود: نیترات پتاسیم.
بارهایی که در داخل آنها جز تریاک، چیز دیگری نبود. صادرات کمپانی به چین به سرعت چهار برابر شد.
حالا خیال انگلیسیها راحت شده بود که طلای کشورشان برای خرید چای به چین سرازیر نمی شود.
هنگامی که خبر قاچاق تریاک به چین در لندن پیچید، رئیسان کمپانی اعلام کردند: «شاید ما فروش تریاک را به جز برای دارو و درمان کاملا ممنوع کنیم. ما با دل و جان این کار را برای همدردی با بشریت انجام خواهیم داد.»
بعد از این اعلام، صادرات تریاک به چین از بیست هزار صندوق به بیست و چهار هزار صندوق رسید!
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۵
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعهای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ سوم از کتاب تاریخ استعمار جلد۱۵
اسپانیاییها و پرتغالیها درختی را در آمریکای لاتین کاشتند که آمریکاییها هنوز هم میوههای آن را میچینند.
این درخت «اقتصاد تک محصولی» نام دارد؛ یعنی هر کشور فقط باید یک محصول تولید کند.
کشوری مس، کشور دیگری قهوه و کشوری هم نفت. بقیه کالاهایی که این کشورها تولید میکنند آن قدر کم است که اصلا به چشم نمیآید.
آنها هر چیزی را که لازم دارند باید از همسایه بزرگشان «آمریکا» بخرند. وقتی فقط یک محصول برای فروش داری، دلواپسی هم دست از سرت برنمیدارد؛ چون اگر قیمت آن در بازار پایین بیاید تو شاید دیگر نان هم برای خوردن نداشته باشی.
اما یک «همسایه خوب» هست که در این وضعیت سخت به تو قرض بدهد؛ آمریکا!
آمریکایی ها به کشورهای آمریکای لاتین وام میدادند.
وامهایی که قسطهای آنها خیلی سنگین بود و در بیشتر وقتها این کشورها نمیتوانستند قسط وام شان را بدهند. آمریکایی که پولشان را میخواستند کارشناسهای اقتصادی خود را به این کشورها میفرستادند.
آنها هم به دولتها سفارش میکردند که حقوق کارمندها را کم کنید، هزینههای بهداشت و درمان را که دولت میدهد کم کنید، قیمت کالاهای اساسی مثل نان و گوشت را دو برابر کنید و... .
مردم که نمیتوانستند این فشارها را تحمل کنند «شورش» میکردند و حکومت هم باید آنها را سرکوب می کرد.
اما فقط «دیکتاتورها» مردم را سرکوب میکنند و برای همین است که آمریکا دلباخته دیکتاتورهاست .
آمریکاییها به حکومتهایی که یک دیکتاتور بالای سر آنها نبود وام نمیدادند. برای این که میدانستند آنها نمیتوانند با فشار به مردم سفارشهای اقتصادی آمریکا را انجام دهند و بعد قسط وامشان را بپردازند.
در سال ۱۹۷۶ میلادی دولت آرژانتین درخواست وام کرد؛ هیچ بانکی به او محل نگذاشت. سه هفته بعد در این کشور «کودتا» شد.
یک افسر ارتش، سربازانش را به سوی دفتر رئیس جمهور به راه انداخت، او را برکنار کرد و خودش، بدون هیچ انتخاباتی، جانشین او شد.
او باید با زور و نشان دادن سرنیزهٔ سربازانش به مردم، به حکومتش ادامه می داد؛ او یک «دیکتاتور» بود.
چند روز پس از این کودتا، همان وام به آرژانتین پرداخت شد... .
#سرگذشت_استعمار_جلد۱۵
#مهدی_میرکیایی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32