eitaa logo
کتابنوشان
1.2هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
412 ویدیو
10 فایل
سلام و ادب با "کتابنوشان" همراه شوید و هر روز جرعه ای کتاب بنوشید! ما اهل تک خوری نیستیم! باهم کتاب نوش جان میکنیم. ارتباط با رامیان: @OFOQRAMIYAN
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸« پیاده تا قبلۀ اول » نوشته مجتبی رحماندوست 🔻این کتاب یادداشت‌های پیاده‌روی نویسنده در ایام سال ۱۴۰۱ شمسی است. این سریع و صریح را مجموعه موبایلی نویسنده همراهی می‌کند و خیلی کوتاه ما را با حال‌وهوای این عظیم آشنا می‌کند. @safarvaname | سفر و نامه ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام خدا خاطرات جنداب، قسمت نهم چیزی تا رسیدن ماه محرم نمانده بود. همسرم بخاطر تعامل روزانه‌ با اهالی، شناخت بهتری از روستا و رسم و رسوماتش به دست آورده بود. من هم سعی می‌کردم هر روز برای نماز مغرب و عشا به مسجد بروم و با زنان روستا آشنا شوم. روزهای اول خانم‌ها در صف ِاوّل نمازجماعت برایم جا باز می‌کردند ولی زهرای دوساله‌ام اجازه نمی‌داد ثواب صف اول نصیبم شود. دستم را می‌گرفت و می‌کشید به صف آخر و با لحن بچه‌گانه‌اش می‌گفت:" اینجا پیش من نماز بخون" اوایل خانم ها سعی می‌کردند زهرا را از خرشیطان پایین بیاورند تا بگذارد صف اول بنشینم ولی بعد از چند روز زهرا آن ها را از خرشیطان پایین آورد و بیخیال صف اولی بودن من شدند! یکی از عادت های جالب زن‌های جنداب این بود که بعد از تمام شدن نماز با هم دست می‌دادند. البته شعاع این دست دادن گاها تا دو متر از ۴ جهت اصلی را شامل می‌شد. برای من که نهایتا با نفر دست راست و دست چپی مصافحه میکردم، این حجم از دست دادن زیاد و عجیب بود ولی خیلی زود من هم شعاع دست دادنم را گسترش دادم. البته رضایت زهرا در این مسئله هم دخیل بود و گاها نمیگذاشت با اهالی دست بدهم! چند شب مانده به ماه محرم همسرم گفت:" اهالی اینجا رسم دارن کل ماه محرم و صفر رو تو زینبیه‌ مراسم روضه بگیرن، هر روز زن‌ها ساعت 3 تو زینبیه جمع میشن و بعد از این که روضه خونده شد میرن خونه هر کدوم از اهالی که روضه داره. با سازمان تبلیغات قم صحبت کردم که مثل سالهای قبل، برای جنداب خانم جلسه‌ای اعزام نکنن. خودت برو هر روز برای خانم ها صحبت کن. منم آخرش میام روضه رو میخونم." پیشنهاد خوبی بود. باید برای دو ماه سخنرانی، موضوعی انتخاب و مطالعاتم را جمع بندی می‌کردم. حالا علاوه بر تدریس در حوزه سلفچگان، وظیفه ی دیگری در اجتماع داشتم. از سن و سال خانم‌های شرکت کننده در مراسم زینبیه و سطح سوادشان اطلاع دقیقی نداشتم و نمیدانستم مطالبم را برای چه نوع مخاطبی تنظیم کنم. تصمیم گرفتم جلسه‌ی اول را صرف آشنایی بیشتر با خانم های حاضر در زینبیه و کشف دغدغه هایشان کنم. روز اول محرم رسید. دست زهرا را گرفتم و به سمت زینبیه رفتیم. حالا می‌دانستم که زینبیه دقیقا سرکوچه‌مان است و حدود ۷۰ متر با خانه ما فاصله دارد. به آرامی چند پله‌ی ورودی را بالا رفتم و با جمعیت حدودا 50 نفره‌ای از زن های روستا مواجه شدم. یکی از زن ها با دیدنم گفت : برای سلامتی خانوم حاج آقا صلوات! و صدای صلوات بلند شد. رسما وسط سلام و صلوات جمع حرکت کردم و به سمت صندلی صدر مجلس هدایتم کردند. جلوی صندلی یک میز هم بود که با پارچه سیاه رویش را پوشانده بودند‌. در حین حرکت با خانم ها سلام علیک می‌کردم. بعضی از چهره‌ها را توی مسجد دیده بودم. تازه روی صندلی نشسته بودم که چشمم به مش نگار خاله افتاد. توی آبدارخانه مشغول ریختن چایی بود. تا نگاهمان بهمدیگر گره خورد از آن فاصله چند متری سلامی داد و به رسم عادتش گفت: قووووربونت! با دیدن مش نگار خاله یادم افتاد سطل قرمز را جا گذاشته‌ام! فضای زینبیه بزرگ بود و دیوارهایش کاملا سیاه پوش شده بود. کتل ها و علم های عزاداری در یک گوشه چیده شده بودند. بیشتر زن‌های حاضر میان سال و تعدادی هم پیر بودند. جمعیت منتظر بودند تا صحبتم را شروع کنم. مجددا به جمع سلام داده با لحن خودمانی گفتم:"خانم‌ها اگر اجازه بدید، امروز بیشتر باهم آشنا بشیم. از خودتون و سطح سواد اهالی روستا برام بگین." حرفم تمام نشده یکی از خانم‌ها گفت: "خانم حاج آقا! اولا به شما خوش آمد میگیم. دوما ما تا حالا حاج آقایی نداشتیم که خانمش قاطیمون بشه و بخواد تو روضه‌ها صحبت کنه. از این جهت خیلی خوشحالیم." یکی دیگر از خانم‌ها گفت: "آره والا! ما تا حالا یادمون نمیاد زن حاج‌آقاهای قبلی تو جمع ماها اومده باشن." یکی دیگر تیر خلاص را زد و گفت:" من اصلا حتی قیافه ی قبلیا رو ندیده بودم!" بحث کشیده شد به زن‌حاج آقاهای قبلی و دیدم ممکن است ناخواسته غیبتی از روحانیون قبلی بشود. با این که روحانیون قبلی جنداب را نمیشناختم اما میدانستم که همسر هیچ کدامشان طلبه نبودند. به همین خاطر به خانم‌ها گفتم: "خب روحانیون قبلی همسراشون طلبه نبودن. واسه همین تو حیطه‌ای که تخصصشون نبوده وارد نمیشدن اما شرایط من با اونا یکی نیست. من سال‌ها توی حوزه درس خوندم و الان وظیفه خودم میدونم که بیام بین شما و سوالاتتون رو جواب بدم." سکوت جمع نشان داد که حرفایم را قبول کردند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
کتابنوشانی‌های محترم برای دسترسی آسون شما به خاطرات جنداب با کمک مهندسان جوان بومی لینک هر پست رو جداگانه در اختیارتون قرار میدیم! پ.ن: دوستانتان را هم به کتابنوشان دعوت‌ کنید باشد که رستگار شوید! خاطرات جنداب: قسمت اول نمداد خاطرات جنداب: قسمت دوم اول آشناییمون! خاطرات جنداب: قسمت سوم سلفچگان خاطرات جنداب: قسمت چهارم اسباب‌کشی خاطرات جنداب: قسمت پنجم اولین سفر خاطرات جنداب: قسمت ششم علی گندابی! خاطرات جنداب: قسمت هفتم حوزه سلفچگان خاطرات جنداب: قسمت هشتم جمع مستان خاطرات جنداب: قسمت نهم زینبیه خاطرات جنداب: قسمت دهم نهضت اتباع خاطرات جنداب: قسمت یازدهم نهضت مادربزگان خاطرات جنداب: قسمت دوازدهم مش فاطمه خانم خاطرات جنداب: قسمت سیزدهم کک کشون خاطرات جنداب: قسمت چهاردهم گل فامیلی خاطرات جنداب: قسمت پانزدهم ورود به مدرسه خاطرات جنداب: قسمت شانزدهم اسیدکارخانه خاطرات جنداب: قسمت هفدهم ابوالفضل پورعرب خاطرات جنداب: قسمت هجدهم روضه ۷۲تن خاطرات جنداب: قسمت نوزدهم مهد حوزه خاطرات جنداب: قسمت بیستم شیرپوشان تاسوعا خاطرات جنداب: قسمت بیست‌و‌یکم دسته های عاشورا خاطرات جنداب: قسمت بیست‌و‌دوم پایان نامه خاطرات جنداب: قسمت بیست‌و‌سوم حاجیه خانم خاطرات جنداب: قسمت بیست‌و‌چهارم نهضت نوازش! خاطرات جنداب: قسمت بیست‌و‌پنجم گویش و نهضت خاطرات جنداب: قسمت بیست‌و‌ششم شنبه بازار خاطرات جنداب: قسمت بیست‌و‌هفتم خیاط باشی خاطرات جنداب: قسمت بیست‌وهشتم ریاضیات در نهضت خاطرات جنداب: قسمت بیست‌ونهم غذارسانی مش نگارخاله خاطرات جنداب: قسمت سی‌ام حلیم خاطرات جنداب: قسمت سی‌و‌یکم سلامتی خانم حاج آقا صلوات! خاطرات جنداب: قمت سی‌و دوم روضه خانگی اتباع خاطرات جنداب: قسمت سی‌و‌سوم نذری گوسفند درسته خاطرات جنداب: قسمت سی‌وچهارم خانه بهداشت خاطرات جنداب: قسمت سی‌و‌پنجم حرم تا حرم۱ خاطرات جنداب: قسمت سی‌و‌ششم حرم تا حرم۲ ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به لحظات حساس "بر طبل شادانه بکوب" نزدیک می‌شویم! ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
امروز بعد از مدت‌ها رفتیم کافه‌کتاب. به مناسبت شهادت حضرت رقیه‌ مراسم روضه با سبکی متفاوت برپا شده بود. همه شرکت کننده‌ها با موضوع سه‌ساله امام حسین‌علیه السلام شعر، یا برشی از یک کتاب رو خوندند. بحث خوبی هم در رابطه با نقش عقل و عشق در قیام حضرت مطرح شد. جمع و بحث خوبی بود. خدا رو شاکرم که سکونتم در قم مصادف با آشنایی این مجموعه خوب و مفید شد. پ.ن: ابتدای جلسه زینب و زهرا برشی از کتاب "عزیز بابا رقیه" رو خوندن. پ.ن:در این عکس چند نویسنده و شاعر و کارشناس کتاب ملاحظه میفرمایید. جهان‌نما https://eitaa.com/jahannama_life ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام خدا با سلام و عرض تسلیت شهادت حضرت رقیه سلام الله علیها خدمت کتابنوشانی ها🏴 برای معرفی صد و پنجمین کتاب کتابنوشان، میریم سراغ کتاب" ۵۰۰ صندلی خالی". این کتاب، خاطرات روز نوشت یک مادرِ سوری در طول مدت محاصره روستاهای الفوعه و کفریا توسط تکفیری‌ هاست. زنان و کودکان بی دفاع دو روستای شیعه نشین "فوعه" و "کفریا" شب رو با ترس از موشک‌باران تکفیری‌ها به صبح می‌رساندند و صبح رو با مشقت بی آبی،بی غذایی و بیماری به شب وصل می‌کردند. از نظر من با خوندن این کتاب کم حجم، علاوه بر جنگ سوریه، میتونیم جزئیات سختی‌ و آوارگی این روزهای مردم غزه رو بهتر درک کنیم. به امید پیروزی همه مظلومان عالم. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه‌ای کتاب بنوشیم🍀 📝 برشِ اول از کتاب پانصد صندلی خالی خوب یادم می آید. مگر می شود که یادم برود؟ آن روز، وقتی یکی از نیروهای داوطلب آمد تا با مادرش خدا حافظی کند، می دانست شاید دوباره دیداری نباشد. شاید. آمده بود برای خداحافظی. دست مادرش را ببوسد در آغوش بگیرد. شاید برای آخرین بار. کسی چه می دانست. خواست زود جدا شود از مادر. مادر رهایش نمی کرد. کشیدش به سمت خودش. انگار می خواست سینه اش را بشکافد و پسر را در قلبش جا بدهد، شاید از آتش جنگ جان سالم به در ببرد. بعد آرام رهایش کرد و گفت: «خدا پشت و پناهت مامان...خدا نگهدارت باشه عزیز دلم.» جوان رفت و تمام نگاه ها به قد و بالایش بود. همه دعا می کردند. حالا که آرام آرام می رفت و مادرش می مرد و زنده می شد. حالا که همهٔ جوانان رفته بودند به میدان جنگ. من صدای شلیک خمپاره ها را فرموش نمی کنم. انگار همین الان است. دوباره به خاطر می آورم خمپاره ها و توپ هایی که آرام نمی گرفتند نه شب، نه روز، مثل باران. خود باران بود انگار. این نزدیک ما افتاد، آن یکی دور. این گلوله منفجر نشد، آن یکی منفجر شد. این یکی... آن یکی... گلوله باران و حملات خمپاره ای که حالا همه را فلج کرده بود دیگر. یعنی چند نفر از جوان های ما به خاک افتادند و دیگر بلند نشدند؟ سر پست‌های نگهبانی، سنگرهای شنی... نمی دانم. باز می‌آید جلوی چشمانم روزی که یکی آمد دم در پناهگاه. می‌خواست با زنش خداحافظی کند. حالا که شده بود جزء نیروهای بسیج مردمی و بنای رفتن داشت. رفتنی که نمی دانست برگشتی دارد یا نه. بچه هایش را بوسید و بعد دستش را دراز کرد کیسه ای کوچک به زنش داد و بعد هم کلماتی در گوشش گفت و رفت. بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند. زن هاج و واج ایستاده بود. لرزید. بعد هم کیسه را گذاشت بین وسیله هایش. پرسیدم چه بود در کیسه؟ گفت: «یک بمب دستی. گفت، اگر لازم شد ازش استفاده کن!» یعنی می خواست اگر دشمن رسید دشمن را؟ یا نه... خودش را منفجر کند قبل از اینکه به دست دشمن بیفتد. فراموش نمی کنم هرگز. از جلوی چشم هایم اصلاً دور نمی شود حتی... یادم می آید... خوب یادم می آید چهرهٔ جوان ها و مردها و پیرمردانی که می رفتند. آن نگاه یکدستی که عمق چشمانشان بود. اعتماد و افتخاری هر بار در صورتشان می دیدم. آن نگاهی که دل ما را محکم می کرد و خیالمان را راحت... حالا یکی اینجاست که حواسش به ما هست. جوان های روستا مراقب ما هستند. جوان هایی که انفجار مین تکه و پاره شان می کرد و با رفتنشان ضربات این جنگ لعنتی را برای ما کمتر کردند. ✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32