سلام و روز بخیر خدمت کتابنوشانیهای عزیز و گرامیِ پیگیر خاطرات جنداب!
الحمد لله این هفته معرفی کتاب نوجوان پسند "سر هیشکی نیاد" رو تمام کردیم. امیدوارم پسندیده باشید!
برم بقیهی خاطرات جنداب رو بنویسم.
گفتم فعلا تیک حاضری امروز رو تو کانال بزنم یه وقت نگران نشید!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام کتابنوشانی ها
یکی از دوستان ما قصد دارن با چای طبیعی "ارل گری" از زائران اربعین توی مشایه پذیرایی کنند.
این چای با پول نذری خریداری شدن.
گفتم اینجا اعلام کنم اگر شما هم مایلید توی پذیرایی زوار اربعین شریک باشید ، میتونید نذرتون رو اینجا ادا کنید.
فقط باید زودتر اقدام کنید که به موقع تهیه و به دست موکبدارها برسه.
در صورت داشتن سوال و جهت هماهنگی واریز به این آیدی پیام بدین:
@ftm_40
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
بنام خدا
خاطرات جنداب، قسمت ششم
توی خانهی پدری سیل سوالات در مورد جنداب زیاد بود.
اول رفتم سراغ وجه تسمیه جنداب!
روایتهای مختلفی در مورد اسم جنداب از همسرم شنیده بودم. بعضی از اهالی میگفتند اسم اصلی اینجا چندآب بوده چون آب بعضی از قسمتهای روستا مثل آب قم شور است ولی آب بعضی قسمتها شیرین!
حتی خانهی یکی از اهالی روستا دو چاه آب دارد که آب یک چاه شیرین و آب چاه دوم شور است! و به مرور طبق قواعد اعلالمحلی نام روستا از چنداب به جنداب تغییر کرده! راست و دروغ تحلیل پای راویان!
در ادامه گفتگوها بحث به "علی گندابی*" هم کشیده شد و گفتند: "نکنه اسم اونجا گنداب بوده و علی گندابی بچه جنداب بوده!"
برای این فقره جوابی نداشتم و ریشهیابی این مورد به آینده موکول شد!
چند روز بعد خانواده با اطمینان از این که کوچههای جنداب آسفالت است و امکانات آب و برق و گاز و اینترنت فراهم است و قرار نیست از لب چشمه آب به خانه ببرم، با دلی آرام و قلبی مطمئن مرا راهی جنداب کردند!
قرار بود ساعت ۷ صبح همسرم در میدان۷۲ تن قم باشد ولی ما رسیدیم و همسر نرسید!
تماس گرفتم که حاجی کجایی ما رسیدیم قم!؟ و کاشف به عمل آمد طی یک اشتباه محاسباتی ایشان قصد داشت ساعت ۸ جدید خودش را به ۷۲ تن برساند نه۷!
امان از ساعت قدیم و جدید!
سریع با راننده هماهنگ کرد تا ماشین مطمئني برایمان جور کنند.
برادرِ رانندهِ اتوبوس، تاکسی داشت. با برادرش ما را راهی جنداب کرد.
تقریبا 40 دقیقه ی بعد در جنداب بودیم.
بعد از برگشتن به خانه و رفع خستگی عصر همان روز تصمیم گرفتم برای آشنایی بیشتر با روستا چرخی در روستا بزنم.
کوچه باغ با دیوارهای کاهگلی بدجور مرا فرامیخواند!
تردید نکردم که مسیر اولم باید کوچه باغ باشد. در عصر یک روز پاییزی دست زهرا را گرفتم و به سمت کوچه باغ روستا حرکت کردیم.
چند درخت توت با تنهی قطور که از میان تهیشده بودند زیبایی رؤیایی به کوچه باغ داده بودند. درختان انار به ثمر نشسته بودند و انارهای زیبا و درشت از بالای دیوارهای کاهگلی خودنمایی میکردند.
تک و توک درختان انگور و توت هم درمیان درختان انار به چشم میخورد ولی غلبه با انار بود. کمی جلوتر که رفتم انارهای سیاه رنگی را دیدم که در طول عمر سی و چند سالم ندیده و نشنیده بودم!
انارهای سیاهرنگ واقعا سیاه رنگ بودند و نسبتا کوچکتر از انارهای سرخ معمولی. کسی هم در کوچه باغ نبود که راجع به انارهای سیاه و فلسفهی وجودیشان سوال بپرسم!
زیبایی عصرگاهی کوچه باغ با صدای پرنده ها و بادی که لای برگ درختان میپیچید چنان من را مجذوب کرد که زمان از دستم رفت و وقتی به خودم آمدم که خورشید در حال غروب بود. .
سایهی من و زهرا مثل سایهی بابا لنگ دراز روی دیوارهای کوچه باغ خنده دار و دراز شده بود! پا تند کردیم و سریع به سمت خانه برگشتیم.
بعد از برگشتن به خانه با کلی ذوق و شوق از زیبایی کوچه باغ و صفای آن برای همسرم تعریف کردم و گفتم با بودن کوچه باغ عمرا دلم در جنداب بگیرد!
ولی همسرم چون خودش بچهی روستا بود، خیلی ذوق نکرد و گفت ما عمری وسط دارو درخت بزرگ شدهایم و این مناظر برای شما بچه شهریها جالب است!
سکوت کردم! یک سکوت معنا دار!
صبح روز بعد به محض خوردن صبحانه و قبل از ساعت ۸ صبح به همراه زهرا از خانه خارج و به سمت خیابان اصلی حرکت کردیم. باید هرچه سریع تر روستا را بهتر میدیدم و میشناختم!
خانهی ما تقریبا در ورودی روستا و بافت قدیم واقع شده بود. هرچه به سمت مرکز روستا میرفتیم، خانهها نوسازتر و امروزیتر میشدند.
اولین سه راهی را رد کردیم و همینطور داشتم تعداد مغازهها را میشمرد! تا کنار پارک سلامت که برسیم 3 سوپرمارکت رد کرده بودیم و از دیدن سوپرمارکتها خوشحال بودم چون نشانهی این بود که بابت تهیهی ضروریات لنگ نمیمانیم. هرچند خبری از میوه و سبزی فروشی و قصابی نبود!
همینطور که با زهرا پیش میرفتیم، رسیدیم مقابل مدرسه متوسطه دخترانه. دیدن مدرسهای نسبتا بزرگ آن هم دخترانه، علامت خوبی بود برای فهمیدن سطح سواد اهالی روستا.
در انتهای همان خیابان هم مدرسهی ابتدایی دخترانه بود. مدرسه ی اسما بنت عمیس.
آن روز اصلا تصور نمیکردم که ماندنمان در جنداب انقدری طول بکشد که دخترم زهرا در پشت نیمکتهای این مدرسه الفبا بیاموزد و مشق بنویسید.
زهرا خسته شده بود و باید به خانه برمیگشتیم. مسیر رفته را برگشتیم و تک و توک از اهالی روستا را دیدم. در بین همان چند نفری که دیدم، از اتباع افغانستانی هم به چشم میخورد.
حالا یک نمای کلی از روستا و امکاناتش در ذهن داشتم و میتوانستم بیشتر به کارهایی که میتوانم انجام دهم، فکر کنم.
*علی گندابی: جوان لاابالی متحول شدهی مشهور!
#قسمت_ششم
#خاطرات_تبلیغی_جنداب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
این عکس مال سالهای بعدی هست. موقع رفتن به جنداب فقط زهرا رو داشتیم.
خواستم یک نمای کلی از دید ما به کوچه باغ داشته باشید براتون فرستادم.
این درخت همون درخت توتی هست که جلوی در بود و برای آوردن ماشین سواری به حیاط باید دستفرمون شوماخری میداشتی!
#قسمت_ششم
#خاطرات_تبلیغی_جنداب
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
این ۵ پاکت چای ارل گری امروز رسید دستم و من رسوندم دست یک موکب داری که داره میره کربلا.
این چایی ها قراره بزودی توی موکبهای مشایه دم بشن و مهمون لیوانهای کوچکِ کمرباریک عراقی بشن و نهایتا برسن دست زائران حسین علیه السلام.
دنیا خیلی کوچیکه!
شاید شما هم یکی از زائرانی باشید که این چایی قسمتتون میشه!
امیدوارم خدا از بانیان این نذر قبول بکنه.
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32