اعصابم خُرد بود. هی در خانه قدم میزدم و با خودم فکر میکردم. کیسههای پول را نگاه میکردم و لبم را میگزیدم. کنیزم، سُلافه که مرا آنطور نگران و آشفته دید، آمد کنارم و گفت: «چه شده است بانو؟! اتفاقی افتاده است؟! چرا بدنتان میلزرد؟!»
#جَعده
#شیطاندرخانه