eitaa logo
کتاب یار
1هزار دنبال‌کننده
192 عکس
122 ویدیو
1.2هزار فایل
📡کانال کتاب یار 📚 معرفی کتب کاربردی 🔊ترویج فرهنگ کتاب و کتابخوانی 🎧فایل صوتی کتب 📲کپی با ذکر منبع مجاز است 📣📣برای دریافت تبلیغ آماده ی خدمت رسانی هستیم... ☎️ارتباط با ما👇🏽 @Ravanshenas1online
مشاهده در ایتا
دانلود
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: دوازدهم می‌آمدیم که برنامه‌ریزی بکنیم؛ نشریه و کارهای تدارکات. بچه پولدار بود. منتها این طور نبود که همه‌اش دستش به تلفن یا در جیب پدرش باشد. می‌رفت تهران، مادرش مرغ و خورشت و کلی خوراکی می‌داد، می‌آوردیم می‌ریختیم توی یخچال، ما هم همینطور ده روزی خوش بودیم و بقیه‌اش دیگر هرچه رسد، نکوست. یکبار، هم من پولم تمام شد هم محمد حسین. برق خانه هم قطع شده بود. پول نداشتیم قبض را پرداخت کنیم. سعی می‌کردیم فقط موقع خواب برویم خانه. با چراغ موبایل یک جایی پیدا می‌کردیم می‌خوابیدیم. با شخصیت سوسولی به نام حمید رفاقت می‌کردیم که عشق بسیجی بازی بود. وقتی موتورمان بنزین تمام می‌کرد، می‌داد بهش می‌گفت: «برو یه چرخ بزن!» طفلک چهار قدم جلوتر موتور را دست می‌گرفت تا پمپ بنزین. بنزین می‌زد و می‌آورد. با این ترفند بنزینمان تأمین می شد. یک بار خیلی گرسنه‌مان شد. گفت: «چه کنیم؟» گفتم «حمید؟!» رفتیم دم در خانه‌اش، گفتیم: «بیا بریم پیتزا بخوریم.» گفت: «چی شده یاد من کردید؟» او را نشاندیم وسط و با مسخره بازی و شوخی رفتیم پیتزا خوردیم. داشت تمام می‌شد که محمد حسین دو تا زد پشت پایم و گفت: «تمومش نکن، فردا ناهار نداریم!» حمید رفت و حساب کرد. رساندیمش و رفتیم خانه. پنجره اتاق رو به حیاط بود. معمولاً آن را باز می‌گذاشتیم. گفتم: «چی کار کنیم با این پیتزا؟» گفت: «بذار این بالا، باد میخوره، خراب نمیشه». صبح بلند شدیم دیدیم غرق مورچه است! مواقعی که ته جیبمان تار عنکبوت می‌بست، ناهارمان فالوده یزدی بود، شاممان هم فالوده یزدی. می‌خوردیم ولی سیر نمی‌شدیم. سال ۸۶، حضرت آقا سفری داشتند به یزد. در ستاد مردمی استقبال، خیلی فعال و تأثیرگذار بود. چند شبانه‌روز می‌رفت با بچه‌ها نامه‌های مردم را بخوانند. آن پول تبرکی آقا را که مسئولان سفر داده بودند، نگه داشت و خوشحال بود. این طور جاها خیلی سفت مایه می‌گذاشت. چون با او هم رشته نبودم، در فاز کلاس، خاطره خاصی از او ندارم. منتها توی جزوه‌هایش اگر دو خط دربارهٔ استاتیک نوشته بود، سه خط «یاحسین» و «یازینب» ضمیمه می‌کرد. یکی از دفترهایش را داشتم که در اسباب کشی گم شد؛ غزلیاتش بود و دست خطش. هر چه گشتم، پیدایش نکردم. نمی‌دانستیم عاقبتش این می‌شود. فکر کنم فروردین بود؛ اوایل بحث هسته‌ای. داشتیم با ماشین بسیج می‌رفتیم. رادیو روشن بود. اخبار دربارهٔ اینکه به UF6 رسیدیم، صحبت می‌کرد. آمدیم خانه، نماز شکر خواند. مسخره‌اش می‌کردیم که جمع کن؛ این کارها یعنی چی؟ جدی جدی راه افتاد برنامه گرفت درباره انرژی هسته‌ای. آقای کوچک‌زاده را آورد توی سالن ثارالله برای سخنرانی. شیوۀ خودش را داشت و طوری هم نبود که بخواهد در برابر حرف‌ها و حواشی کوتاه بیاید. موهایش را سشوار می‌کشید و روغن می‌زد. یک بار آمد و گفت: «شنیدم سرمه برا چشم خوبه. شب می‌کشیم و صبح می‌ریم دانشگاه.» سرمه زدیم و رفتیم توی اتوبوس. دیدیم همه دارند چپ چپ نگاهمان می‌کنند. به ریشش عطر میزد و کاری هم به کار کسی نداشت خیلی هم سر این موضوع چوب خورد و استادها مسخره‌اش می‌کردند، ولی بازی را خوب بلد بود. می‌دانست هرجا، چه رفتاری اثر گذار است. در جلسات شورای فرهنگی دانشگاه، روی کار خوب سوار بود. مسلط صحبت می‌کرد. آن موقع اینترنت نبود که بروی و مثلاً سایت آقای خامنه‌ای را باز کنی و مطلب آقا را بخوانی و بتوانی آنجا تحویل بدهی. همان چیزهایی را که در اخبار و مطبوعات می‌خواند و می‌شنید، به حافظه‌اش می‌سپرد با آنها بازی می‌کرد. فوق العاده روی صحبتهای آقا حساس بود توی جلسات یک ریز از آنها استفاده می‌کرد. توی شورای فرهنگی هم که می‌رفت، همه بهش احترام می‌گذاشتند. مستند روح الله که آمد، به من گفت سریع بروید تهران بگیرید و بیاورید اینجا پخش کنید. خودش دیده بود رفتیم سیصد تا گرفتیم و پخش کردیم. یکی از رفتارهای سلوکی محمد خانی که دیگر هم دیده نشد، بحث روزه‌های مستحبی رجب و شعبان بود در صورت جلسه شورای حوزه بسیج آورد که برای اعضای شورای حوزه روزه دوشنبه و پنجشنبه الزامی است. این ایده خیلی ثمر بخش بود. در رمضان هم بچه‌ها را افطاری می‌داد؛ کنار معراج شهدا با نان و پنیر و هندوانه. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: سیزدهم زمانی که وارد بسیج دانشگاه شد دقیق‌ترین تیم خواهران را داشت. از صفر تا صد بعضی از برنامه‌ها را به آنها می‌سپرد. خیلی هم در این زمینه منفرد عمل می‌کرد. فقط یک بار خیلی سر من منت گذاشت و من را برد داخل جلسه حوزه خواهران. بیشتر با یکی از بچه‌ها که متأهل بود، می‌رفت. دقیق نظارت داشت. این جوری نبود که مثلاً پنجره‌ای باز باشد رو به همه. زمانی که روابط عمومی حوزه بودم، میگفتم من هم باید بدانم چه خبر است. خیلی روی داستان ارتباط تشکیلاتی با خواهران تنش داشتیم. می‌گفت چیزهایی است که به تو ربطی ندارد. در اردوی مشهد من را برد که بعضی موقع‌ها مداحی کنم. بهمن رفته بودیم. ساعت سه نصف شب خانمها در زدند که می‌خواهیم برویم حرم. در این جور مواقع، مثل داستان موسی و دختران شعیب ما جلو می‌رفتیم و آنها پشت سرمان. توی شوخی‌هایش چند تا حرکت ویژه داشت. والیبال معلولان را خوب بازی می‌کرد. بین بچه‌های بسیج جشن پتو مرسوم است. ابداعی داشت که آن حرکت را برعکس انجام میداد. همه پتو را می‌انداختند روی سر طرف و شروع می‌کردند به زدن. ما طرف را می‌انداختیم روی پتو و می‌گفتیم:«یک، دو، سه» و طرف را می‌انداختیم بالا، بعد یادمان می‌رفت بگیریمش! یک مصدوم هم دادیم. زدیمش به سقف و بعد خورد زمین توی فاز شوخی خیلی به روز بود. اهل جوک گفتن هم بود، ولی نه در هر جمعی. آدم خودش را می‌شناخت. با ما بیشتر می‌خندید و مسخره بازی در می‌آورد. سرمایی بود مسخره‌اش می‌کردیم. شش تا پتو می‌پیچید دور خودش و روی بخاری میخوابید. زیاد با گاز اشک آور شوخی می‌کرد یک اتاق کوچولو داشتیم که همه یاد گرفته بودیم آنجا لباس عوض کنیم. در خانه‌های مجردی پسرها مرسوم است که لباس را جلوی هم عوض می‌کنند. خیلی مقید بود و یک بار هم جلوی ما لباس عوض نکرد. تنها جایی که بدنش را می‌توانستی ببینی، داخل هیئت بود. می‌گفتیم که محمد حسین جمع پسرانه است ولی وقتی اتاقی هم نبود دور خودش پتو می پیچید. اگر تازه واردی می‌آمد و می‌رفت توی آن اتاق رختکن، یک گاز اشک‌آور خرجش می‌کرد در را هم از پشت می‌بست که حسابی به جانش بنشیند. با همین قدو قواره کوچکش ادعایش می‌شد که بزن هم هست. اعتماد به نفس بالایی داشت. جاهایی مثل جو ۱۸ تیر اصلاً ترسی نداشت که برود و آنها را جمع کند. کافی بود توی بلوار دانشگاه یک ماشین برای خانمی بوق بزند. سریع با موتور می‌پیچید جلوش خیلی هم که می‌خواست به طرف فحش بدهد، می‌گفت: «ازگل، مرتیکه ازگل!» سرسیگار روی بچه‌ها خیلی حساس بود خط قرمزش بود. خیلی بدش آمد بهش گفتیم: «توی سوریه به نیروهایی که سیگار می‌کشن گیر نمیدی؟» گفت: «نه، اونجا بعضی موقعها خودم براشون می‌خرم.» نمی‌دانستیم در سوریه چه کاره است. آخرین بار که دسته جمعی دیدیمش، این سؤال مرسوم شده بود: «محمدحسین اونجا چه کار میکنی؟» می‌گفت: «باغبونم به گل‌ها آب میدم!» باور شخصی من این بود که این بیل هم نمی‌تواند دست بگیرد. بعد شهادتش خبر رسید که فرمانده تیپ بوده و با حاج‌قاسم عکس دارد. گفتیم:«بابا تو دیگه کی بودی؟» اصلاً ذهن ما به این طرف نمی‌رفت. جثه‌ای هم نداشت آخر. ارتباطش با روحانیت قطع نمیشد فوق‌العاده از این جامعه استفاده می‌کرد. با همه هم نمی‌پرید. آدمهایی که خیلی ولایی بودند. این آدم‌ها را در هیئت انصار ولایت پیدا کرده بود. یکی از آنها آقای مهدوی نژاد بود. با حاج آقای میرفخر هم که زیاد رفت و آمد داشت آقای میرفخر درس خارج را قم قبول شد. به محمد حسین پیشنهاد داد خانه‌ات را تحویل بده و بیا خانه من گفت: که اجاره‌اش باشد تلاوت روزی یک حزب قرآن معنویت خاصی داشت. موظف بودیم هر روز به نوبت بنشینیم یک حزب قرآن بخوانیم؛ اتفاق جالبی که در خانه‌های دانشجویی رخ نمی‌دهد عادت شده بود برایمان. یزد هم که نبودیم توی شهر خودمان می‌خواندیم. تک و توک نماز شب خواندنش را می‌دیدم. همیشه غفیله و نماز نافله نشسته بعد از عشا را می‌خواند. به نماز بعد زیارت عاشورا مداومت داشت. برای نماز عطر می‌زد، لباس می‌پوشید عبا می‌انداخت. می‌گشت حتماً تربت توی جانمازش باشد. تا آنجا که امکان داشت جماعت و کلاً با حس و حال نماز می‌خواند. چله می‌گرفت قرارهای مختلفی می‌گذاشت، و زیارت عاشورا می‌خواند یا یک چله نمازهای صبح می‌رفت کنار شهدای گمنام تیپ الغدیر. نیتش را نمی‌دانستم وقتی مدتی بعد از نماز مغرب عاشورا می‌خواند حدس می‌زدم دوباره چله خوانی دارد یکی از کارهایی که باب کرده بود و به ما هم یاد داد، قبل از محرم بود که شروع می‌کردیم عدس پلو خوردن، می‌گفت عدس اشک را زیاد می‌کند. از چند روز مانده به محرم مراقبه را شروع می‌کرد. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: چهاردهم یکی از خصوصیات بارز محمد حسین روحیه هنری‌اش بود. خط ثلث را خیلی قشنگ می‌نوشت. انگشتر هم که دست می‌کرد به غیر از در نجف که امکانش کم بود روی بقیه نگینهایش نوشته داشت؛ یا رقیه و یا زینب. با آن انگشتهای کوچکش یاد گرفته بود پشت لباسها می‌نوشت. عقیدهٔ خاصی به خضاب و گِل‌مال کردن ریش داشت. جلوی در هیئت انصار ولایت می‌ایستادیم و من گل می‌گرفتم و او هم خط می‌نوشت پشت لباس بچه‌ها. خیلی این کار را دوست داشت. خانه‌مان چهارتا اتاق کوچک داشت دو تا اتاق این طرف حیاط، دو تا اتاق آن طرف. اتاقی داشتیم که تویش همیشه سجاده‌ای پهن بود و آنجا عبادت می‌کرد. اسمش را گذاشته بود «ضجه‌گاه». بچه‌های قبلی آن اتاق را کرده بودند انباری. محمد حسین از این پارچه سبزها از تهران خرید با کتیبه. یک روز شروع کردیم جمع و جور کردن و دور ریختن خرت و پرتها. تمیز کردیم و سبز زدیم. گفت: «توی بقیه اتاقها زیاد شوخی می‌کنیم. اینجا را باید حفظ کنیم، اینجا ضجه‌گاه است؛ یا نماز یا زیارت عاشورا.» شروع شد دیگر، نمازهایمان را می‌رفتیم آنجا می‌خواندیم. باب شد. سه تا مداح بودیم، چهار تا سینه‌زن. زیارت عاشورا خوانی پا گرفت. رسممان همین بود، یک عبارت ناحیه مقدسه را می‌خواندیم و سه ساعت سینه‌زنی. بچه‌ها را می‌آورد در قالب هیئت. به روضه خانگی خیلی اعتقاد داشت و اینکه پولش را خرج کند در این ماجرا و شام و ناهار بدهد. در آن خانه سه روز برای ایام شهادت حضرت رقیه مجلس گرفتیم. فرش کرایه کردیم. از خانه یکی پشتی آوردیم، منبر آوردیم، روضه گرفتیم و ملت آمدند. در رفتار حسینی‌اش بحث مهمی را مطرح می‌کرد. می‌گفت که اینها تکلیف است. خیلی دنبال تکلیف بود. دو سه تا تکه کلام هم داشت که در معراج شهدا ازش یاد گرفتیم؛ «مغز کار». اینکه کار مغز داشته باشد. تکلیف چیست؟ مغزش چیست؟ هیچ کس اندازۀ محمد حسین احساس تکلیف نمی‌کرد. این عبارت را لابه لای حرف‌هایش زیاد به کار می‌برد: «إن كَانَ دِينِ مُحَمَّد لَمْ يَستَقِم الا بِقَتلى فَياسيوف خُذینی» دیگر چه کسی بیشتر از امام حسین احساس تکلیف می‌کند که می‌گوید: «اگر دین جدم محمد جز با کشته شدن من اقامه نمی‌شود پس ای شمشیرها مرا دریابید.» چیزی بود که در هیئت می‌خواندیم و بعدش هم با شور سینه می‌زدیم. یکی از کلیدواژه‌هایش «اهم و مهم» بود می‌گفت کارهایتان را اهم و مهم کنید. توجیه می‌کرد ما را. وقتی یک کاری می‌کردیم و لو می‌دادیم، می‌گفت که اشتباه کردید، هدف وسیله را توجیه نمی‌کند. پشت موتور روضهٔ دونفره می‌خواندیم. در یزد تو دهه محرم از شش تا هشت شب هیئت می‌گرفتند و تمام. ما می‌رفتیم انصار ولایت. خدا بانی‌های این هیئت را خیر بدهد، خیلی خوب کار می‌کنند. محمد حسین خیلی با آنها حال می‌کرد، مخصوصاً با آقای مهدوی نژاد. می‌رفتیم این هیئت. واقعیتش سیر نمی‌شدیم. خیلی عطش داشتیم. آنها مراسم‌شان بزرگ شده بود و ضوابط خاص خودشان را داشتند. ما نمی‌توانستیم با آنها قاطی شویم. اهل دیوانه بازی بودیم. آن موقع هنوز فتوای آقا به این صراحت نبود برای لخت شدن. لخت می‌شدیم و می‌زدیم توی سروکله خودمان. در ایام فاطمیه می‌رفتیم پشت پرده‌شان سینه می‌زدیم که نگویند اینها خل و چل هستند. یا باید بغ می‌کردیم و یک گوشه می‌نشستیم. بعد گفتیم این چه کاری است، خب ما همین جمع پنج، شش نفره که هستیم برای خودمان هیئت بگیریم و سینه بزنیم. هرکس هم دوست داشت بیاید. این روضه‌های کوچک بزرگ شد، شد هیئت علمدار. محمد حسین اهل موسیقی و اینها نبود؛ فقط روضه. کنار معراج هم که می‌نشست با خودش واگویه داشت. در انصار ولایت می‌نشستیم، آقای مهدوی نژاد روضه میخواند او کله‌اش را میکرد پایین و یک بیت شعر می‌خواند. روضه تو روضه بود به عبارتی. شاید خیلی‌ها که کنارش نشسته بودند، این را بارها تجربه کرده باشند. توی هیئت بود، ولی برای خودش می‌رفت جلو. من اشک او را ندیدم. چشم قرمزش را دیدم، همه‌اش ضجه وناله می‌کرد. همیشه شال می‌انداخت روی صورتش. دادوبیداد هم زیاد داشت. موقع روضه در هیئت علمدار پنج تا میکروفون روی زمین بود. هرکدام یکی را بر می‌داشتیم، چیزی می‌خواندیم. تقریباً سبک بوشهری سینه می‌زد و آن خم شدن و شکستنش برایم خیلی جالب بود. در اوج کار کافی بود یکی یک سطر روضه بخواند. لخت می‌شد و شروع می‌کرد سینه زدن. توی دفتر بسیج استاد می‌آمد که چه خبر است. می‌دید لخت شده‌ایم و داریم سینه میزنیم. اگر یک سخنرانی یا چیزی میشنید که دلش می‌شکست، شروع می‌کرد روضه خواندن و سینه زدن. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: پانزدهم اولین دفعه که قرار شد ببینیمش، هم خانه‌ای‌اش گفت که این بابا نماز شبش ترک نمی‌شود. می‌گفت که همیشه ده دقیقه قبل از نماز صبح، تلفن همراهش زنگ می‌خورد. هیئت علمدار تازه از دانشگاه آمده بود بیرون و فروغی نداشت. یک محفل خانگی هفت، هشت، ده نفره بود توی آن خانه دانشجویی معروف به خیمه. اولین غروب محرم سال ۸۳ باهم آشنا شدیم. داداشم مداحی کرد و سینه زدیم. انگار همین دیروز بود. این شعر را خواندیم: سینه زنی که فاطمه دوسش داره خراب عشقه / می‌دونه روضه اربابش حسین کتاب عشقه بعد از مداحی یک سفرۀ کوچک انداختند. محمد حسین الویه را ساندویچ می‌کرد و میگذاشت جلوی ما. یکی از بچه‌ها برداشت خورد. چیزی نگفتیم. دوباره محمد حسین ساندویچ کرد، یکی دیگر برداشت. طوری که آخر نان خالی خوردیم. سر آن سفره کم کم یخمان باز شد. دو تا انگشترش را خیلی دوست داشت. آنها را به احدی نمی‌داد. بعد شهادتش بچه‌ها خواب دیده بودند که گفته انگشترها را به خانمم بدهید. زمستانها کلاه مشهدی از سرش نمی‌افتاد. میرزا بود. یک شال سبز هم می‌انداخت. عشق میکرد که آقا گفته میرزاها هم سید هستند، فقط خمس سیدی ندارند. اصلاً بعضی‌ها سید صدایش می‌زدند. جلسات دونفره من و محمدحسین بین بچه‌ها معروف شده بود. وقتی خیمه شلوغ میشد و خسته بودیم و حال نداشتیم، می‌گفت که ما توی اتاق جلسه داریم. می‌رفتیم، می‌خوابیدیم. خروپفمان که در می‌آمد، می‌فهمیدند موضوع جلسه چه بوده. اهل کلاس گذاشتن نبود. یادم می‌آید سر برنامه جلوه خورشید، یکی از سرداران سپاه را دعوت کرد، برای بزرگداشت حاج احمد متوسلیان. شب آوردش توی خیمه. همه همانجا خوابیدیم. برایش مهم نبود. نمی‌گفت که برویم هتل بگیریم. میگفت که ما همین هستیم. حاج محمد اکرمی هم همین طور. بعد از سخنرانی توی دانشگاه خسته بود و می‌خواست بخوابد. یکدفعه بیست، سی نفر از بچه‌های دانشگاه آمدند خیمه. حاجی هم وقتی کسی می‌آمد، نمی‌توانست صحبت نکند تا یک و دو شب حرف زد. بچه‌ها را به زور بیرون کردیم. رفتیم توی اتاق، یادمان رفت برای حاجی بالش و پتو ببریم. نماز صبح دیدیم حاجی کاپشنش را تا زده گذاشته زیر سرش و خوابیده است! ریاکاری نمی‌کرد. بضاعت ما، آن خیمه و آن جمع دانشجویی بود. بهترین عامل جذب محمد حسین همین بود. برای هیچ کس فیلم بازی نمی‌کرد. کسانی را که به ظاهر با مذهبی‌ها سنخیتی نداشتند، بیشتر تحویل می‌گرفت. نمود هیئت علمدار همین بود. عکسها و فیلمهای هیئت را که ببینید متوجه می‌شوید. بعد از هیئت این طور بچه‌ها عموماً می‌آمدند و می‌گفتند: «می‌دونید چرا ما می‌آیم اینجا؟ چون اینجا کسی به ما دید منفی نداره.» فضای محرم‌ها توی خیمه خیلی خاص بود. ما خانه جدا داشتیم، ولی همیشه باهم بودیم. بعد از ظهر توی خیمه سینه می‌زدیم. سالهای اول هنوز هیئت علمدار مراسم مفصل نداشت. شب می‌رفتیم انصار ولایت یا هیئت‌های دیگر. دهه محرم به زیارت عاشورای صبح خیلی مقید بود. با تمام خستگی، باید می‌رفتیم. اگر همت محمد حسین نبود، من به شخصه نمی‌رفتم. با موتور دوترکه، سه ترکه می‌رفتیم مسجد ارگ، پای زیارت عاشورای حاج آقا مهدوی نژاد. عجیب محمد حسین را می‌گرفت. حالش متفاوت بود. آدابی داشت برای خودش. در خیمه توی آن اتاقی که کتیبه و علم و پرچم زده بود اصلا نمی‌خوابید. احترام می‌گذاشت حتی با پیراهن مشکی سینه‌زنی‌اش نمی‌رفت دستشویی. این فضای محرمها بود تا اینکه بعد، هیئت علمدار گسترده شد و در دانشگاه، هفت شب مراسم می‌گرفتیم. خیلی وقت‌ها می‌گفت که اگر کتیبه‌های هیئت را با خواندن زیارت عاشورا زدید، آن وقت مجلس می‌گیرد. یک بار خیلی جدی به من گفت: «اگر یه شب چند تا مجلس داشتی، نکنه بگی تو مجلس اول صدام رو نگه دارم! خودت رو خرج امام حسین کن!» اصلاً تکه کلامش این بود: «خودت رو خرج امام حسین کن. معلوم نیست از این مجلس، به جلسه بعدی برسی!» خودش خیلی وقتها با صدای گرفته هم روضه می‌خواند. فکر این را نمی‌کرد که ممکن است بگویند چقدر صدایش بد است. می‌گفت الآن وظیفه‌ام روضه خواندن است، حتی با صدای گرفته. آخرهای روضه هم نصیحت می‌کرد: «رفیق نکنه جا بمونی! نکنه ارباب تو رو نخره! نکنه روسیاه شی! اگه نخره، آبروت میره.» سال ۹۲ هنوز نرفته بود سوریه، عراق بود. وقتی به ایران برگشت، آمد یزد. رفتیم معراج شهدای گمنام دانشگاه آزاد. آنجا گفت: «چند وقتیه که توی مقتل وارد شدم. تهران به محضر عالمی رفتم که گفت توی بحث مقتل خیلی قوی شو. وقتی وارد مقتل میشی روضه جور دیگه‌ای میشه.» ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: شانزدهم وقتی مسئول هیئت بود از اول تا آخر پای کار همه چیز می‌ایستاد. همه این را حس می‌کردند. در هیئت هفتگی علمدار از سه، چهار ساعت قبل می‌آمد همه چیز را بررسی می‌کرد. خاکهای راه پله را جارو می‌زد، کفش‌ها را جفت می‌کرد. و اسپند دود می‌کرد. مقید بود بچه‌ها از اول در مجلس حاضر باشند و آل یاسین در مجلس خوانده شود. اصلاً صفای هیئت آن اوایل، آل یاسین خواندن جمعه شبها بود. دایره محبت محمد حسین فقط به اباعبدالله ختم نمی‌شد. کل جریان را رصد می‌کرد. می‌گفت: «عَلَمی که زده شده نباید زمین بماند.» خیلی به این موضوع اعتقاد داشت. هیئت انصار ولایت را ولایی می‌دانست. وقتی شب هفتم محرم مراسم دانشگاه تمام میشد داغ هروله و سینه زنی مشتی، روی دل خیلیهایمان می‌ماند. آن شور هیئت دانشگاه کجا هیئت انصار ولایت کجا؟ سبکمان فرق می‌کرد. آنها عمومی‌تر بودند و باید رعایت حال همه مردم را می‌کردند، ولی محمد حسین می‌رفت همانجا در حلقه وسط می‌ایستاد و کیف می‌کرد. لذتش را می‌برد. چرا؟ چون تکلیف می‌دانست برود آنجا را تقویت کند. می‌گفت: «وقتی می‌ریم، خوشحال و دلگرم میشن». برای همه دل سوخته بود. دلسوزی می‌کرد، نه اینکه بنشیند با آنها گریه کند؛ دغدغه آنها را دغدغه خودش می‌دانست. یک بُعدی به قضایا، به رفقا، به جمع و به دوستان نگاه نمی‌کرد. ما دور هم بودن را می‌دیدیم، ولی او باور داشت که اینها وقتی دور هم هستند، گناه نمی‌کنند. و وقتی کنار هم گعده بگیرند، می‌توانند جریان و علمی را بلند کنند. تهران بودیم. یکی، دو روز بعد از عروسی‌اش زنگ زد که می‌خواهم اولین روضه خانه‌ام را بخوانم. با پنج، شش تا از بچه‌ها رفتیم و خیلی ساده و صمیمی نشستیم دور هم. کمی زیرآبمان را پیش خانمهایمان زد و گفت: «فکر نکنید خبریه، اینها هیچ تحفه‌ای نیستن!» پاک آبرویمان را برد. روضه خواندیم. خیلی به دلش نشسته و بال در آورده بود. انگار تازه خانه برایش مفهوم پیدا کرده بود. کیف می‌کرد، خوشحالی در وجودش موج می‌زد. بعد هم رفت پیتزا خرید برای شام روضه. فضا را طوری می‌چید که همه جوره روضه، باشد امام حسین باشد، نماز باشد، اهل بیت باشند. آن شب فکر کنم روضه حضرت زینب خواندیم. اصلا روضه حضرت زینب نمک همه روضه‌ها بود. یک وقتهایی در خانه بی‌هوا روضه می‌خواند فضای خیلی آماده‌ای داشت. می‌دیدی با یک شعر، جمع عوض می‌شود و بساط روضه و سینه زنی راه می‌افتد. این هنر محمد حسین بود. یک بار با کلی شوق و ذوق گفت: «پلاک خونه پدر خانمم ۶۹ است.» تازه رفته بود خواستگاری. گفتم:«خب که چی؟» گفت: «به حروف ابجد، زینب میشه ۶۹.» عشق کرده بود. یا آیدی‌اش را گذاشته بود «مجنون ۶۹». می‌افتاد دنبال بهانه برای عشق بازی ولی بچه‌ها با یک چیز محمد حسین را می‌شناختند؛ زنگ و آهنگ هشدار تلفن همراهش زمزمه‌اش توی خلوت پشت موتور؛ یعنی هر جا که فکرش را بکنید این صدای حاج منصور بلند بود: بیا نگار آشنا شب غمم سحر نما / مرا به نوکری خود، شها تو مفتخر نما / میکشی مرا حسین ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: هفدهم تهران که بود، دعای کمیل شاه عبدالعظیمش ترک نمی‌شد. زیارت عاشورای صنف پارچه فروشها هم همینطور. سر صبح کمتر کسی حال دارد راه بیفتد پی روضه، دنبال این بود که یک جا برود روضه. یک سال، ماه رمضان هر دو تهران بودیم. شبها با موتور می‌آمد دنبالم می‌رفتیم مسجد ارگ. چند شبش برایم ماندگار شد. حاج منصور شب بیستم ماه رمضان، روضه حضرت زینب می‌خواند. یادم هست می‌گفت: «شب نوزدهم و بیست و یکم همه می‌آیند؛ اما شب بیستم فقط خواص می‌آیند.» آن شب، مجلس خیلی گرفت. درودیوار ناله سر می‌داد. وضعیت محمد حسین برایم باورپذیر نبود منقلب شد، با تمام وجود ضجه می‌زد. حال خودش را نمی فهمید. بماند. بعد از احیای شب بیست و یکم حاجی گفت: «جوان‌ها بیایید دو تا فرش جابه‌جا کنید.» ما رفتیم که به سحری برسیم. بیست، سی قدم رفتیم، جفتمان در دلمان بود که برگردیم. نگاهی به هم انداختیم و برگشتیم. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. سر چند تا فرش را گرفتیم بعد هم سریع راه افتادیم. انداختیم توی اتوبان همت. یکدفعه لاستیک موتور ترکید. حدود بیست متر روی آسفالت کشیده شدیم، هنوز صدای جیغ زنها و قیژ ترمزها توی ذهنم هست. حتی صحنه‌ای که یک زن و شوهر دستمال کاغذی از ماشینشان برداشته بودند و می‌دویدند سمت ما، لباسم تکه تکه شده بود. محمد حسین کمی زخمی شده بود. گفت: «چیزیت نشده؟ خوبی؟» گفتم: «من خوبم، تو خوبی؟» تا گفتم خوبم، اشک در چشمانش حلقه زد. دقیقاً این صحنه یادم هست. توی آن وضعیت رفت کنار اتوبان سجده شکر طولانی بجا آورد. با تمام قلدری و لات بازیهایش و اینکه در کارها حرف، حرف خودش بود، ولایت پذیری‌اش رد خور نداشت. گاهی اوقات توی روضه منقلب می‌شد. معلوم بود بهش نمک می‌زدند. بچه‌هایی بودند که می‌رفتند زنجیرشان را تیغ می‌گذاشتند، ولی جرئت نمی‌کردند محمد حسین را دعوت کنند. با وجود اینکه می‌دیدیم بعد از روضه‌ها صورتش کبود است، ولی حکم حضرت آقا برایش حجت بود. شب رفته بودیم فوتبال. خبردار شدیم آیت الله بهجت فوت کرده‌اند. با ۲۰۶ یکی از بچه‌ها شبانه راه افتادیم سمت قم. هفت، هشت نفر با یک ۲۰۶ رفتیم تشییع جنازه. موقع برگشت پلیس‌راه نائین ما را گرفت، گفت: «چطور این همه آدم توی این ماشین جا شدید؟» گفتیم: «به خدا ما رفتیم قم و اومدیم؛ هیچ کس به ما گیر نداده.» گفت: «اگه پیاده شین ببینم چطور سوار میشین، جریمه‌تون نمیکنم.» پیاده و سوار شدیم، طرف ماتش زد. مشهد که می‌رفتیم فضا واقعاً شاد بود. جدا از بحث زیارت، دور هم نشستن‌های باصفایی داشتیم. با آن صدای خسته‌اش بعد از روضه تیکه می‌انداخت: «دکتر! دکتر!» پای بساط همه چیزش، روضه بود. مدام می‌گفت: «بریم باب الجواد روضه بخونیم بریم گوهرشاد.» گوهرشاد را خیلی دوست داشت؛ آنجایی که میشد رو به گنبد بنشینیم. دوست داشت برویم در آشپزخانه حضرت کمک کنیم. اینها را جزو زیارتش می‌دید. توی بست شیخ بهایی اتاقی بود. معروف به اتاق اشک. شدیداً به آنجا مقید بود. بعد از نماز ظهر بچه هیئتی‌ها جمع می‌شدند و روضه می‌خواندند، خادم‌ها هم بودند. یک گله فرش بیشتر جا نبود، ولی نزدیک دویست نفر دو زانو کیپ تا کیپ توی بغل هم می‌نشستند پای روضه. یک ساعت صدای ضجه و ناله و گریه قطع نمی‌شد. می‌گفت سحرها دسته جمعی برویم حرم روضه بخوانیم. می‌خواست به بقیه استفاده برساند. بین اینها هم می‌پیچاند و تنها می‌رفت زیارت. یادم می‌آید یک بار صحن انقلاب با هم چند ساعت مفصل روبه روی پنجره فولاد نشستیم. دونفری روضه می‌خواندیم. با امام رضا واگویه و درد دل می‌کرد. شعر هم خیلی حفظ بود. اگر ایران بود، بلا استثنا عید مبعث خودش را می‌رساند مشهد. همه رفقا هم می‌دانستند. نیامدن‌هایش خیلی طولانی شده بود می‌گفت: «بچه‌ام داره بدون پدر بزرگ میشه. بنده خدا خانمم این بچه رو با این وضعیت بزرگ میکنه. شرمنده‌ش شدم!» یکی از بچه‌های قدیم هیئت علمدار با محمد حسین قرار گذاشته بودند که هرکدامشان زودتر شهید شدند، دیگری تا صبح بالای سرش قرآن بخواند. پیراهنی هم که با آن آمد سر مزار محمد حسین، پیراهنی بود که محمدحسین چند سال با آن سینه زده و آن را به او هدیه داده بود. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: هجدهم داستان۴ رسیدیم کربلا. رفتیم حرم حضرت عباس، سینه زنی و توسل و دعا. راه افتادیم سمت حرم امام حسین، آنجا هم به همین شکل، بلکه بیشتر. بماند که توی بین الحرمین چقدر خواندیم و سینه زدیم. نرسیده به هتل، باز آمد که حاجی بیا برویم حرم، سیری نداشت. واقعاً عطشان بود. صبح، ظهر، شب، سحر ول نمی‌کرد. مدام می‌آمد که برویم حرم برایمان روضه بخوان. گاهی قبول نمی‌کردم، بیشتر از این نمی‌کشیدم. با بچه‌ها می‌رفت و خودش روضه میخواند. شب حرم بود. سحر می‌رفتیم، می‌دیدیم باز توی حرم نشسته. جلویش کم آورده بودم اگر معرفت نباشد، آدم نمی‌تواند این طور عرض ارادت کند. خیلی مهم است در جوانی این شکلی عاشق باشی. گوشه گوشه زندگی‌اش را وصل می‌کرد به اهل بیت و امام حسین. گفتند که برویم خیمه گاه. وسط روضه دیدم ماهی قرمز آورده که تلظی حضرت علی اصغر را تداعی کند. نمیدانم چطور از بازرسی رد کرده بود. حتی توی برنامه‌شان بود چادر هم آتش بزنند که نشد. در یزد هم همین طور دهه محرم روی پایش بند نبود. توی هیئت انصار ولایت صبح عاشورا زیارت عاشورای مفصل میخواندم می‌آمد. قبل از ظهر توی خانه خودش مجلس خصوصی می‌گرفت به سر و سینه می‌زدند. ظهر توی هیئت زیارت ناحیه مقدسه داشتیم می‌آمد. سیر نمی شد. در هیئت انصار ولایت، یک سال شب عاشورا بعد از مراسم تازه شروع کرد سینه زنی. با هفت، هشت تا از بچه‌ها تا نصف شب این کار ماندگار شد. شاید یک ساعت این ذکر را تکرار می‌کردند و می‌سوختند: امشبی را شه دین در حرمش مهمان است / صبح فردا بدنش زیر سم اسبان است مکن ای صبح طلوع / مکن ای صبح طلوع درباره گریه صبح و شام برای امام حسین صحبت می‌کرد. دغدغه‌اش شده بود. وقتی آب می‌خورد یاد امام حسین می‌افتاد. واقعاً از سلامش احساس میکردم از روی عادت نمی‌گوید. یاد می‌کرد. اعتقاد داشت باید در خانه روضه خوانده شود. به آداب مجالس اهل بیت توجه داشت. به اینکه حتماً در روضه امام حسین چای بدهند. شام مختصری هم باید باشد، نه به خاطر جمع کردن جمعیت؛ بلکه با نیت غذای هیئت و روضه. اعتقاد داشت به آن غذا. با حرص و ولع می‌آورد و می‌خورد. نگاهش به نان پنیر با چلوکباب فرق نداشت غذای روضه امام حسین برایش محترم بود. به روضه تعصب داشت. همیشه میگفت: «حاجی روضه رو خودت بخون، مفصل هم بخون.» اعتقادش بر این بود که مجلس باید با روضه بچرخد. میکروفون توی هیئتش صاحب ثابت نداشت. گاهی می‌دیدی پنج نفر میکروفون برمی‌دارند و مداحی می‌کنند. همین عامل جذب شده بود. بچه‌ها می‌آمدند. بعضی از همین طریق به مداحی تمایل پیدا کردند. این کار را در هیئتهای دیگر نمی‌دیدی خیلی باب نبود. حساسیت نداشت که فقط یک نفر بخواند یا مداح حتماً معروف و کاربلد باشد. عادت داشت با تن لخت سینه بزند، ما در هیئت انصار ولایت اعلام کرده بودیم کسی برهنه نشود. می‌آمد و توی هیئت ما برهنه نمی‌شد. وقتی نظر آقا را شنید که یک جاهایی نباید برهنه شد، دیگر رعایت می‌کرد. نسبت به مسائل شرعی دغدغه‌مند بود. می‌آمد مسئله شرعی می‌پرسید، حتی برای کارهای فرهنگی. اگر در بسیج دانشگاه می‌خواست کاری انجام دهد، می‌آمد و بررسی می‌کرد که جایی خلاف شرع حرکت نکند. شرعیات آن را در می‌آورد. ریشه‌ای عمل می‌کرد. برای بعضی افراد برنامه داشت. از من می‌پرسید که از این طریق می‌خواهم بیاورمش توی راه، کارم مشکل شرعی نداشته باشد؟ اسم نمی‌آورد. سربسته می‌گفت. حتی گاهی دربارۀ خانواده و پدر و مادرش سؤال می‌کرد که آیا این رفتار من درست است یا نه؟ بی احترامی حساب می‌شود یا نه؟ خودش علم و اطلاعات داشت، ولی باز هم می‌پرسید. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: نوزدهم برای بعضی افراد برنامه داشت از من می‌پرسید که از این طریق می‌خواهم بیاورمش توی راه کارم مشکل شرعی نداشته باشد؟ اسم نمی‌آورد. سربسته می‌گفت. حتی گاهی دربارۀ خانواده و پدر و مادرش سؤال می‌کرد که آیا این رفتار من درست است یا نه؟ بی احترامی حساب می‌شود یا نه؟ خودش علم و اطلاعات داشت، ولی باز هم می‌پرسید. مسئول بسیج بود. هیئت راه انداخته بود. همه قبولش داشتند. خودش را متخصص نمی‌دانست، ابایی نداشت که سؤال بپرسد. حتی در باب عزاداری سؤال می‌کرد، که ما این شکلی سینه میزنیم تکلیف چیست؟ جزئیات را سؤال می‌کرد. در هیئت قرآن خواندن را جا انداخت. آن مدل خواندن‌های انحرافی را ممنوع کرد. وقتی متوجه می‌شد بعضی کارها جزء ادب هیئت است، قبول می‌کرد. لجباز نبود. این طور نبود که الآن اگر برهنه نشوم، هیئت افت می‌کند و یک عده ممکن است ناراحت بشوند. آمد که حاجی بیا به ما مداحی یاد بده. گفتم که خودم هم بلد نیستم. یکی، دو بار درخواست کرد. با شوخی ردش کردم. دغدغه بچه‌های دوروبرش را داشت. می‌گفت که کم کم دارد سن اینها زیاد می‌شود، باید ازدواج کنند. سعی می‌کرد مشکل‌شان را حل کند. با بچه‌ها می‌نشست دربارۀ ازدواج، مفصل صحبت می‌کرد. این طور نبود که بچه‌ها فقط بیایند هیئت و سینه بزنند و بروند. دغدغه زندگی‌شان را داشت. گاهی برخوردهای بدی با او می‌شد، تلافی نمی‌کرد. خیلی که ناراحت می‌شد، سرش را می‌انداخت پایین و از جلسه بیرون می‌رفت. آدم جر و بحث کردن نبود. دنبال عالم می‌گشت برای اخلاق و معنویت. حاج آقای آیت اللهی را معرفی کردم، ارتباط گرفت. ولی در چه حد نمی‌دانم. شوخی می‌کرد، ولی پسر خاله نمیشد. با همه کسانی که برای سخنرانی دعوت می‌کرد خانه‌اش، رفیق بود، ولی احترامشان را نگه می‌داشت. به بچه‌ها هم نشان می‌داد که چطور باید احترام بزرگ‌تر را رعایت کرد؛ با الفاظ محترمانه، بلند شدن جلوی پایشان، راه نرفتن جلوتر از آنها، اهل هندوانه زیر بغل کسی گذاشتن هم نبود. هرکس به اندازه خودش. هر چه جلوتر می‌رفت، بیشتر حواسش جمع می‌شد. خودش را ملامت می‌کرد. اگر کسی تعریف و تمجیدی از او می‌کرد، اظهار کوچکی می‌کرد که مغرور نشود. سلوک خوب و آموزنده‌ای داشت. روز به روز خوددارتر و تودارتر و کم حرف‌تر می‌شد. در گفتار و موضع گیری‌ها، مبنایش حضرت آقا بود. در بحث فرهنگی دنبال این بود که الآن وظیفه چیست؟ با بچه‌های هیئت هر سال می‌رفتیم مشهد. یک سال وقتی بچه‌ها برگشتند، با خانواده ماندم مشهد. شش، هفت روز مانده بود به ماه رمضان. روز آخر آمدم پایین ساختمان. چمدان را جمع کرده بودیم. یک ساعت قبل از حرکت اتوبوس، آمدم در اصلی را قفل کنم، کلید داخل قفل شکست. آپارتمان بود. زائران دیگری هم رفت و آمد می‌کردند. گفتم چاره‌ای نیست باید قفل را درست کنم. رفتم دنبال کلیدساز. تا قفل را درست کردیم، ساعت حرکت گذشت. توی آن آپارتمان هم نمی‌توانستیم، بمانیم. قرار شد بروم دنبال سوئیتی برای اسکان. همان لحظه زنگ زد و پرسید: «حاجی کجایی؟» گفتم: «مشهد.» گفت خونه داری؟ «گفتم پیدا می‌کنم» گفت:«بیا پیش ما» خانه‌ای وقفی بود با چند تا رفقای تهرانش آنجا بودند. آنها طبقه پایین بودند و ما بالا. نیت ده روزه کردیم، که روزه بگیریم. شبها با محمد حسین می‌نشستیم و روی زیارتنامه حضرت بحث می‌کردیم. روز اول رمضان، محمد حسین گفت: «افطاری با ما.» بنده خدایی در تهران نذر کرده بود در ایام رمضان زائران داخل این خانه را افطاری بدهد. زحمت افطاری گرفتن هم افتاده بود روی دوش او. مرتب احوال می‌گرفت که اگر کم و کسری هست بگویم. چون با خانواده بودم، نمی‌شد با آنها بروم حرم. ولی می‌دیدم روی نماز جماعت صبح مقید است. هر سه وقت نماز را در حرم می‌خواند. ظهرها هم توی اتاق اشک او را می‌دیدم. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: بیستم داستان۶ زمزمه‌هایی بود که جای درست و درمانی پیدا کنیم و هم‌خانه شویم، ولی نشد جدی پای هم بنشینیم و سنگهایمان را با هم وا بکنیم. نزدیکی‌های شروع ترم شد، مهر ۸۶. بهش پیامک زدم که پایه هستی هم‌خانه باشیم؟ گفت: «هستم، بگرد دنبال خانه» ملاکش این بود، خانه‌ای باشد که بتوانیم توی آن روضه بخوانیم و مجلس بگیریم. خیلی هم اصرار می‌کرد صاحبخانه آدم مسلمانی باشد و اهل ماهواره و این چیزها نباشد. خیلی به این در و آن در زدم تا آن خانه معروف را پیدا کردم؛ همان زیرزمین. محمد حسین آمد یزد و با هم رفتیم قولنامه نوشتیم. همان اول با صاحبخانه جریان روضه را مطرح کرد. بنده خدا تمایل نشان داد. بعداً گفت: «نذر امام جواد کرده بودم که صاحبخونه با جلسه هفتگی کنار بیاد.» من بودم و محمد حسین و خان‌زاده، سه تایی. در بدو ورودمان هیئت راه افتاد. اوایل با سه، چهار نفر برگزار می‌شد. به تک تک بچه‌ها زنگ می‌زدیم که نمی‌آیید هیئت؟ واقعاً برایش فرق نمی‌کرد جلسه دونفری یا جلسه پنج هزار نفره. گاهی دونفری آل یاسین می‌خواندیم. جلسه‌ای که هیچ وقت یادم نمی‌رود، سه نفر بودیم. روضه که خواندیم رفتیم بیرون شام گرفتیم، به جای غذای هیئت. خانه دانشجویی ما با همۀ خانه‌ها فرق می‌کرد. همه بچه‌ها، حتی یزدی‌ها، آنجا را به نام هیئت و روضه می‌شناختند. توی خانه‌های دانشجویی، بچه‌ها حساب و کتاب داشتند، ولی خانه ما خیلی وقتها معلوم نبود چه کسی خرید کرده. خانه‌مان شده بود مدینه فاضله. معمولاً توی خانه دانشجویی کارها نوبتی است. که امروز چه کسی ظرف بشوید، چه کسی نان بخرد، می‌دیدم دانگ بچه‌ها را جمع می‌کردند، برای خرید ولی توی خانه ما واقعاً این حرفها مطرح نبود. محمد حسین پیراهنی یقه آخوندی یا به قول خودش یقه ایرانی اتو زده آورده بود توی خانه. داشتم میرفتم دانشگاه. پوشیدم و رفتم. دیدم هی دارد نگاهم می‌کند. گفت: «این پیراهن رو کی خریدی؟» گفتم: «قشنگه؟ بهم می‌آد؟» گفت: «شبیه پیراهن منه!» گفتم: «مگه من و تو داریم؟» محور خانه هم هیئت هفتگی بود. این هیئت واقعاً در زندگی ما اثر گذاشته بود. دو ماه محرم و صفر کتیبه از خانه جمع نمی‌شد. وقتی کتیبه می‌زدیم، توی شوخی‌ها رعایت می‌کردیم. جمعه شبها، روضه هفتگی داشتیم. همه چیز تحت الشعاع هیئت بود. خانه را جارو می‌کردیم برای هیئت. ظرفها را می‌شستیم برای هیئت. خیلی از بچه‌ها می‌آمدند و می‌رفتند به واسطه هیئت. مقید بود دم در اسپند دود شود. در یک سفر که رفته بودیم مشهد، دو، سه تا مشت از اسپند حرم گرفت و ریخت قاطی اسپند خودمان. بعضی وقت‌ها اگر اوضاع جور بود، در کوچه را هم کتیبه می‌زدیم و آب و جارو می‌کردیم. اعتقاد داشت کاری که می‌کنید، تمام و کمال باشد. صاحبخانه‌مان توی پله‌ها می‌نشست و روضه گوش می‌کرد. بعضی از همسایه‌ها داخل نمی‌آمدند، ولی جلوی دریا توی پله‌ها می‌نشستند و استفاده می‌کردند. یکی از همسایه‌های دیوار به دیوارمان چند وقت بعد از اینکه از آنجا رفته بودیم، من را دید. می‌گفت: «دلم برای روضه‌هاتون تنگ شده!» حدود سه سال آنجا بودیم، فقط یک همسایه جدید آمد که اعتراض داشت. آن هم محمد حسین رفت و راضی‌اش کرد. صاحب‌خانه بنده خدا نمی‌دانست خانه را به چند نفر اجاره داده است. همین که می‌دید بچه‌ها اهل روضه و مناجات هستند، راه می‌آمد. فقط من و محمد حسین ثابت بودیم. هر ترم از همه جامانده‌ها می‌آمدند پیش ما. اصلا به رویشان نمی‌آوردیم که باید اجاره بدهید یا نه. می‌دادند، می‌گرفتیم. رویی هم نشان نمی‌دادند به ما برنمی‌خورد. دو سه تا از بچه‌ها فقط پنجشنبه و جمعه کلاس داشتند. دو، سه روزه می‌آمدند و می‌رفتند. حتی یک سال شب اربعین چهارده، پانزده نفر آنجا خوابیدند. محمد حسین آخر شب آمد، جا نبود بخوابد. متکا و پتویی هم برایش نمانده بود. از خود بچه‌های یزدی می‌آمدند هیئت. اگر دیر می‌شد همانجا می‌خوابیدند. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: بیست‌ویکم یک روز عاشورا یادم هست توی خانه غذا درست کرد. حدود چهل نفر بودیم، روز عجیبی بود. حتی موقع شستن دیگ و پختن غذا هم روضه می‌خواندند. تعداد کم بود، ولی اثرش قابل قیاس نبود. گاهی شعر می‌گفت. توی مجلس، روضه می‌خواند، ولی سعی می‌کرد بیشتر به بچه‌ها بلندگو بدهد. خودش دنبال عزاداری بود، می‌خواست استفاده کند. توی اتاق می‌نشست برای شب، شعر آماده کند. صدای هق هق گریه‌هایش را می‌شنیدم. معمولاً چهل روز قبل از محرم ریشهایش را حنا می‌گذاشت. آدم‌های معروفی هم توی آن خانه شب را صبح کردند. احمد پناهیان را آورده بودند برای مراسم وداع با شهدای گمنام. آمد خانه ما خوابید. حاج حسین کاجی هم همین‌طور. محمد حسین یکی، دوبار دعوتش کرده بود برای تدفین شهدای بافق. جانباز شیمیایی بود. عکسش هست. حاج حسین کاجی را می‌گذاشت ترک موتور تریلش و توی شهر می‌چرخید. زمانی که کارهای دانشگاه و هیئت بود، معمولاً از آشپزی خبری نبود. بیرون غذا می‌خوردیم، در حد یک ساندویچ. دست و پا شکسته روزهای تعطیل غذا می‌پختیم. یک رفیق داشتیم، بچه کرج بود. دو، سه هفته پشت سر هم جمعه‌ها کباب گرفتیم. از شانسش، او هم می‌آمد، می‌گفتیم: «تو با این کبابی رفیقی و سپردی که هر وقت این بچه‌ها کباب گرفتن، به من زنگ بزن؟ یا بو می‌کشی؟ یا سر کوچه همیشه وایستادی؟» یک روز ظهر ناهار درست کرده بود، نرفتم خانه. گوشی‌ام خاموش شده بود. غروب برگشتم. گفت:«کجا بودی؟ چرا گوشیت خاموشه؟» گفتم: «شارژ خالی کرده.» گفت: «غذا هست، بیا بخور.» خودش آشپزی کرده بود، وا رفتم. لب نزده بود به غذا. منتظر نشسته بود تا بیایم. زیاد از این مرام‌ها می‌گذاشت. یادم هست یک روز عید غدیر دم غروب زنگ زد و گفت: «تو نباید زنگ بزنی؟ ناسلامتی من بزرگ‌تر شما هستم!» پیگیر تدفین شهدا توی پارک کوهستان بود. چله زیارت عاشورا هم گرفتیم، نشد. می‌گفت اینکه حل نمی‌شود، مشکل از ماست. از تهران برگشته بود. می‌گفت توی بهشت زهرا رفتم یک قطعه همه بیست ساله بودند. حسرت می‌خورد که ما الآن بیست و پنج و شش سالمان شده و به جایی نرسیده‌ایم. واقعاً دنبال این بود که برود سوریه. دنبال این نبود که بازی کند و ادا و اطوار دربیاورد. عید سال ۹۴ یک شب آمد دنبالم. یک ساعتی با هم رفتیم دور زدیم. وقتی آمدم خانه، به خانمم گفتم این دیگر رفتنی است. آن موقع بچه‌اش چهل روزه بود. گفت: «این بچه ما را اسیر کرده.» داشت می‌رفت. دیدم دارد سخت دل می‌کند. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: بیست‌ودوم داستان ۶ اگر میان تمام رفقایش دقیق می‌شدی به یک نقطهٔ مشترک می‌رسیدی: «حب الحسين يجمعنا....» برای برنامه‌ای قرار شد، نشریه بزنیم. وقت نداشتیم، چیز جالبی از آب درنیامد. چند بار تشویقم کرد: «که خوشم اومد. توی همون وقت کم رسوندی.» می‌گشت و می‌گشت و دست می‌گذاشت روی خصوصیت مثبت آدمها. هربار از بدی یکی می‌گفتم او خوبی‌اش را مثال می‌زد. خوبی‌هایی که اصلاً به چشم امثال من نمی‌آمد. چندبار هم گفت: «از فلانی و فلانی برای کارها استفاده نکن. نمای خوبی ندارن!» سر جایش در مقام مشورت و مصلحت، حقیقت را کتمان نمی‌کرد. حتی به آنهایی که قبولشان هم نداشت، احترام می‌گذاشت، مخصوصاً روحانیون و علما و به همان نسبت به منتسبان امام حسین. بارها پیش آمد که نظر یکی را قبول نداشت و نقد می‌کرد؛ اما به احترامش کوتاه آمد و حتی آن نظر را اعمال کرد. یک بار بهش گفتم: «خسته نمیشی این قدر وقت می‌ذاری؟» گفت: «کار با عشق خستگی نداره!» تا می‌توانست افراد را توی کار شریک می‌کرد. برای هر جلسه روضه، به همه زنگ میزد. یکدفعه گفت: «امشب به صد نفر زنگ زدم. پیامک که جای خود.» از وقتی برنامه قطعی می‌شد، آرام و قرار نداشت تا آخر جلسه که همه را بدرقه کند. از تبلیغ چهره به چهره گرفته تا آماده کردن عدسی. تا جایی که می‌شد برای جلسه‌ها کتیبه و پرچم و سیاهی می‌زد؛ اما بعضی از روضه‌هایش فقط با یک بلندگو شروع می‌شد. گاهی هم بدون بلندگو. روضه‌هایش ساده بود؛ اما بی‌روح نبود. خلوت بود؛ اما بی‌رونق نبود. به دلیل اتفاقی، از جمع رفقا طرد شده بودم. اولین نفری بود که این قرق را شکست. با صراحت گفت: «ازت ناراحتم.» برای این کار بارها سرزنش شدم. تجربیات و دلسوزی‌ها و حمایتهای مداومش چراغی شد برای اینکه راه را گم نکنم. شرهانی بودیم. خادم آنجا تا فهمید از یزد آمده‌ایم، ذکر خیر محمد حسین را پیش کشید. فکر می‌کرد یزدی است. گفت که من از بچه‌های یزد خاطره خوبی دارم. خادمی داشتیم که از همه خوشروتر و مهربان‌تر بود. هرشب توی یادمان شرهانی روضه می‌گرفت. مفصل هم عزاداری می‌کرد. پشت لباسش نوشته بود: «منم گدای فاطمه!» به همه می‌گفت: «ان شاء الله شهید شی...!» روی کار برای شهدا تأکید داشت. می‌گفت: «کار برای شهدا جذبش بالاست.» دعای همیشگی‌اش در آخر جلسه‌ها به مانند حسرتی نمایان می‌شد: «خدایا! ما را به قافله خمینی و بسیجیانش برسان!» یک بار صبح زود بعد از نماز، با شماره‌ای ناشناس تماس گرفت. گفت: «حالت خوبه؟» گفتم: «حال خودت خوبه؟ این وقت صبح زنگ زدی، طوری شده؟» گفت: «دیشب خوابت رو دیدم. نگران شده بودم، مواظب خودت باش.» شاید همین علاقه و دلسوزی‌اش بود که نگذاشته هنوز چشم اطرافیانش خشک شود. پیام می‌داد یک جای خوب به یادت بودم. توی روضه‌ای گفت: «شما از مسیر شام خیلی چیزها رو نمیدونین. روضه سرما رو نمی‌فهمین که این کاروان نیمه شب برای استراحت جای گرم نداشتن. ما سرمای شبهای اونجا را درک کردیم.» برایش هر صحنه آنجا، یک گریز روضه شده بود. شب آخر فاطمیه بود. آخرهای سینه زنی رسید. با اصرار آمد جلو و میکروفون را گرفت. مثل اینکه روح دوباره‌ای به مجلس دمیده شود. هم روضه خواند، هم خاطره گفت. از نبات مجلس یک مشت برداشت گفت: «برای تبرک می‌برم.» گفتم: «خیلی خسته‌ای!» گفت: «مستقیم از تهران رسیدم، اومدم اینجا.» توی همان جلسه بود که خواند: سر که زد چوبه محمل دل ما خورد ترک / ریخت بر قلب و دل جمله عشاق نمک آن قدر داغ عظیم است که بر دل شده حک / سر زینب به سلامت سر نوکر به درک ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ▶️ قسمت: بیست‌وسوم داستان ۷ در یکی از شبهای کنگره شهدا، مشغول پختن آش گندم بودیم. زمستان بود و سرمای یخبندان. تا نیمه شب بیدار بود. به پیشنهاد خودش در آن جا سنگری کنده بودند. باران هم می‌بارید. رفت داخل آن و مشغول خواندن نماز شد. رفتم جلو، گفتم: «شب از نیمه گذشته، بهتر نیست بری خونه؟» گفت: «میخوام همین جا کنار شهدا بمونم.» برای انجام کاری رفتم بیرون دانشگاه. یک ساعت طول کشید. وقتی برگشتم، دیدم هنوز آنجاست. داخل سنگر. آمد بیرون، رفت کنار قبور شهدا. دیدم حال خوشی دارد‌. گفتم: «دعا کن شهدا دست منو بگیرن و جلوشون روسیاه نشم.» گفت: «می‌آی برام زیارت عاشورا بخونی؟» نیمه‌های زیارت عاشورا، به دلم افتاد روضه حضرت رقیه بخوانم. صدای ضجه و ناله‌اش بلند شد. خیلی بی‌تابی کرد. ناگهان صدایش قطع شد. وقتی نگاه کردم، دیدم از حال رفته و بیهوش شده. با دست زدم توی صورتش. صدایش زدم هیچ عکس العملی نشان نداد. رفتم آب آوردم. پاشیدم توی صورتش. به هوش آمد. چشمهایش را باز کرد. سر و صورتش خیس عرق بود. عرقش را خشک کردم گفتم: «نمیخوای بری خونه؟» با صدایی از ته گلو گفت: «اگه شما خسته‌ای و میخوای بری، برو. من هستم.» از تهران آمده بود یزد، ایام فاطمیه. بعد از مراسم عزاداری در کنار شهدای گمنام دانشگاه، آمد پیشم. گفت: «شاید دوباره همدیگه رو نبینیم. اگر بدی از من دیدی به خوبی خودت ببخش و حلالم کن!» متوجه منظورش نشدم. گفتم: «هر جا هم بری، دلت با شهداست و برمی‌گردی اینجا.» این حرفم را که شنید، گفت: «شاید برم سوریه». نمی‌دانم چرا ولی تو عالم رفاقتمان فامیلی‌اش را می‌شکاندم و بهش می‌گفتم «ممد خونی». دوستش داشتم. برخلاف خیلی‌ها که بهش حسادت می‌کردند. چون همیشه سیبل نگاه‌ها می‌شد. توی اردوها سرگروه بود. واقعاً نمی‌شد از او تقلید کرد. از مغرض محب می‌ساخت. جوری توی مراسم‌ها تأثیرگذار بود که هر مجموعه‌ای را به خودش وابسته می‌کرد. وقتی درسش تمام شد، بعضی برنامه‌ها و اردوها را لغو می‌کردم. اگر محمدحسین نبود، قطعاً تدفین شهدای گمنام دانشگاه سراسری یزد، سرد و بی‌روح میشد. با نبودش مجلس می‌خوابید یا به اصطلاح ما، مجلس مسخ بود. جوری حرف می‌زد و استدلال می‌آورد که بزرگ و کوچک حرفی برای گفتن نداشتند. دوران نامزدی‌اش با خانم دُر علی جلوی چشمم بود. روزی ده ساعت با تلفن حرف می‌زد! گوشش خیس می‌شد. هر وقت می‌دید که دارم نگاهش میکنم، با ذوق می‌خندید و سر تکان می‌داد. گاهی خسته می‌شد، می‌رفت تو کوچه قدم می‌زد و با تلفن صحبت می‌کرد. بعد که هوا سرد شد، بیشتر توی آن خانه زیرزمینی معروف، شبها تنها می‌ماند که مجبور نشود، برود بیرون حرف بزند. برای عقدش به من گفت: «کسی خبر نداره عقد منه؛ قایمکی پاشو بیا!» آن روز خیلی از رفقای قدیمی جمع شده بودند خانه ما. ناراحت بودم که اینها را چطوری بپیچانم و بروم. خلاصه به هر زحمتی بود، زدم بیرون. سر راه فهمیدم همه بچه‌هایی که خانه ما بودند، دارند می‌آیند عقد! به همه گفته بود: «به کسی نگو!» به قول خودش مثل اسکل‌ها، هم مقصد بودیم و از هم خبر نداشتیم. پول نداشتم کادو بخرم. چیزهایی سرهم کردم، ولی بهش ندادم. کلی خجالت کشیدم، ولی بعدش چند برابر تحویلم می‌گرفت. از قدیم بهش گفته بودم که تو عقدت سینه می‌زنم. ذوق می‌کرد، میگفت: «آره، خوبه، دمت گرم!» روز عقد جلوی مهمانها گفتم میخواهم سینه بزنم. با خنده و شوخی التماس می‌کرد: «اذیت نکن، زشته!» ولی تهش، شعر «رفتند یاران، چابک سواران» را خواندیم و سینه زدیم. ⏯ادامه دارد... شهید محمدحسین‌محمدخانے ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈