4_5884263078517804472.mp3
4.77M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
فـــریاد مهــــتابــ
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت دهم / فصل نهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀༅
#سخن_بزرگان
🔘 مال حرام تا آبروی آدم را نبرد انسان را رها نمیکند!
هرگز خیال نکنیم حرفی که زدیم،
مال حرامی که گرفتیم و یا آبرویی کسی را بردیم،
گذشته ؛ خیر! چیزی نمیگذرد!
هر کاری که کردیم بالاخره ثمر آن را می بینیم مگر اینکه با توبه آن را ترمیم کنیم.
🍃چون نظام عالم طبیعت،
جای تغییر و تبدیل است.
شما ببینید بد بوترین کود وقتی تحت تدبیر کشاورز قرار بگیرد،
میشود گل یاس یا میشود سیب و گلابی.
🍃اینجا جای تبدیل و تغییر است.
کار توبه ، اِنابه و توجه همین است ؛
«إِذَا مَاتَ ابْنُ آدَمَ انْقَطَعَ عَمَلُهُ»
اما تا زندهایم جای تغییر و تبدیل است.
🗣🎤حضرت آیتالله جوادی آملی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
پرش - لئو تولستوی.pdf
1.14M
📥 #دانلود_کتاب
📔 مجموعه قصه پرش
🖌نویسنده: لئون تولستوی
📝 مترجم: مهدی فرزان یار
#رمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
حقوق_بين_الملل_خصوصي_1_تابعيت،_اقامتگ.pdf
2.06M
📥 #دانلود_کتاب
📔 حقوق بین الملل خصوصی1⃣
🖌نویسنده: دکتر حسین آل کجباف
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نمونه دادخواست های قوه قضاییه.pdf
12.26M
📥 #دانلود_کتاب
📔 راهنمای عملی تنظیم دادخواستهای حقوقی
🖌نویسنده: معاونت آموزش قوه قضاییه
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
نقش و رسالت زن- جلد1.pdf
1.07M
📥 #دانلود_کتاب
📔 نقش و رسالت زن؛ عفاف و حجاب در سبک زندگی ایرانی_اسلامی
برگرفته از بیانات حضرت آیتالله خامنهای
🖌نویسنده: امیرحسین بانکی پور
#حجاب
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
چهل_نامه_کوتاه_به_همسرم_نادر_ابراهیمی.pdf
299.5K
📥 #دانلود_کتاب
📔 چهل نامه کوتاه به همسرم
🖌نویسنده: نادر ابراهیمی
#داستانی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
12.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱#استوری |
اگه درد داریـــم اگه خستهایم،
دوای تمامش ظهور توئـــھ . . .
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
Hekayate Salam_Ziarat Karbala.mp3
4.39M
●━━━━━━─────── ⇆
ㅤㅤ ◁ ㅤ❚❚ㅤ▷
🎧 گـوش ڪنیــد ♬
📼 #نواے_عاشقے
🎙 حجتالاسلام عالی
شب جمعه بود،
دلش هوایی زیارت،
قدمهایش راهی کربلا...
عاشق از دور هم که سلام کند باید جواب بیاید!
#امام_حسین
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: #هفتم
سعد ناباورانه نگاهش میکرد و من فقط میخواستم با او بروم که با اشک چشمانم به پایش افتادم:
-من از اینجا میترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!
از کلمات بیسر و ته عربیام اضطرارم را فهمید و میترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت: -اینجوری نمیشه برید بیرون، شناساییتون کردن.
و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد:
-میتونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟
برای حفاظت از جان ما در طنین نفسش تمنا موج میزد و سعد صدایش درنمیآمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت.
فشار دستان سنگین آن وهابی را هنوز روی دهانم حس میکردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش میزد و این ترس دیگر قابل تحمل نبود که با هقهق گریه به جان سعد افتادم:
-من دارم از ترس میمیرم!
رمقی برای قدمهایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم میکرد.
با دستی که از درد و ضعف میلرزید به گردنم کوبیدم و میترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم:
-خنجرش همینجا بود، میخواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدمکُش معرفی کرده؟
لبهایش از ترس سفید شده و بهسختی تکان میخورد:
-ولید از ترکیه با من تماس میگرفت. گفت این خونه امنه…
و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم:
-امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!
پیشانیاش را با هر دو دستش گرفت و نمیدانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست:
-ولید به من گفت نیروها تو درعا جمع شدن، باید بیایم اینجا!
-گفت یه تعداد وهابی هم از اردن و عراق برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمیکردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!
خیره به چشمانی که عاشقش بودم، مانده و باورم نمیشد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم شکایت گرفت:
-این قرارمون نبود سعد! ما میخواستیم تو مبارزه کنار مردم سوریه باشیم، اما تو الان میخوای با این آدمکشها کار کنی!!!
پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکیاش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی عشقش بوده که به تندی توبیخم کرد:
-تو واقعاً نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچهبازیهایی که تو بهش میگی مبارزه، به هیچ جا نمیرسه!
اگه میخوای حریف این دیکتاتورها بشی باید بجنگی!
ما مجبوریم از همین وحشیهای وهابی استفاده کنیم تا بشار اسد سرنگون بشه!
و نمیدید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش قربانی شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را میخواست که دیگر از چشمانش ترسیدم.
درد از شانه تا ستون فقراتم میدوید، بدنم از گرسنگی ضعف میرفت و دلم میخواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد.
مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفسهایش به تندی میزد.
با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را میپائید مبادا کسی سر برسد.
زن پیراهنی سورمهای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با مهربانی شروع کرد:
-من سمیه هستم، زنداداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونمون.
سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید:
یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!
من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او میدید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با بسم الله شال سفیدی به سرم پیچید.
دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم.
از درد و حالت تهوع لحظهای نمیتوانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر یاالله پیراهن سورمهای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم.
از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانهاش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین میکشیدم و تازه میدیدم گوشه و کنار مسجد انبار اسلحه شده است…
یک گوشه کپسول اکسیژن و وسایل جراحی و گوشهای دیگر جعبههای گلوله؛
نمیدانستم اینهمه ساز و برگ جنگی از کجا جمع شده و مصطفی میخواست زودتر ما را از صحن مسجد خارج کند که به سمت سعد صورت چرخاند و تشر زد:
سریعتر بیاید!
تا رسیدن به خانه، در کوچههای سرد و ساکت شهری که آشوب از در و دیوارش میپاشید، هزار بار جان کندم و درهر قدم میدیدم مصطفی با نگرانی به پشت سر میچرخد تا کسی دنبالم نباشد.
⏯ادامه دارد...
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿