─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═
﷽
🌐 #رمان_آنلاین
🌀 #دمشق_شهر_عشق
◀️ قسمت: هشتم
به خانه که رسیدیم، دیگر جانی به تنم نمانده و اهل خانه از قبل بستر را آماده کرده بودند که بین هوش و بیهوشی روی همان بستر سپید افتادم.
در خنکای شب فروردین ماه، از ترس و درد و گرسنگی لرز کرده و سمیه هر چه برایم تدارک میدید، در این جمع غریبه چیزی از گلویم پایین نمیرفت و همین حال خرابم خون مصطفی را به جوش آورده بود که آخر حرف دلش را زد:
-شما اینجا چیکار میکنید؟
شاید هم از سکوت مشکوک سعد فهمیده بود به بوی جنگ به این شهر آمدهایم که به چشمانش خیره ماند و با تندی پرسید:
-چرا نرفتید بیمارستان؟
صدایش از خشم خش افتاده بود، سعد از ترس ساکت شده و سمیه میخواست مهمانداری کند که برای اعتراض برادرشوهرش بهانه تراشید:
-اگه زخمش عفونت کنه، خطرناکه!
سعد از امکانات رفقایش اطمینان داشت که با صدایی گرفته پاسخ داد:
-دکتر تو مسجد بود…
و مصطفی منتظر همین اعتراف بود که با قاطعیت کلامش را شکست:
-کی این بیمارستان صحرایی رو تو ۴۸ ساعت تو مسجد درست کرد؟
برادرش اهل درعا بود و میدانست چه آتشی وارد این شهر شده که تکیهاش را از پشتی گرفت و سر به شکایت گذاشت:
-دو هفته پیش عربستان یه کامیون اسلحه وارد درعا کرده!
و نمیخواست این لکه ننگ به دامن مردم درعا بماند که با لحنی محکم ادامه داد:
-البته قبلش وهابیها خودشون رو از مرز اردن رسونده بودن درعا و اسلحهها رو تو مسجد عُمری تحویل گرفتن!
سپس از روی تأسف سری تکان داد و از حسرت آنچه در این دو هفته بر سر درعا آمده، درددل کرد:
-دو ماه پیش که اعتراضات تو سوریه شروع شد، مردم این شهر هم اعتراضایی به دولت داشتن، اما از این خبرا نبود!
از چشمان وحشتزده سعد میفهمیدم از حضور در این خانه پشیمان شده که مدام در جایش میجنبید و مصطفی امانش نمیداد که رو به برادرش، به در گفت تا دیوار بشنود:
-اگه به مردم باشه الان چند ماهه دارن تو دمشق و حمص و حلب تظاهرات میکنن، ولی نه اسلحه دارن نه شهر رو به آتیش میکشن!
و دلش به همین اشاره مبهم راضی نشد که دوباره به سمت سعد چرخید و زیر پایش را خالی کرد:
-میدونی کی به زنت شلیک کرده؟
سعد نگاهش بین جمع میچرخید، دلش میخواست کسی نجاتش دهد و من نفسی برای حمایت نداشتم که صدایش در گلو گم شد:
-نمیدونم، ما داشتیم میرفتیم سمت خیابون اصلی که دیدم مردم از ترس تیراندازی ارتش دارن فرار میکنن سمت ما، همونجا تیر خورد.
من نمیدانستم اما انگار خودش میدانست دروغ میگوید که صورتش سرخ شده بود، بین هر کلمه نفس نفس میزد و مصطفی میخواست تکلیف این گلوله را همینجا مشخص کند که با لبخندی تلخ دروغش را به تمسخر گرفت:
-اگه به جای مسجد عُمری، زنت رو برده بودی بیمارستان، میدیدی چند تا پلیس و نیروی امنیتی هم کنار مردم به گلوله بسته شدن، اونا رو هم ارتش زده؟
سمیه سرش را از ناراحتی به زیر انداخته، شوهرش انگار از پناه دادن به این زوج آشوبگر پشیمان شده و سعد فاتحه این محکمه را خوانده بود که فقط به مصطفی نگاه میکرد و او همچنان از خنجری که روی حنجرهام دیده بود، غیرتش زخمی بود که رو به سعد اعتراض کرد:
-فکر نکردی بین اینهمه وهابی تشنه به خون شیعه، چه بلایی ممکنه سر ناموست بیاد؟
دلم برای سعد میتپید و این جوان از زبان دل شکستهام حرف میزد که دوباره به گریه افتادم و سعد طاقتش تمام شده بود که از جا پرید و با بیحیایی صدایش را بلند کرد:
-من زنم رو با خودم میبرم!
برادر مصطفی دستپاچه از جا بلند شد تا مانع سعد شود که خون غیرت در صدای مصطفی پاشید و مردانه فریاد کشید:
-پاتون رو از خونه بذارین بیرون، سر هر دوتون رو سینهتونه!
برادرش دست سعد را گرفت و دردمندانه التماسش کرد:
-این شبا شهر قُرق وهابیهایی شده که خون شیعه رو حلال میدونن! بخصوص که زنت ایرانیه و بهش رحم نمیکنن!
تک تیراندازاشون رو پشت بوم خونهها کمین کردن و مردم و پلیس رو بیهدف میزنن!
دیگر نمیخواستم دنبال سعد آواره شوم که روی شانه سالمم تقلاّ میکردم بلکه بتوانم بنشینم و مقابل چشم همه با گریه به پای سعد افتادم:
-فقط بذار امشب اینجا بمونیم، من میترسم بیام بیرون!
طوری معصومانه تمنا میکردم که قدم رفته به سمت در را پس کشید و با دست و پایی که گم کرده بود، خودش را بالای سرم رساند.
کنارم نشست و اشک چشمم، قفل قلدریاش را شکسته بود که دست زیر سر و گردنم گرفت و کمکم کرد تا دوباره در بستر بخوابم و عاشقانه نجوا کرد:
-هرچی تو بخوای!
انگار میخواست در برابر قلب مرد غریبهای که نگرانم بود، تصاحب عشقم را به رخش بکشد که صدایش را بلندتر کرد تا همه بشنوند:
-هیچکس به اندازه من نگرانت نیست! خودم مراقبتم عزیزم!
⏯ادامه دارد...
بر اسـا๛ حوادثـ حقیقـے در سوریـہ
از زمســـتان۸۹ تا پایـےز ۹۵
✍ به قلم فاطمـہ ولـےنژاد
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
4_5884263078517804474.mp3
4.91M
#داسـتان_شـب
🎧 گـوش کنیـد
📚 کتاب جـذاب و شنیـدنی
فـــریاد مهــــتابــ
🎙 باصدای: دکتر مهدی خدامیان
🌀 پارت دوازدهم / فصل یازدهم
#کتاب_صوتی
🆔 @ketabyarr
https://eitaa.com/joinchat/695271612C6bdeec85a5
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
#نهج_البلاغه
حکمت 3⃣1⃣: شکر، راه تداوم نعمتها
🌼 وَ قَالَ (علیهالسلام): إِذَا وَصَلَتْ إِلَيْكُمْ أَطْرَافُ النِّعَمِ، فَلَا تُنَفِّرُوا أَقْصَاهَا بِقِلَّةِ الشُّكْرِ
🌼 امام علی عليهالسّلام (در ترغيب به سپاسگزارى از نعمتهاى خداوند) فرموده است:
هرگاه نمونههاى نعمتها به شما رسيد پس بازمانده آن را با كمى شكر و سپاس دور نسازيد.
به اندك نعمتى كه رسيديد سپاسگزارى كنيد تا به بسيارى از آن برسيد؛
خداوند در قرآن كريم سوره ابراهیم آیه ۷ مىفرمايد:
«وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَ لَئِنْ کَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابي لَشَديدٌ»؛ يعنى اگر شكر نعمت بجا آوريد نعمت را براى شما مىافزايم، و اگر ناسپاسى كنيد هر آينه عذاب من سخت است«كه گرفتار آن خواهيد شد».
#شرح_حکمت
#حکمت_سیزدهم
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
شرح حکمت 13- محدثی.mp3
1.64M
🎧 گوش کنید
📻 #شرح_صوتی_نهجالبلاغه
🔷 حکمت 3⃣1⃣
🎙 استاد جواد محدثی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید
#شرح_صوتی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈
نکات_مهم_و_کلیدی_قانون_امور_حسبی.pdf
5.11M
📥 #دانلود_جزوه
📔 نکات مهم قانون امور حسبی
🖌نویسنده: سعید شاکر
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب طلایی آیین دادرسی مدنی.pdf
3.49M
📥 #دانلود_کتاب
📔 کتاب طلایی؛ آیین دادرسی مدنی
🖌نویسنده: مهرداد افضلی
#حقوقی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
قانون ۵ ثانیه_مل رابینز.PDF
3.41M
📥 #دانلود_کتاب
📔 قانون 5⃣ ثانیه
🖌نویسنده: مل رابینز
📝 مترجم: روزبه ملک زاده
#موفقیت
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
کتاب روانشناسی بالینی کودک.pdf
1.02M
📥 #دانلود_کتاب
📔 روانشناسی بالینی کودک
🖌نویسنده: دکتر رضا پورحسین
#روانشناسی
#لبیک_یا_خامنه_ای
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
مسیحا - جبران خلیل جبران.pdf
2.51M
📥 #دانلود_کتاب
📔 مسیحا
🖌نویسنده: جبران خلیل جبران
📝 مترجم: مسیحا برزگر
#داستانی
🆔 @ketabyarr
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈