eitaa logo
🏴کیف الناس🏴
385 دنبال‌کننده
21هزار عکس
7.9هزار ویدیو
143 فایل
«بسم الله القاصم الجبارین» «وَالْحَمْدُ لِلّهِ قاِصمِ الجَّبارینَ مُبیرِ الظّالِمینَ» 💯کانالی متفاوت👌 😊 برای سرگرمی اسلامی ☺️ ارتباط با ادمین @amirmehrab56 آغاز فعالیت دوباره....۱۴۰۱/۰۷/۱۰
مشاهده در ایتا
دانلود
! 🌷فیلم معروفی که نشان می‌ دهد در یکی از عملیات‌ ها و بعد از حمله شیمیایی دشمن، یکی از رزمندگان ماسک خودش را به یک رزمنده دیگر می‌ دهد؛ متعلق به شهید احمد پاریاب (فرمانده گردان شهادت) است. حاج احمد ماسکش را به رزمنده‌ ای داد که در آن لحظه دست و پایش را گم کرده بود و به همین دلیل خودش شیمیایی شد. 🌷حدود ٢٠ سال بعد، آن رزمنده با حاج احمد تماس گرفت و گفت: درسش را ادامه داده و دکترا گرفته است. او که فرد سرشناسی است به شهید پاریاب گفت: تا امروز مردانگی کردی و اسمی از من نبردی و حالا می‌ خواهم به پاس این همه جوانمردی نصف اموالم را که حدود پنج میلیارد تومان است به تو بدهم. 🌷حاج احمد در قرچک ورامین زندگی می‌ کرد اما به همرزم قدیمی‌ اش گفت: من یک ریال از اموال تو را نمی‌ خواهم و آنچه در راه خدا داده‌ ام را پس نمی‌ گیرم. در هر محفلی به او می‌ گفتند: خدا شفایت بدهد. می‌ گفت: خدا مرا شفا داده که جانباز شدم...حاج احمد غریبانه جنگید و غریبانه زندگی کرد و غریبانه رفت.... -خاطرات-دردناک-ناصر-کاوه راوى: رزمنده مصطفی باغبان @keyfonas
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
🌷ابراهیم را دیدم؛ خیلی ناراحت بود. پرسیدم چیزی شده؟ گفت: دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسایی؛ هنگام برگشت درست مقابل مواضع دشمن ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیراندازى کردند ما مجبور شدیم؛ برگردیم. تازه فهمیدم ابراهیم نگران بازگرداندن همرزمش بوده…. 🌷....هوا که تاریک شد؛ ابراهیم حرکت کرد و نیمه های شب برگشت؛ آن هم خوشحال و سرحال!! مرتب داد می زد: امدادگر، امدادگر، سریع بیا، ماشاالله زنده است! بچه ها خوشحال شدند. مجروح را سوار آمبولانس کردیم و فرستادیم عقب. ولی ابراهیم گوشه ای نشست و رفت توی فكر....! 🌷رفتم پیش ابراهیم گفتم: چرا توی فکری؟! با مکث گفت: ماشالله وسط میدان مین افتاد؛ آن هم نزدیک سنگر عراقی ها. اما وقتی رفتم آنجا نبود! کمی عقب تر پیدایش کردم و در مکانی امن!!! 🌷....بعدها ماشاالله ماجرا را اینگونه توضیح داد: خون زیادی از من رفته بود و بی حس بودم. عراقی ها هم مطمئن بودند؛ زنده نیستم. حال عجیبی داشتم. زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی. هوا تاریک شده بود؛ جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. 🌷....مرا به آرامی بلند و از میدان مین خارج کرد و مرا به نقطه ای امن رساند. من دردی احساس نمى كردم. آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: کسی مى آيد و شما را نجات می دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی مرا به دوش گرفت و حرکت کردیم. 🌷....آن جمال نورانی، ابراهیم را دوست خودش معرفی کرد. خوشا به حالش…. 📚 کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه ١١٧ و ١١٨ @keyfonas
۱۷ مهر ۱۳۹۷
🌷هنوز آفتاب روز اول مرداد ۶۷ طلوع نکرده بود که با ستونی از تانک روبرو شدیم. به کامیونها گفتم: زود سر و ته کنید تا دشمن ما رو ندیده. به بچه ها گفتم: نماز صبح رو توی ماشین و در حال حرکت بخونید و خودم به کامیون آویزون شده بودم و راننده هم که ترسیده بود با حداکثر سرعت توی جاده خاکی به سمت سه راهی کوشک مى تازيد.… 🌷دیدم ماشین فرمانده تیپ (برادر خادم) به سرعت تمام از کنار ما گذشت. توی دلم گفتم: اینها هم جونشون رو برداشتند و از معرکه فرار کردند و ما رو تنها گذشتند، میون این همه تانك. همینطور که با سرعت مى رفتيم کنار جاده تعدادی لوله تانک از خاکریز بالا اومده بود و بچه ها به تصور اینکه خودی هستند براشون دست تکون دادند اما غافل از اینکه تانک های دشمن هستند و نفراتش با دیدن کامیون ها لوله های تانک رو به سمت جاده نشانه رفتند و از پهلو با توپ مستقیم تانک به سمت ما شلیک مى كردند. 🌷من مى ديدم گلوله ها وسط جاده می خوره و یا از کنار ماشین ها رد میشه اما به کامیون ها نمى خوره! با هر زحمتی بود به سه راه کوشک رسیدیم از دور دیدم برادر خادم با یه تعداد بچه ها موضع گرفتن و منتظر ما هستند. تازه متوجه شدم دلیل عجله اونها چی بوده. اونها حدس مى زدند که احتمال داره دشمن ما رو محاصره کنه و بچه ها اسیر بشن. 🌷سر سه راه به برادر خادم گفتم: ما مهمات نداریم و ایستادن مقابل این همه تانک گلوله آر.پى.جی مى خواد و اگر نه همه بچه ها قتل عام مى شند. ایشون هم با کلامی که توش آرامش موج مى زد، مواظب بود استرسی به نیروها نده؛ گفت: برید به سمت اهواز و یه جایی موضع بگیرید. و من به همه بچه ها گفتم: سوار ماشین ها بشید تا بریم عقب. بچه ها سوار شدند و من هم با حاج خادم هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای انفجار شنیدم. هر دو برگشتیم به سمت کامیون که یه دفعه خشکمون زد. دیدیم عقب کامیون سوراخ شده و صدای ناله بچه ها میاد…. چند لحظه هر دوی ما توان هیچگونه حرکتی نداشتیم…. 🌷به سوی کامیون دویدیم. همه جا رو بوی دود و خون گرفته بود. بچه ها رو آروم کردیم. برادر خادم گفت: برادر ابوذری مکث نکنید همینجوری برید عقب تا تلفات بیشتر نشده. دستور فرمانده بود. عقب اومدیم اما چه عقب اومدنی. مثل اینکه قرار بود در رفت و برگشت ما توی خط ۵ تا بچه سید به معراج برند. توی اون کامیون و از اون دسته یه عده مجروح شدند و ۵ تا سید اجازه ورود به بهشت رو کسب کردند. شهیدان: سید صاحب محمدی، سید علیرضا جوزی، سید داود طباطبایی، سید حسین حسینی و سید مهدى موسوی 🌷این شهدا به شهدای «خمسه سادات» معروف شدند و در سه راه کوشک اهالی اهواز برای این شهدا یادبودی ساخته ‌اند. این پنج شهید از جمع بسیجیان گردان امام حسین علیه السلام، تیپ حضرت زهرا سلام الله علیها، لشگر۱۰سیدالشهداء (ع) بودند که به عنوان شهدای شاخص و از بین ۲۰۰ شهید در منطقه عملیاتی سه‌ راهی کوشک، در تاریخ اول مردادماه سال ۶۷، مقارن با سحرگاه عید قربان و در آخرین روزهای دوران دفاع مقدس پس از قبول قطعنامه ۵۹۸ سازمان ملل توسط ایران، به شهادت رسیدند. راوى: جانباز قاسم اباذری، فرمانده گروهان گردان امام حسین علیه السلام و فرمانده سادات شهید @keyfonas
۱۶ آذر ۱۳۹۷
چہ ڪردہ اى . . . تو بہ اين دل ، خانہ ات آباد کہ رفتہ اى و خيالت نمی رود از ياد ۳۱_عاشورا ◻️تاریخ ولادت: ۱۳۳۹ ◻️محل ولادت: تبریز ◻️تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۰۷ ◻️محل شهادت: جزیره مجنون ◻️عملیات : خیبر @keyfonas
۸ اسفند ۱۳۹۷
با یڪـ تیــــر دو نشــــان زدند! هم عباس صفتــ مدافع حرم عمـہ‌ سادات شدند هم حسین وار مدافع حریم دین جد سادات... یکی از شهدای مدافع حرم بود، که در اردیبهشت سال ۱۳۹۵ و در بهمراه ۱۲ نفر دیگر از شیرمردان این خطه دل از دنیا شست و در آسمانی شد و و به وطن بازنگشت. و حال بعد از گذشت ۲ سال ،پیکر مطهرش و با انجام آزمایش دی ان ای،به همراه پیکر چهار شهید مدافع حرم به بازگشته است. ⭕️ تصویر مربوط به با جگر گوشه اش است... 🔹لازم بذکر است نیز در دوران دفاع مقدس به فیض نائل آمدند. @keyfonas
۱۵ اسفند ۱۳۹۷
تقریبا ۳۵سالش بود. از تو آموزشی باهاش شدم. موهای بچه ها رو ماشین میکرد. روپوش زده بود شبیه قصاب ها شده بود، بهش میگفتیم قصاب! به خاطر تمرینات سخت و نفسگیر و دوری خانواده بچه ها خیلی از لحاظ جسمی و روحی خسته بودند. یک روز که نزدیک اذان ظهر برای نماز چند دقیقه ای به همه استراحت داده بودند، من و دوستم سیدجواد نشسته بودیم که مهدی اومد پیشمان نشست و گفت چیه پکرین، تو خودتونین ،یکم با من صحبت کنین حالتون خوب بشه. دوستم سیدجواد به مهدی گفت: مهدی تو زن و بچه نداری؟ مهدی گفت:چرا دوتا بچه دارم. ما بهش گفتیم مهدی تو دلت برا زن و بچت تنگ نمیشه؟ یه دفعه دیدم مهدی روشو کرد اون طرف... وقتی روشو برگردوند چشاش پر اشک شده بود و گفت: چرا، دلم تنگ میشه ، ولی عشق بی‌بی ‌زینب دیوونم کرده مهدی از توی آموزشی همش میگفت: من شهید میشم و ما بهش میخندیدم، نگو اون راست میگفت و ما نمی فهمیدیم. ◻️تاریخ ولادت: ۱۳۷۲ ◻️محل ولادت: مشهد مقدس ◻️تاریخ شهادت: ۱۳۹۷/۰۳/۲۰ ◻️محل شهادت: بوکمال_سوریه 🌹 @keyfonas
۲۰ اسفند ۱۳۹۷
از خانه عاشقان خبر آوردند با شوق وصال چشم تر آوردند در راه مزار حاج قاسم بودند ناگاه سر از بهشت در آوردند 🌙 💔 💔
۱۴ دی ۱۴۰۲