🏴کیف الناس🏴
#قسمت_نهم #روشنا نگاهی به ساعت اتاق کردم درست دو ساعت گذشته بود؛ گوشی را جواب دادم الان میام پائین
#قسمت_دهم
#روشنا
وارد کافه شدیم نگاهی به اطراف کردم واقعا زیباست فضایی دنج ☺️ با کاغذ دیواری های بنفش🌈☂️که روی آن گل های سفید حک شده بود
به سمت میز دو نفره رفتیم.
صندلی را به سمت خودم کشیدم و روی آن نشستم صندلی بنفش با میز کوچک روی آن گلدان نقره ای رنگی بود آرامش خاصی به من می داد
لیلی نگاهی به من کرد
چی می خوری
قهوه ☕️
فقط؟
آره
خانم پیشخدمت با ظاهری نه چندان مناسب جلو آمد در حالی که موهایش از مقعنه بیرون آمده بود و آرایش غلیظی کرده بود
گفت چیز دیگری میل ندارید؟!
لیلی سری به نشانه نفی تکان داد
خانم پیشخدمت رفت
نگاهی به لیلی کردم واقعا یک دختر جوان مجبور هست در چنین مکانی کار کند و با چنین ظاهری فکرش را بکن چقدر می تواند برایش مزاحمت ایجاد کنند ،لیلی آهی کشید
آره درست می گویی
خیلی آزار دهنده هست 💔😐
راستی اوضاع محل کارت چطور پیش میره راضی هستی؟!
نه اصلا
چطور! 😳
خوب دائم پسر های جوان در محیط یا حتی مرد های متاهل مزاحمم می شوند و به بهانه مختلف می خواهند صحبت کنند
راستش؛ راستش می خواهم استفا بدهم چون دیگر تحمل ندارم، چند باری با مدیرم صحبت کردم و در مورد مشکلات گفتم اما اصلا گوشش👂بدهکار نیست 😱
دلشوره ی ناگهاتی در دلم ایجاد شد
نکند صدر قصدش...
حمله در ذهنم تمام نکردم دوست ندارم فکر های پلید آشوب درونم را بیشتر کند
بفرمایید نوش جانتان
ببخشید خانم
بله
شما واقعا با این پوشش در این محیط مورد سو استفاده قرار نمی گیرید
منظورتون را نمی فههم
بی خیال ممنون بابت قهوه
خانم جوان در حالی که گره ابرویش هایش را باز می کرد گفت
خب...
حرفش را ادامه نداد و رفت
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_نهم #سادات_بانو🧕🏻 نگاهی به مرد روحانی کردم صورتش خونی و چهره اش خسته بود، صورتم را به سمت
#قسمت_دهم
#سادات_بانو🧕🏻
پدر در حالی که دستم را می کشید چادر قاجاری را ام را جمع می کردم
می گفت عجله کن زهرا سادات
ممکن هست دیر برسیم
چادر را جمع کردم نگاهی در کوچه کردم این موقع صبح خبری از آژان نلود بلاخره با تپش قلب فروان به عدلیه رسیدیم جایی که سید ضیا الدین در آن محبوس بود
پدر مرا به گوشه دیوار کشاند زیر لب زمزمه کرد وقتی سید را آوردند ماشین هماهنگ کردم بیابد دنبال ما برویم نگاهی متعجب به پدر کردم در سرش چه می گذشت
دهانم را باز کردم که صدای صحبت چند نفر به گوش رسید از گوشه دیوار نگاهی کردم سید ضیاء الدین در حالی با دستان بسته حرکت می کرد نگاهی به اطراف کرد
نگاهش گیرا گویی منتظر واقعه ای بود بعد از حرکت ماشین عدلیه سوار شدیم و با سرعت آهسته ماشین نظامی را تعقیب کردیم کمی که از شهر گذشت پدر رو به همسایه کرد
با سرعت زیاد جلوی ماشین بپیچ و متوقفش کن همسایه نگاهی به من کرد
دختر جان حالت خوبه من که صورتم سرخ شده بود دستانم را بهم فشردن زیر لب زمزمه کردم
《افوض امری عند الله ان الله بصیر باالعباد》
ماشین با سرعت جلوی ماشین نظامی توقف کرد ،
در هوای گرگ میش صحبگاهی چشمانم درست نمی دید زمانی که آژان ها سعی کردند متوجه تصادف بشوند پدر سید ضیا الدین با دستان بسته به ماشین منتقل کرد آژان که این صحنه را دید بر پشت پدر لگد محکمی زد و او را به زمین پرت کرد
پدر که جز پهلوان های مشهد بود از جا بلند شد و شروع کرد به کت زدن او ، آژان دیگری که این صحنه را دید هراسان خودش را به ماشین رساند که همسایه ضربه محکمی مهمانش کرد فقط در عرض چند ثانیه پدر و همراه با همسایه سوار ماشین شدند و سید ضیا الدین را به مشهد باز گردانند
نویسنده : تمنا 🌺
کپی در صورتی که با نویسنده صحبت شود 🌿
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_نهم #ویشکا_۱ چرا خانم ها باید در فعالیت هاے اجتماعے حجاب داشته باشند مے توان بدون حجاب هم در
#قسمت_دهم
#ویشکا_۱
جلوے آیینه🪞 رفتم مانتو را مرتب ڪردم مقننه را جلو تر از همیشه ڪشیدم تاموهاے بیشترے زیر مقننه باشد ڪیفم را برداشتم و به سمت پله ها دویدم
هیجان زیادے داشتم حس مثبت دورنم موج میزد
مامان به سمت پله ها آمد
ویشڪا چرا این مانتو پوشیدے ؟
چرا مامان خیلے مناسب هست
خیلے گشاد است اصلا بهت نمیاد چرا این قدر صورتت بے روح شده !
مامان دارم میرم دانشگاه مهمانے ڪه نمیرم ڪه بخواهم مانتوے ڪوتاه بپوشم و آرایش ڪنم از ڪنار مامان رد شدم و به آشپزخانه رفتم لقمه نانے گرفتم و به سمت در ورودے رفتم
مامان امروز از دانشگاه دیر میام عصر با بچه ها میریم خرید دیر نڪنے بابا امشب میاید خونه مے خواهیم دورهم باشیم
در بستم و تا خیابان پیاده رفتم به خیابان ڪه رسیدم نسبت به روز هاے نگاه هاے ڪمتر روے خودم احساس مے ڪردم تصمیم داشتم امروز با اتوبوس به دانشگاه بروم
بعد از ده دقیقه اتوبوس جلوے ایستگاه توقف ڪرد سوار شدن جمیعت زیادے داخل اتوبوس بود در گوشه ایستادم دستم را بالا بردم تا میله را بگیرم با دست دیگرم ڪیف را محڪم گرفتم سعے ڪردم تعادلم را حفظ ڪنم بعد از پیاده و سوار شدن از دو اتوبوس به دانشگاه رسیدم وارد محوطه شدم نگبهان نگاه تعجب برانگیز به من ڪرد و بر خلاف روز هاے گذشته چیزے نگفت من هم با سڪوت از ڪنار او گذشتم وارد ڪلاس شدم نگین ،پگاه نگاهے به من ڪردند
براے چے این ریختے شدے ؟
سلام✋🏻
سلام چقدر لباس گشاد پوشیدے
ویشڪا سرت به جایے خورده تو ڪه مے گفتے دانشگاه فرقے با مڪان دیگرے نداره مهم نیست چه لباسے بپوشم
چقدر شلوغ مے ڪنید این لباس من مشڪلے نداره حس خوبے به من مے دهد چقدر نگهبان به من گیر بدهد مانتوے ڪوتاه است ، نگین و پگاه با سڪوت نگاهے به هم ڪردند
تا ظهر ڪلاس داشتیم موقع ناهار به سمت سلف دانشگاه رفتیم،بچه ها بیاید امروز بریم خرید مے خواهم چند تا مانتو بخرم
باشه اما اگر بخواهی این تیپ مانتو را را بخری ، این تیپ مانتو ها 🧥چه اشڪالے دارد؟
هیچ فقط به تو نمیاد 😬
فڪر بدے نیست من هم امروز ماشین آوردم این طورے یڪ تفریح هم مےڪنیم
نویسنده :تمنا 😘😍
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_نهم #ویشکا_2 خانم دهقان شما روز پنجشنبه هفته ی گذشته کجا بودید ؟ سرم زیر انداختم نگاهم به کفش
#قسمت_دهم
#ویشکا_2
به به سلام خانم ستاره سهیل شدی
سلام خوشگل چطوری تو ؟
هیچ از فراق یار می سوزیم 🍂😢
بی معنی آخر یار تو کجا بود!
یک ذره مغز داخل سرت نیست تو را میگم دیگه
حالا واقعا چ خبر
هیچی اتفاق های خوبی نیفتاده
چی شده ؟ 😱
همسر نرگس شهید شده 🍂
چی میگی درست شنیدم
متاسفانه بله
کی این اتفاق افتاد
پگاه جان پای تلفن که نمی تونم بگم باید ببینمت اصلا خانه نرگس برای تسلیت
بریم
آخه
آخه نداره نرگس کلی برای تو زحمت کشیده است
الان کجایی ؟
تو خیابان
دقیقا کجایی ؟
پگاه حوصله ندارم میرم خونه لباس عوض کنم بیا اونجا
باش
یک ساعت بعد پگاه تماس گرفت من در خانه هستم
از پله ها تند پائین رفتم
وردشاد با حالتی متعجب جلو آمد و پرسید
ویشکا کارات معلوم حال هست حالا چرا مشکی پوشیدی ؟
عجله دارم بعد میگم
از خانه خارج شدم سوار ماشین پگاه شدم
صدای ضبط ماشین زیاد بود و رشته ی افکارم را پاره می کرد
لطفاً خاموشش کن
ویشکا نگفتی چرا کلانتری رفتی ؟!
شایان مضنون به قتل شده منم به عنوان شریک قاتل می شناسند چه روزگاری درست کرده این پسره ی آسمان جول برای من ...
نفس را در سینه حبس کردم بعد با فشار آن را خارج کردم
چته ویشکا 😥
نمی دانم چطوری توی چشمای نرگس نگاه کنم
اگر واقعاً کار شایان باشه چی ؟
بیست دقیقه بعد به خانه نرگس رسیدیم چند بار زنگ آیفون را زدم کسی جواب
نداد
تپش قلبم زیاد شد استرس زیادی تحمل می کردم
با گوشی نرگس تماس گرفتم جواب نداد
استرسم چند بار برابر شد
در آخر تماس با مریم خانم گرفتم
اتصال برقرار شد
سلام مریم خانم
سلام عزیزم چطوری؟!
ببخشید از نرگس خبر دارید
بله پیش من هست
باشه پس ما میام نرگس بببینم
☔️ قدمتون بر چشم
نویسنده : تمنا 🥰☘
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_نهم #افق نگاهی به اطراف کردم چند درخت همراه با شمشاد های سبز در باغچه ی قرار داشتند خودم
#قسمت_دهم
#افق
لرزش دستم باعث شد تمام بندم یخ کند نفسم را در سینه حبس کردم زنگ در را فشار دادم
بعد از چند لحظه زن صابخانه با چادر رنگی پشت در حاضر شد .
سلام چرا این قدر دیر آمدید پس محمد رضا کجاست ؟
سکوت کردم سرم را به زیر انداختم با کلماتی تقطیع شده ...
محمد رضا مج رو ح شده ...
زن صاحبخانه تا این جمله را شنید با دستانش محکم به صورتش کوبید ،😱شروع به شیون کرد با صدای او زنان دیگر بیرون آمدند .
همه نگاه پرسش گرایانه ای به من کردند که چه اتقاقی افتاده ؟
ماجرا توضیح را دادم و خیال آن هارا راحت کردم که پرستار👩🏻⚕ قرار هست شب محمد رضا را بیاورد دلم آشوب بود نگران بودم زمانی که پرستار 👩🏻⚕می خواهد محمد رضا را منتقل کند اتفاقی بیفتد .
زن صاحبخانه کمی آرام شد با کمک زن ها دیگر به داخل اتاق رفت من هم به سمت حوض رفتم لبه آن نسشتم غروب 17 شهریور را نظاره کردم.
نویسنده :تمنا😍🥺