eitaa logo
🏴کیف الناس🏴
345 دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.4هزار ویدیو
143 فایل
«بسم الله القاصم الجبارین» «وَالْحَمْدُ لِلّهِ قاِصمِ الجَّبارینَ مُبیرِ الظّالِمینَ» 💯کانالی متفاوت👌 😊 برای سرگرمی اسلامی ☺️ ارتباط با ادمین @amirmehrab56 آغاز فعالیت دوباره....۱۴۰۱/۰۷/۱۰
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_یازدهم #روشنا مشغول مطالعه مقاله علمی در سیستم بودم که صدای مامان و سینا را از پائین شنیدم
به طرف آسانسور رفتم دکمه آن را فشار دادم مدتی طول کشید اما خبری نشد به نظر رسید آسانسور خراب هست معطل نکردم و از پله ها بالا رفتم واحد پدرم در طبقه ی سوم قرار داشت و من مجبور بودم سه طبقه بالا بروم جلوی ورودی ایستادم و در حالی که نفس نفس می زدم در روبه رویم باز شد وقتی چهره ی صدر در حالی که لبخند گشادی روی لبش بود را دیدم نمی دانستم چه واکنشی نشان بدهم به به خانم درخشنده خوش آمدید به شرکت پدرتون وارد واحد شدم دو ماه بود به شرکت نیامده بودم پدر و سینا گفته بودند قرار هست تغییر دکوراسیون بدهند نگاهی به اطراف کردم دیوار ها در حالی که با چوپ های رنگ شده تزئین شده بود نمای خوبی در این جا ایجاده کرده بود چند گلدان در اطراف قرار داشت و سقف هم کنف کاری شده بود با چراغ های کوچک داخلش قرار داده بودند ناگفته نماند پدر تمام میز صندلی ها را هم تعویض کرده بود میز مشتریان در حالی که به صورت تخت کوچک ابری با روکش کرم رنگ وجود داشت صدر نگاهی به من کرد بفرمایید برای چه سرپا ایستادید ؟! عجیب هست امروز کارمندان شرکت زود تعطیل شدند خب ... کارمندان که ساعت سه بعد ظهر تعطیل می شوند و مستخدم و منشی حدود چهار عصر اما امروز به افتخار شپا گفتم زودتر تشریف ببرنند تا بیشتر آشنا بشویم !☺️ نگاهی به به صدر کردم در حالی که گره در ابروهایم انداخته بودم با صدای بلندی به نظرتون چین کاری لازم بود ؟! ناراحت نشوید منظور خاصی نداشتم خب بگذریم برویم سرکارمان💻 ... به سمت اتاق مدیر رفتیم صدر خودش را به قفسه هایچوپی انتهای اتاق رساند و مشغول در آوردن چند پرونده📁 شد حسابی عرق کرده بودم یکی از صندلی های میز جلسه را بیرون کشیدم و روی آن نسشتم روشنک خانم حالتون خوبه؟! ببینید آقای صدر اگر امکان دارد آرش صدایم کنید ببینید آقا آرش من اینجا برای تفریح نیامدم زودتر کار انجام بدهیم تا بروم صدر که این بار کلافه شده زیر لب زمزمه کرد باشه مشکلی نیست هر چیزی شما بگویید... نویسنده :تمنا 😇🍓🍉
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_یازدهم #سادات بانو🧕🏻 در حالی که کوبیده شدن در با صدای بلند به گوش می رسید قلبم از سینه خ
مادر در حالی اشک روی گونه هایش جاری شده بود با تله تله خوردن خودش را از دالان به حیاط رساند پدر جلو آمد در حالی که می لرزید بانو چی شده ؟ مادر که نمی توانست جلوی گریه اش را بگیرید با هق عق همسر سید ضیا الدین سید ضیا الدین پدر در حالی که زمزمه می کرد همسر سید ضیا الدین چی شده آژان شهیدش کرد در حالی که چشمانم سیاهی می رفت نگاهی به آسمان کردم و به آرامی اشک ریختم کمی بعد مادر آرام تر شد و توانست محل شهادت همسر سید ضیا الدین که نجمه بانو نام داشت را بگوید چادر قجری را سر کردم و به سمت میدان اصلی شهر دویدم پدر در حالی که فریاد می زد زهرا سادات صبر کن با هم برویم در حالی که نفس نفس می زدم نگاهم به نجمه بانو افتاد غرق در خون بود فرزند شیرخوارش گریه می کرد جلوی او زانو زدم و شروع به اشک ریختن کردم بعد از چند لحظه بچه کوچک را در آغوش گرفتم فرزند کوچک در بغلم آرام شد نگاهی به پدر کردم پدر در حالی که دست پاچه مانده بود به من اشاره کرد به خانه بروم فقط سید متوجه حضور بچه نشود تا من پیگیر خاک سپاری باشم سید کنار حوض که دست هایش را می سشت که چشمش به فرزند افتاد ناگهان زیر لب این بچه از کجا آمده ... نویسنده :تمنا🖤
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_یازدهم #ویشکا_۱ ساعت دو بعد ظهر ڪلاس اندیشه اسلامے داشتیم موضوع ڪلاس در مورد هدف خلقت بود ا
پگاه با هیجان زیاد مشغول تعریف خاطرات خنده دار شد نگین نگاهے به من ڪرد ویشڪا خیلے توے فڪر هستے،لبخندے زدم نه داشتم خاطره ے پگاه را گوش مے ڪردم نیم ساعت بعد به مرڪز خرید رسیدیم پگاه جلوے مرڪز ماشین را پارڪ ڪرد داخل مرڪز رفتیم سالن بزرگ ڪه دور تا دور آن فروشگاه هاے زیادے بود ڪه در آن اجناس مختلف به فروش مے رسد،به سمت فروشگاه ے رفتیم ڪه انواع مانتو در آن وجود داشت مانتوها رنگ هاے شاد و بسیار دلنشین بودند،بیست دقیقه اے زمان گذاشتم تا توانستم چند تا مانتوے بلند و رنگ شاد انتخاب ڪنم و به سمت پیشخوان فروشنده بردم تا هزینه را پرداخت ڪنم پگاه جلو آمد این مانتو ها ڪه انتخاب ڪردے خیلے بلند هست ببین آن طرف فروشگاه مانتو هاے جلو باز با ڪلے طرح وجود دارد آن مانتو ها خیلے ڪوتاه هستند اصلا احساس راحتے نمے ڪنم وقتے آن ها را مے پوشم از فروشگاه بیرون آمدیم نگین نگاه عصبانے به من ڪرد ویشڪا بیست دقیقه هست ما توے این فروشگاه منتظر هستیم آن وقت تو این مانتو ها را خریدے اگر قرار بود این را بخرے پس براے چے به ما گفتے برای خرید بیایم؟! عزیزم چرا ناراحت می شوی ؟ به نظرم خیلے مانتو هاے زیبایے خریدم من واقعا این را دوست داشتم بیاید برویم توے ڪافه ے طبقه ے بالا دورهم یڪ قهوه مےخوریم و صحبت می ڪنیم به سمت پله برقے رفتیم نگین و پگاه هم چنان اخم ڪرده بودند و صحبتے نمے ڪردند وارد ڪافه شدیم ، فضایے آرام با موزیڪ ملایم یک میز خالے با سه صندلے در گوشه ے سمت راست ڪافه قرارداشت روے صندلے ها نسشیم مرد جوانے به طرف آمد در حالے منو را روے میز قرار مے داد منتظر ثبت سفارش شد، بعد از رفتن مرد جوان پگاه روبه من ڪرد ویشڪا راستش را بگو واقعا چه اتفاقے افتاده ڪه تو این قدر تغییر ڪردے ؟ اتفاق خاصے نیفتاده فقط با پوشیدن این سبڪ لباس ها و آرامش ڪمتر احساس امنیت بیشترے مے ڪنم پگاه لبخند تمسخر آمیزے زد فڪر نمے ڪنم این حرف استدلال درستے باشد مرد جوان سفارش ها را به سمت ما آورد و مشغول خوردن شدیم براے آخر هفته برنامه تان چطور هست ؟ ممڪن هست با دوستان پدرم به مسافرت برویم مشخص نیست😐 اگر فرصت دارید دورهم یڪ تفریح برویم نویسنده :تمنا ☺️🥰
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_یازدهم #ویشکا_2 نیم ساعتی در ماشین بودم تا به خانه مریم رسیدیم شلوغی خیابان ها به قدری کلافه ک
درست یک هفته بعد تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم این دو هفته به قدری سرم شلوغ بود که بیشتر کلاس ها را شرکت نکرده بودم ساعت هفت صبح از خواب بیدار شدم خانواده که تازه از مسافرت برگشته بود این موقع صبح تصمیم به بیدار شدن نداشتند وردشاد هم با عجله در حال گرفتن قلمه نان بود در حالی که زمزمه می کرد وای خدایا دیر شد به سمت او رفتم دادشی حالا خودت جا نگذاری این قدر عجله نکن من امروز ماشین می برم جایی می خواهی بری نگاهی به ساعت دیواری کردم با صدایی که حاکی از اضطراب بود دانشگاه البته به لطف شما دیر می رسم وردشاد از خانه خارج شد و کمی بعد من هم خانه را ترک کردم مسیر دانشگاه تا خانه فاصله زیادی نداشت اما خوب باید دو اتوبوس سوار می شدم تصمیم گرفتم تا جایی که امکان دارد با تاکسی خودم را برسانم به دلیل شلوغی اول صبح خیابان چهل دقیقه طول کشید تا به دانشگاه رسیدم وارد محوطه شدم حیاط خلوت شده بود کلاس شده بود عده ی کمی در حال رفت و آمد بودند که به کلاس 816 رفتم چند تق محکم به در زدم استاد بفرمائید سلام ببخشید به به خانم دهقان تشریف نمی آوردید ببخشید خیلی درگیر بودم بله درگیری برای همه هست حالا چرا مشکی پوشیدید ؟! هیچی اجازه هست بنشینم بفرمائید سرکلاس مدام ذهنم درگیر بود نمی توانستم تمرکز لازم را روی درس بکنم با صدای استاد به خودم آمدم خانم دهقان شما جواب بدید چی استاد ؟ مثل این که حواستون اصلا نیست شما دو جلسه غیبت داشتید و الان هم سر کلاس توجه لازم و کافی ندارید بهتر نیست مشکلاتتان را حل کنید بعد تشریف بیاورید در حالی که سرخ شده بودم حرارت بدنم چند برابر شد فقط یک جمله گفتم ... اجازه دارم از کلاس بیرون بروم بله فقط ترم بعد این درس را بردارید به دلیل دیر آمدگی و غیبت حذف شدید ! با چهره ای غم زده از کلاس خارج شدم در محوطه دانشگاه شروع به قدم زدن کردم نویسنده :تمنا🌹🍃
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_یازدهم #افق با حالتی آکنده از استرس روی موزائیک های حیاط قدم بر می داشتم قلبم تند تند می ز
دیوار های اتاق پر بود ،از تصاویر روحانیون مبارز در زمان مشروطه تا به امروز ... من در خانواده ی اهل علم و فرهنگ اروپایی متولد شدم و زندگی کردم به هیچ وجه اهل تظاهرات و انقلاب نیستم از این که به شما و دوستتون کمکم کردم فقط احساس هم وطن بودن داشتم. من سکوت کردم ، منتظر ماندم کسی صحبتی کند . طولی نکشید اعظم خانم باب تشکر را باز کرد و حسابی از خجالت خانم پرستار👩🏻‍⚕ در آمد. اتاق شلوغ بود کودکان در گوشه و کنار اتاق مشغول بازی بودند، چند دختر نوجوان مشغول تمیز کردن خانه🧽🧺 بودند یکی از دختران با دامن گلدار بلوز صورتی رنگ در حالی که رادیو طوسی📻 کوچکی در دست داشت مشغول شنیدن اخبار امروز بود که ناگهان کلمه ای ذهن همه ما را دگرگون کرد انقلابی در دلهای ما برقرار کرد که نمی دانستیم باید چه کنیم ؟ خانم پرستار که در آن لحظه ایستاده بود تا از خانه خارج شود یک دفعه با صدایی ناامید ،حالا من باید چه کنم ؟ چند لحظه بعد اعظم خانم شروع به صحبت کرد ،می خواهید شب را در کنار ما بمانید ما به حضور شما نیاز داریم در این صورت نیاز نسیت پاسخ گوی سوالات ماموران باشید پرستار 👩🏻‍⚕سری تکان داد چاره ای ندید من به سمت زیر زمین رفتم در حالی که در فکر فرو رفته بودم کنار حوض نشستم و به آسمان نگاه کردم ،آسمان مانند فرش نیلی رنگ برافراشته با نگین های سفید بود ،اگر ماموران دیروز مرا دستگیر می کردند، شاید ماجرا جور دیگری رقم می خورد. نویسنده: تمنا 🌱☺️