▪️✨﷽✨▪️
#سقیفه
#قسمت_چهارم
❤️🔥و غصه ی ما از این قصه شروع شد👇
قصه ی پر درد سقیفه...😭😭😭
◾️انکار وفات پیامبر (صلی الله علیه و آله) توسط عمر بن خطاب
🥀رسول خدا (صلی الله علیه و آله) در ظهر روز دوشنبه چشم از دنیا فروبست ( به شهادت رسید )😭😭
در حالی که عمر در مدینه و ابوبکر در منزل شخصی خود در سنح(سخن سربسته) بودند.
◾️ عایشه گوید: عمر پس از آنکه اجازه گرفت، به حجره رسول خدا (صلی الله علیه و آله) وارد شد و پارچه ای را که بر رخسار رسول خدا(صلی الله علیه و آله) کشیده شده بود به کنار زد و فریاد زد «آه رسول خدا (صلی الله علیه و آله) چه سخت بیهوش افتاده است!» و همچنین گفت: «.... رسول خدا(صلی الله علیه و آله) هرگز نخواهد مرد تا منافقان را نیست و نابود کند!»
😔او به این مقدار اکتفا نکرد و هرکس را که از مرگ رسول خدا(صلی الله علیه و آله) صحبت می کرد تهدید به قتل نموده و می گفت: «مردمی از منافقین گمان می کنند رسول خدا (صلی الله علیه و آله) از دنیا رفته ؛ چنین نیست و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نمرده است، بلکه مانند: موسی بن عمران (علیه السلام) که چهل روز از چشم مردم غایب شد و بازگشت ؛ و درباره اش گفته اند که مرده است، رسول خدا (صلی الله علیه و آله) نیز به نزد پروردگارش رفته و به خدا سوگند که باز می گردد و دست و پای آنان را که گمان می برند او مرده است قطع خواهد نمود.
🗡 و هر کس بگوید او مرده است با این شمشیر سرش را قطع خواهم نمود! رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به آسمان رفته است».
♻️عباس بن عبدالمطلب عموی پیامبر و بعضی از اصحاب با خواندن آیه «وَ مَا محَُمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِن قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِيْن مَّاتَ أَوْ قُتِلَ انقَلَبْتُمْ عَلىَ أَعْقَابِكُمْ وَ مَن يَنقَلِبْ عَلىَ عَقِبَيْهِ فَلَن يَضرَُّ اللَّهَ شَيًْا وَ سَيَجْزِى اللَّهُ الشَّاكِرِين»سعی کردند او را آرام کنند ولی اثر نبخشید تا اینکه ابوبکر از راه رسید و همان آیاتی را که دیگران برای عمر خوانده بودند را برای او خواند و او آرام شد و نشست! و سپس گفت: «این آیاتی که خواندی آیا از قرآن بود؟!» و ابوبکر گفت «آری.»
🔁ادامه دارد......
✿💚#نـــــذر_ظـــــهـــــور 💚✿
#فاطمیه
#سقیفه
❣❁❀ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی فَاطِمَةَ وَ اَبِيهَا وَ بَعْلَهَا وَبَنِيهَا وَالسِّرِالمُسْتَوْدِعِ فِيهَا بِعَدَدِ مَا اَحَاطِ بِهِ عِلْمُكَ ❀❁❣
─✾࿐༅💐•⊰ ⃟ ⃟❈💐༅࿐✾─
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_سوم روشنا صدای گوشی جهت فکرم را تغییر داد دستم را سمت کیف بردم نگاهی به صفحه ی آن کردم ماما
#قسمت_چهارم
#روشنا
لیلی خودش را به مامان رساند
سلام چی شده
لیلی عزی ببین چه بلایی سرمان آمد
به طرف مامان برگشتم با لحنی جدی
مامان این قدر شلوغش نکن هر چی هست زود خوب می شود
سکوتی بینمان برقرار شد
تا این که لیلی سکوت را شکست
خانم شریف لطفا بلند شوید بریم خانه باید استراحت کنید
روشنک کنار پدرش می ماند اگر خبری ازشون شد به ما می گویند
نه من پیش حسام باید می مونم 😫
مامان برو من هستم
مامان در حالی که مرا به طرف عقب هل می داد به سمت پرستار رفت خانم پرستار👩 می تونم شوهرم ببینم آخه ....
فقط چند دقیقه💁مامان به طرف اتاق رفت در حالی که با صدای بلندی وای حسام چه بلایی سرت آمده
که خانم پرستار با صدای بلند تری از مامان
خوب هست گفتم آرام باشید ...
مامان بی توجه به صحبت پرستار تودش را کنار تخت بابا رساند بعد در گوشش زمزمه کردی و از اتاق خارج شد
من مشغول تماشای صحبت عاشقانه زوج شدم ،که موبایلم شروع به لرزش کرد
تماس را پاسخ دادم
سلام چطوری ؟!
چی شده؟!
روشنک کوفت حالش چطوره ؟
سینا در حالی که داد می زد که انگار من این بلا را سرش آوردم؛پرسید کدام بیمارستان ؟
شهید رجایی
من الان میام
لازم نیست
چرا ؟!
به نطر میاد حالش خوبه مامان هم داره بر می گرده خانه
گوشی را قطع کردم
روی نیمکت طوسی رنگ فلزی بیمارستان نشستم و به فکر فرو رفتم مامان در گوش بابا چه زمزمه کرد!؟
که صدا لیلی مرا به خود آورد
کجایی
هیچی بابا
انگار تو جای بابات روی تخت افتادی چقدر رنگت پریده
خوب حالا چی میگی 👀
من مامانت می رسونم خونه خودتم زود بیا باش ؟
پس بابا را چه کنم
خوب به سینا بگو بیاد امشب پیشش بماند
آره فکر بدی نیست
تا آمدن سینا منتطر شدم بعد از چند کلمه صحبت از بیمارستان خارج شدم و به سمت خانه تاکسی گرفتم ....
نویسنده :تمنا 🌱🌻
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_سوم #سادات_بانو🧕🏻 چادر قجری مرتب کردم ، نگاهی به مادرم کردم . مامان مریم را خیلی وقت هست ن
#قسمت_چهارم
#سادات_بانو🧕🏻
نگاهم به آسمان آبی دوختم، یاد خاطرات تلخ مسجد گوهر شاد افتادم که قاصدکی گونه ام را نوازش کرد ، آه سردی کشیدم چقدر دردناک است، مردم برای اعتراض به ظلم قیام می کنند این طور پاسخ می ببیند .
برادرم نیز همان روز به جمع شهدا پیوست ، در روز های گرم تابستان که خورشید نور افشانی می کرد ، صدای گلوله مسجد را پر کرده و مردم به خاک خون کشیده شدند
با صدای مادر به خود آمدم ، اشک چشمانم را پاک کردم به طبقه ی پائین رفتم زن برادرم با بچه اش به خانه ی ما آمده بود
سلام مریم بانو
سلام زهرا سادات
چرا چشمات قرمز شده !؟
هیچی کمی در فکر فرو رفتم
بیا بنشین
وای عزیزم زینب کوچولو چطوره
زینب نگاهی به من کرد لبخند ریزی زد من او را بغل کردم و به اتاق دیگر بردم تا با بچه برادرم بازی کنم .
مریم بانو از وقتی شوهرش را از دست داد خیلی گرفته شده است نمی توان لبخند روی لبش دید .
مادرم آمد مریم بنشین چه خبر توانستی به راحتی خودت را به خانه برسانی !؟
مریم آهی کشید به سختی مجبور شدم تمام راه را از پست بام های خانه ها بیایم تا این که نزدیک خانه شما از در یکی از خانه ها خارج شدم .
صاحبخانه زمانی که مرا با بچه بغل دید کمی نرسید بعد جلو آمد زینب را از من گرفت تا بتوانم به راحتی از نردبان چوبی پائین بیایم .
مادر سرش را تکان داد بدبختی هست رضا خان که برای مردم درست کرده است .
نویسنده :تمنا🖤☘
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_سوم #ویشکا_۱ صبح روز بعد دانشگاه کلاس نداشتم چشمانم را باز ڪردم خیلی خوابیده بودن بلند شدم و ت
#قسمت_چهارم
#ویشکا_۱
نگاهے به ساعت اتاق ڪردم چقدر زمان زود گذشته است ساعت ۱۶ بود، بلند شدم و لباس هایے را ڪه آماده ڪرده بودم پوشیدم و سوار ماشین شدم درست یادم نمے آمد دیشب پارڪے ڪه رفته بودم در ڪدام خیابان بود با ڪمے جستوجو به پارڪ رسیدم ، نرگس زودتر از من رسیده بود.
سلام ببخشید دیر رسیدم؟
سلام عزیز دلم درست به موقع رسیدے
چقدر خوشحالم دوباره مے بیینمتان 😍☺️ ڪجا بنشینم ؟
به نظرم روے این نیڪمت خوب باشد منظره ی زیبایے دارد
نگاهے به اطراف ڪردم حق با نرگس بود منظره ے بسیار زیبا با حوض آب ، در حالی ڪه تصویر درختان در حوض افتاده بود حس خوبی در وجودم ایجاد مے ڪرد درختان بالاے سرمان هم سایه مناسبے ایجاد ڪرده بودند و هوا بسیار دلپذیر بود
احساس مے ڪنم سبڪ زندگیم تغییر ڪرده دیگر مثل قبل نیستم
از چه نظر می گویید ؟
خوب دیشب ڪه همو ڪاملا اتفاقے توے پارڪ دیدیم من دوست نداشتم به مهمانے بروم و با بے حوصلگے از خانه خارج شدم
نرگس با دقت به صحبت هاے من گوش مے داد
علاقه ام نسبت به این جور مهمانے ها ڪم شده دیگر دنبال هیجانات زود گذر نیستم من قبلا عاشق این جور برنامه ها بودم اما الان حس خوبے بهشون ندارم
نرگس لبخندے زد : خدا یڪ جمله ے خیلے زیبا به بنده هاش می گوید عاشقم بشوید🥰 عاشقتان میشوم اولین مرحله عاشق شدن این هست ڪه دلبستگے هامون عوض بشود
نویسنده : تمنا❤️🕊🪶
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_سوم #ویشکا_2 سلام دختر بابا 🥰 سلام بابا به به ویشکا خانم چه آشفته ای ! نگاهی به شایان کردم د
#قسمت_چهارم
#ویشکا_2
موبایلم چند بار زنگ خورد از روی مبل بلند شدم موبایل را برداشتم نگاهی به صفحه ی آن کردم تماس برقرار شد
سلام خانم دهقان
بله خودم هستم بفرمائید
از بیمارستان خدمتون تماس می گیرم حال آقای ناظری خوب نیست
پاهایم سست شد روی صندلی نشستم چه اتفاقی افتاده
ایشان فوت کردند
دنیا روی سرم چرخید نمی توانستم حرفی بزنم گوشی را کنار گذاشتم و شروع به گریه کردم
چند دقیقه بعد آرام تر شدم لباس پوشیدم و خودم را به خیابان رساندم
سر خیابان تاکسی گرفتم تا به خانه نرگس بروم
هر چقدر با گوشی نرگس تماس می گرفتم جواب نمی داد دلشوره ام بیشتر شد
با خواهر شوهرش تماس گرفتم
هر چقدر تماس با نرگس می گرفتم
گفت نرگس حالش خوب نبود بستری ایش کردیم بیمارستان
نشانی بیمارستان را از (مریم) خواهر شوهر نرگس گرفتم
به راننده گفتم مسیر عوض شد
راننده غری زد 😏
کرایه دو برابر می شود
باشه آقا فقط تند بروید بیمارستان
ورودی بیمارستان با مریم تماس گرفتم
مریم خودش با آسانسور به طبقه ی پائین آمد
سلام مریم خانم
سلام عزیزم
چی شده ؟
چقدر آشفته ای !
مریم خانم از بیمارستان تماس گرفتند
نتوانستم جمله ام را کامل کنم
خودم را در بغل او انداختم و بی اختیار اشک می ریختم
مریم هم شروع گریه کرد قطرات اشک روسری ام را خیس کرد
مدتی بعد .....
ویشکا آرام باش
نرگس وضعیت خوبی ندارد باید خودمان را کنترل کنیم
به سمت اتاق رفتیم نرگس بی حال روی تخت خوابیده بود چشمش که به من افتاد لبخندی زد
ویشکا اینجا چیکار می کنی
اما طولی نکشید لبخند اش محو شد
چشمات قرمز هست اتفاقی افتاده
نرگس جان آرام باش
ویشکا راستش را بگو علی طوری شده 😱
سرم را زیر انداختم اشک از چشمانم جاری شد نرگس که رنگ روی خوبی نداشت دستانش را بر سرش کوبید وای خدایا
نویسنده :تمنا 🤍🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خطبههای نماز جمعه
#قسمت_چهارم
#جمعه_نصر
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂
🏴کیف الناس🏴
#قسمت_سوم #افق مرد صاحبخانه از روی چهار پایه بلند شد حتما خیلی گرسنه هستید استراحت کن وقتی شام
#قسمت_چهارم
#افق
نگاهم را به سقف دوختم ذهن آشفته ی من خواب را از چشمانم گرفته بود درست متوجه نشدم که چقدر زمان گذشت وچشمانم بسته شد با صدای اذان از گلدسته های مسجد بیدار شدم در زیر زمین را به آرامی باز کردم حیاط تاریک جلوی چشمانم نمایان شد ازشیرکنارحوض وضو گرفتم، دوباره به زیر زمین برگشتم نمازم را روی تکه حصیری که گوشه زیزمین وجود داشت خواندم دستانم را مقابل صورتم بالا آوردم و به خانم حضرت زهرا (س) توسل کردم که ناگهان صدای در حیاط چنان لرزه ای بر تنم انداخت
بلند شدم صورتم را که از اشک خیس شده پاک کردم از پنجره ی کوچک زیر زمین به در حیاط نگاه کردم
چند لحظه بعد ....
مرد صابخانه در حالی که حسابی عرق کرده بود به سمت زیر زمین آمد
خودم را جمع جور کردم و در حالی که مرد صابخانه از پله پایین می آمد به او سلام کردم ،به آرامی پرسیدم اتفاقی افتاده
مرد صاحبخانه قبل آن که لب از لب بگشاید پرسید جوان اسمت چیست ؟
زیر لب مهدی
چهره ی مرد گشاده شد و باصدای بلند یا صاحب الزمان گفت
مرد صاحبخانه که محمد رضا نام داشت
یکی از دوستان بود که در خانه با او صحبت می کردم گفت مآموران از دیشب تا بحال دنبال یک فراری می گردند احتمال زیاد ناامید بشوند و امروز بروند
نفسم را در سینه حبس کردم با دقت به صحبت های محمد رضا گوش می دادم
مردم بر علیه رژیم تظاهرات کردند قرار هست از یک ساعت دیگر به خیابان ها بیایند .
تو تصمیت چیست ؟
چند لحظه بین ما سکوت بر قرار شد ،من گوش به فرمان حرف امام هستم اینجا ماندن من بی فایده هست من هم با شما می آیم.
نویسنده :تمنا🌱😍