👌 داستان کوتاه پند آموز
🌷 پیرمردی با همسرش در فقر زیاد زندگی میکردند. هنگام خواب ، همسر پیرمرد از او خواست تا شانه برای او بخرد تا موهایش را سرو سامانی بدهد.
🌷 پیرمرد نگاهی حزن امیز به همسرش کرد و گفت که نمیتوانم بخرم، حتی بند ساعتم پاره شده و در توانم نیست تا بند جدیدی برایش بگیرم.
🌼 پیرزن لبخندی زد و سکوت کرد..
🌷 پیرمرد فردای انروز بعد از تمام شدن کارش به بازار رفت و ساعت خود را فروخت و شانه برای همسرش خرید ..
🌸 وقتی به خانه بازگشت شانه در دست با تعجب دید که همسرش موهایش را کوتاه کرده است و بند ساعت نو برای او گرفته است .
مات و مبهوت اشکریزان همدیگر را نگاه میکردند.
🌸 اشکهایشان برای این نیست که کارشان هدر رفته است برای این بود که همدیگر را به همان اندازه دوست داشتند و هرکدام بدنبال خشنودی دیگری بودند.😊
#مهربانی_همسر_را_به_یاد_داشته_باشیم.