eitaa logo
خادم|روزنوشت های یک طلبه
381 دنبال‌کننده
222 عکس
85 ویدیو
1 فایل
گفت خادمی؛ختم به سلمان میشه برای اهل بیت شدن؛مِنّا شدن📿 روزنوشت های یه طلبهِ جهادی💬 خادم ✍ @hajimirzai 🔹️سطح دو حوزه علمیه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج منصور اینجایی پس... موبایلم زنگ خورد.همون زنگ خور همیشگی. طلا جوران بود."ای پسر غرور آفرین ام البنین ابلفضل" با چشم های نیمه باز دکمه کناری موبایلم رو فشار دادم.صدا قطع شد. پتو که در حین دنده به دنده شدن ازم کنار رفت رو کشیدم روی سرم.محمد کولر رو رو دور تند گذاشته و طبیعتا فضای اتاق سرد شده. هم سردم بود.هم دستشویی داشتم هم موبایلم زنگ خورده بود.البته که استرس اذان صبح رو هم داشتم که بدون سحری روزه نگیریم. همه عوامل باعث  شد تا دل بکنم.دل کندن از تشک سخته.اونم تشکی که در فضای سرد و بی روح خونه گرم شده. ولی چه باید کرد؟ باید کند.باید رفت. یه یاعلی گفتم و پتو رو تا کردم.یه سری به کاسه توالت زدم و اندک فکری بعدش قیام کردم.دستارو شسته و حالا آماده سحری خوردن. لقمه اول رو که برداشتم صدایی از  مسجد اومد. بلافاصله لقمه رو گذاشتم زمین. یا خدا یعنی اذان صبح رو گفتن؟!چرا من ندیدم؟ با همین نگرانی و استرس از ترس روزه بدون سحری درب خونه رو باز کردم. دیدم صدای دعاس کی؟ ۱ ساعت مونده به اذان دقت کردم دیدم صدایی نام آشناس. قبلا هم شنیده بودم.گرچه با یاسمن سوسن و سین خیالم راحت شد. اذان نبود.سریع رفتیم به سمت سفره و شروع به خوردن. همچنان صدا در سطح روستا طنین انداز شده بود. برایم علامت سوال ایجاد شد. هر چقدر هم که به سمت اذان میرفتیم این علامت سوال گنده تر میشد. آنقدری بزرگ میشد که انگشتر روی دستم رو برگردوندم به نشانه اینکه یادم نره سوال بپرسم. وضو گرفته و آماده دم پایی رو پوشیدم و یا عَلیییی که ای بابا بازم عبام گیر کرد به این در. ظاهرا باید دلت جایی گیر نکنه بعد آماده نماز بشی. من همچنان انگشتر رو برعکس کردم که یادم نره. و سرعتم رو جوری تنظیم میکنم که به نماز برسم. وارد مسجد شدم. اینکه مسجد روستا چشکلیه و چه حال و هوایی داره رو میگم. اما حرکت من تک مقصدی بود و با دو سلام و علیک روی سجاده قرار گرفتم. نگاهم به یک مفاتیح جلب شد.مفاتیح نیمه باز وسط مسجد و یک میکروفن کنارش.دیگه این علامت سوال داشت آروم آروم کوچیک میشد. نگاهی به ساعت کردم.مدت زمان ۸ دقیقه معروف احتیاط رو گذروندیم و یاعلی مدد الله اکبر. بعد از سلام نماز وقتی دو دستم رو می‌آوردم بالا و راست و چپ رو نگاه می‌کردم نگاهم به قسمت چپ مسجد افتاد.همون جایی که مفاتیح نیمه باز بود. انگشتر رو برگردندم.و یک سرفه کوتاه. مش غلامحسین. بلع حاج آقا این دعای سحر رو کسی میخوند؟! والا چی بگم؟ همراه با خنده دیدم تواضع و خلوصی که داشت مانع میشد. که بگه خودمم هستم چیزی نگفت راه افتاد به سمت درب خروجی. موقع خداحافظی گفت حاج آقا من دیدم مردم روستا برای سحری سخت بیدار میشن.میکروفون رو بر میدارم.۱ ساعت مونده به اذان صبح مناجات خوانی میکنم. تو دلم گفتم حاج منصور اینجایی پس... ✍خادم 📌خادم رو از اینجا دنبال کنید https://eitaa.com/joinchat/1206255860Cfdbf8b8f6d
شب قبل مسجد ارک بودم.به ۱۴۳۲ کلیومتر فاصله.حضور فیزیکی نداشتم ولی خب بعد منزل نبود در سفر روحانی.مجازی هم یه نوع حضور هست. شیخ اسماعیل و حاجی روضه سنگینی خوندن.روضه و داغ زینب کبری قلب سوز هست. من از روضه برگشتم.خیلی سریع به مقصد رسیدم.دیگر خبری از چرخیدن کف ستارخان و زیارت شهید گمنام شهرآرا نبود.اینقدر سریع از روضه به مقصد رسیدم که حتی فرصت نشد میدان حر آب هویج وارد رگ هایم شود. فاصله رسیدن من از روضه تا مقصد به چند ثانیه هم نکشید.زمانش کم بود.انقدری سریع که اگر بگویی زمانی را صرفش کردم،به واژه ی زمان اهانت کردی. سینه ام را به جلو دادم.همزمان دو نیمه راست و چپ بدنم را کشیدم عقب.ستون فقرات من بین این تضاد گیر کرده بود.صدایش درآمد"قرچ"جدیدی ها می‌گویند قلنج شکست. حالا صبح شده بود.من احساس کردم خواب کافی است.ولی حالت راحت طلبم مرا تشویق می‌کرد به استراحت بیشتر.و حالت جهادی ام میگفت:"استراحت بعد از شهادت" من مابین دو تضاد گیر کردم.هم دلم می‌خواهد بخوابم.هم میخواهم به مدرسه بروم. به نفع حالت راحت طلبی برگه رقم خورد.خوابیدم. ولی قبل خواب ساعت را چک کردم.صفحه نمایش موبایل عدد ۹ را نشان می‌داد.همچون  بچه های تنبل فکر کردم تا ساعت ۱۲ که زنگ مدرسه میخورد ۳۰ ساعت فاصله است.نگو ۳ ساعت فاصله و این کم خیلی زود می‌گذرد. از آنچه فکر میکردم سریع تر گذشت.۳ ساعت مهلت خواب تبدیل به ۳ دقیقه شده بود.پلک هایم التماس میکردند و تنبلی.خودم همراهی شان کرده بودم ولی اگر بنا بود روال زندگی ما به خواب باشد پس چرا تبلیغ؟ همچنان درگیری برقرار بود.بین حالت راحت طلبی و حالت جهادی. درگیری از بالا و قوه فکر نبود.در پائین و قوه اراده بود. به هر حال عبدی کمک کرد از این تضاد بیرون بیام.تماس گرفت.مدیر مدرسه را می‌گویم. در تماسش درخواستی داشت و اینکه نماز ظهر را در مدرسه بخوان. دیگر وقتش بود به این تضاد ها با ذکر پایان بدهم.ذکر یاعلی را به زبان آورده و چون ملخ از تشک پریدم. لباس پوشیدم.آماده حرکتم. دوباره گوشه عبا گیر کرد و حدیث اول و موعظه اول رو به من داد. عبا به من فهماند که باید نیتت صاف باشد،اخلاص داشته باشی تا بتوانی حرکت بکنی و حرکت بدهی. به مدرسه رسیدم و ماجرایی که جالب است بدانید... ✍خادم 🇮🇷 به دنبالم نیا اسیر میشی😉: https://eitaa.com/khaadeem_313
حالا من ابتدای چهارچوب در مدرسه ایستاده ام. آفتاب به اوج خودش در آسمان ایستاده.با اقتدار دارد مدرسه روستا رانگاه میکند.گوشه نگاهی هم به عمامه 8 متری که حالا چند روزی به امانت روی سر من است.این را از سایه ای که روی سرم هست متوجه می شوم. از پشت دیوار مدرسه صدا می آید. گوش هایم را تیز کردم.صدا این بود: " آدم تا وقتی که عاشق نباشه با اشک شوق چشمش تر نمیشه"و این حالا صدای دختر بچه های مدرسه است که در ساعت زنگ تفریح خود مشغول همخوانی و تمرین سرود روزه اولی ها هستند. دیروز بود که پیشنهادش را به خانم کیقبادی دادم.باورم نمیشد بعد از 24 ساعت عملی شده بود. حال خوبی داشتند موقع تمرین.یک حلقه 5-6 نفره از دختر خانم ها که اکثرا هم روزه اولی بودن با حس و حال خاصی میگفتند "بگم حسین تشنه لب خیلی دوستت دارم" نه آنقدری بی تفاوت و نه آنقدری دقیق که به حس و حالشان ضربه بخورد با یک مکث کوتاه از کنارشان عبور کردم. قند توی دلم آب شد از این همه حس خوبی که در فضا منتشر شده بود. زیر لب گفتم ایول خانم کیقبادی. مسیر حرکتم را به سمت سالن اصلی مدرسه از سر گرفتم. از پشت دیوار مدرسه که وارد قسمت حیاط مدرسه شدم،صحنه خنده داری دیدم: یا خود خدا 60 -70 تا پسر بچه با صدای شیرین و گوش خراش"حاج آقااااااا" به سمتم دویدند. جنس دویدن معمولی نبود.به گمانم هر کس اول به حاج آقا میرسید برنده بود.حالا تقلای 70 نفره برای رسیدن به من مرا میخ کوب کرد. مکثی کرده و به حرکتم ادامه دادم.حالا من شدم مثل یک هدف متحرک. هدفی که بچه ها بالاخره به آن رسیدن. به نزدیک من که رسیده بودند سرعت را کم کردند.صدای نفس نفس می آمد.قرمزی صورت و قطره های عرق که روی پیشانی سبزه رنگ بچه ها نشسته گواه مسابقه هیجانی هر کس اول به حاج آقا برسه،میییبررره بود. هنوز نفسش بالا نیامده بود.با همین حال پیگیر کلاس ها و مسابقاتی که در مسجد روستا قرار بود برگزار بشود بود. گفتم ساعت 4و نیم بیا.سوال یکی را جواب دادم ولی انگار سوال 60 نفر دیگر هم همین بود. جمعیت متفرق شد. نه اینکه با من کاری نداشته باشند.زنگ خورده بود و آقای ناظم مدرسه،همچون ماموران پلیس فرانسه جمعیت را متفرق میکرد. بچه ها از اطرافم رفتن نه از روی اکراه بلکه از روی اجبار.اجباری که باید بالا سر بچه ها باشد تا در کنار زنگ تفریح درس هم یاد بگیرند. با ناظم سلام و علیک کردم.میشناختمش.شب ها به مسجد می آمد. اتاق مدیر را نشان داد که منتظر نشسته.وارد دفتر مدیر شدم. خوش و بشی کردیم. برنامه مدرسه را نشان داد و درخواستی را مطرح. درخواست این بود که در صورت امکان در روز های آینده من در کلاس بچه ها حضور داشته باشم.قبلش هم همانطور که گفته بود برای نماز حضور پیدا کنم. نماز را خواندم.خنده و شوخی هم که کما فی السابق.قول و قرار هایی هم با مدیر گذاشتم مبنی بر حضور در مدرسه. مدیر تعارف زد بیاید برسونمتون.گفتم میخوام قدم بزنم.انگار قدم زدن تو هوای گرم و خشک شهرستان های زابل چه توفيقی دارد؟! به هر حال شاید حکمت باشد یا شاید رزق اینکه وقتی مدرسه تعطیل شد، دانش آموز کلاس ششمی جمع خوانی میکردند. من از پشت سرشان می آمدم و آنها اصلا در این حوالی سیر نمیکردند.هماهنگ میخواندند.انصافا هم خوب میخواندند. اولش یکی نعره زد هِرررر؛فکر کردم از این اصطلاحات رایج است که در پاسخ به کسی میگویند ولی این هِرررر ادامه دار بود؛بلافاصله گفت"تِک،تِک،تِتِتک،غفور غفور" و در ادامه صدای دست و جیغ و مسخره بازی نوجوان ها وای خدای من درست به گوشم خورد. دانش آموز شهرستان محروم که تقریبا امکانات اولیه زندگی شان حالت نابسامانی دارد از رو تیکه ترانه "غفور میخوانند" و به کمرشان قر میدهند؟ به فکر فرو رفتم. عمیقا هم فرو رفتم.آنقدری که اصلا متوجه نشدم چطور به خانه رسیدم. با خودم مرور میکنم.نیاز و شوقی که بین بچه ها و کشش فطرت پاک اونها در ارتباط گرفتن با طلبه ها هست و این چالش حوزه که حضور فیزیکی ندارد که به این نیاز حقیقی پاسخی در خور شان بدهد. دوباره یاد همخوانی می افتم.بهم میریزم.اینکه در غیبت حضور ما چقدر رسانه های رقیب مثل موبایل و فضای مجازی با این ها ارتباط دارد.نیاز خلق میکند و پاسخ میدهد.ما موسمی هستیم و مجازی ها دائمی. البته که جنس،نوع و عمق کار فرق میکند ولی سخن در این است که یک نهاد تبلیغی به اسم فضای مجازی در طول 24 ساعت با مخاطب فطرت جو و پاک من ارتباط دارد.به او تغذیه می‌دهد.او را شارژ میکند و در مقابل اگر ما اقدام پیش دستانه نکنیم و سریع وارد عمل نشویم،ذهن و قلب نوجوان روستایی تسخیر می شود و تحت سلطه رسانه در می‌آید. ✍خادم 📌به دنبالم بیا ولی اسیر نشو... https://eitaa.com/khaadeem_313
توضیحی در خصوص منطقه و این نکته که هیچ چیز در اینجا به تهران شباهت ندارد. ورمال یک روستا از توابع هامون که خود یکی از توابع شهرستان زابل هست،می باشد.از جهت مادی قبلا آب بود.اقتصاد بود.شغل بود و مردم حضور داشتند.اما در حال حاضر آب نیست،اقتصاد نیست و مردمی که طبیعتا دیگر حضور ندارند. اوضاع مادی تعریفی ندارد.این را از دعوت های خانه به خانه که در شب های قدر انجام میدادم متوجه شدم.آن وقتی که یک گُچَه-بچه به زبان محلی- بلدچی من شده بود و اهالی روستا را به من معرفی میکرد. از هر کوچه در روستا تقریبا دو تا سه خانه خالی بود و ما توقفی در آنجا نداشتیم که برای مراسم شب قدر مسجد دعوتش کنیم.اینها نشان میداد که پدیده پر غصه مهاجرت به شهر شکل گرفته. از تصویر هوایی نرم افزار نشان و از شکل و شمایل نقشه های زمین که موبایل آن را نمایش میداد،متوجه شدم که غالب این زمین ها کشت زار غلات،خصوصا گندم بوده. این مطلب را وقتی مطمئن شدم که با تعبیر"انبار غلات ایران.زابل"آشنا شدم. حالا محل فعالیت من دقیق تر مشخص شده. در میان انبار غلات ایران که حالا تبدیل به خشک زاری بی آب و علف شده. اینجا دیگر آب نیست که استعداد های نهفته در وجود گندم را رشد و باعث رونق به زندگی مردم شود. راستش را بخواهید اینجا بهتر متوجه شدم که آب مایه حیات است و در نبودن مایه حیات چگونه حیات اجتماعی و بستر انسان ساز روستا نشینی نابود میشود.منهدم میشود.بله درست متوجه شدید اینجا ورمال هست. هیچ چیز به تهران شباهت ندارد. ✍خادم 📌دنبالم بیا ولی وابسته نشو... https://eitaa.com/khaadeem_313
در سمت راست منزل عبدی مثل خرس خواب بود.و در قسمت چپ که تشک من پهن هست و آماده استراحت میشوم. من هم مثل عبدی؛ببخشید،خرس خوابیدم. تا اذان صبح یک ساعتی مانده.خبری از خداپرست نیسته.ببخشید لهجه ام تغیر کرد.زابلی شدم؛نیست. نیم ساعت مانده به اذان با صدای در بیدار میشویم.اينجا از آیفون تصویری خبری نیست.از ضرب در می‌توان تشخیص داد چه کسی پشت در هست. به طور مثال اگر به قسمت های بالای در ضربه بزنند یعنی بزرگتری آمده و کاری دارد. اگر آرام و پراکنده به قسمت های پایینی در بزنند یعنی مرتضی از بچه های روستا هسته.ببخشید هست.بازم زابلی شدم و کار خیلی مهمی نداره. اگر در طول دو دقیقه دو بار بی رمق به قسمت پائینی در ضربه زده شود و دیگر صدایی نیاید؛یعنی رقیه هسته دختر ۵ ساله روستا که دوستانش فرستادنش حاج آقا را صدا کند. کوبیدن در توسط رقیه از همه خنده دارتر هست. دوبار آرام میزند،اگر باز نکردی،پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند. با همه این اوصاف صدای در محکم و از قسمت بالا بود.مشخص بود بزرگتری هست،ببخشید هسته و کار دارد. جالب اینجاست از پشت سرهم کوبیدن در،متوجه عجله او هم شدم. حالا من تبدیل شدم به یک آدم شناس؛البته از پشت در. خداپرست بود. سحری را آورد. عذر خواهی کرد که دیر شده. بنده خدا خبر نداشت،شب آخری که تهران بودم،ده دقیقه قبل از اذان سحری خوردم.تشکر کردم. حالا خرس،ببخشید عبدی بیدار شد.سحری را خوردیم.البته نه خیلی با خیال راحت.با استرس صدای غلامحسین. اینبار محمد فکر کرد اذان می‌گویند. یکدفعه قاشق را انداخت.گفتم راحت باش.منصور ارضیه ورماله.گفت یعنی اذان نیست؟ با حرکت رو به بالای سر متوجه اش کردم که نه خبری از اذان نیست،ادامه بده. وقت کوتاه بود و تمنای شکم بسیار.سحر بود و از فیض غذا خالی.با اینکه وقت کم بود،حجم غذا و وقت رو به تعادل رسوندیم.جوری که موقع اذان ما چند دقیقه ای بود که دست از تمنای شکم برداشته بودیم. وضو گرفتم. با اینکه هنور آب وضو خشک نشده بود،لباس پوشیدم.ترکیب خیسی موی رو دستم با پارچه لباسم حس جالبی میداد.عملا پارچه نقش حوله را بازی می‌کرد و رطوبت روی دستم را خشک. به سمت مسجد حرکت کردم. حین فاصله خانه تا مسجد نماز نافله صبح را در حرکت خواندم. حالا نماز مستحبی تمام شده و من در ورودی مسجد ایستاده ام. یکی از پیرمردها به گمان اینکه حاج آقا نمیاید نیم نگاهی به عقب می اندازد تا گمانش به یقین تبدیل شود. در این هنگام سایه ی من بر ورودی مسجد را می‌بیند. با همان لهجه زابلی فریاد می‌زند: آی بَپور جان،واستو،حاجی میآمَدِه. بعد رو کرد به من و با چهره ای شاد گفت: وووو حاجی! کجا ماندی لَ لَ جان؟! من که نصف اول حرف را نفهمیدم.ولی با توجهی به زبان اعتراضی بدن و لحن گلایه آمیز،متوجه شدم علت این حجم از استقبال گرم،دیر آمدن من است.البته به گمان خودش. اما من دیر نیامده بودم.سعی کردم جوری بیایم داخل مسجد که مصادف شود با ده دقیقه احتیاط. ولی این اهالی وظيفه شناس و مقید،۲ دقیقه زودتر از وقت شرعی اذان رو گفته بودند و انتظار داشتند نماز را اول وقت بخوانند.اصلا تو کَتِ شریفشان نمی‌رفت ۱۰ دقیقه احتیاط. برای اینکه وقت احتیاط را رعایت کنم و از حساسیت اهالی کم بشود روایتی را خواندم. به ساعتم نگاه کردم.وقت احتیاط رعایت شده بود. حکایتی دارند پیرمرد های مسجد. الله اکبر ✍خادم 📌آقا دنبال نکن!وابسته نشو!عجبا لینک کانال:🔻 https://eitaa.com/khaadeem_313