eitaa logo
خادم|روزنوشت های یک طلبه
333 دنبال‌کننده
277 عکس
124 ویدیو
1 فایل
گفت خادمی؛ختم به سلمان میشه برای اهل بیت شدن؛مِنّا شدن روزنوشت های یک طلبه💬 خادم ✍ @hajimirzai 🔹️سطح دو حوزه علمیه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
شب قبل مسجد ارک بودم.به ۱۴۳۲ کلیومتر فاصله.حضور فیزیکی نداشتم ولی خب بعد منزل نبود در سفر روحانی.مجازی هم یه نوع حضور هست. شیخ اسماعیل و حاجی روضه سنگینی خوندن.روضه و داغ زینب کبری قلب سوز هست. من از روضه برگشتم.خیلی سریع به مقصد رسیدم.دیگر خبری از چرخیدن کف ستارخان و زیارت شهید گمنام شهرآرا نبود.اینقدر سریع از روضه به مقصد رسیدم که حتی فرصت نشد میدان حر آب هویج وارد رگ هایم شود. فاصله رسیدن من از روضه تا مقصد به چند ثانیه هم نکشید.زمانش کم بود.انقدری سریع که اگر بگویی زمانی را صرفش کردم،به واژه ی زمان اهانت کردی. سینه ام را به جلو دادم.همزمان دو نیمه راست و چپ بدنم را کشیدم عقب.ستون فقرات من بین این تضاد گیر کرده بود.صدایش درآمد"قرچ"جدیدی ها می‌گویند قلنج شکست. حالا صبح شده بود.من احساس کردم خواب کافی است.ولی حالت راحت طلبم مرا تشویق می‌کرد به استراحت بیشتر.و حالت جهادی ام میگفت:"استراحت بعد از شهادت" من مابین دو تضاد گیر کردم.هم دلم می‌خواهد بخوابم.هم میخواهم به مدرسه بروم. به نفع حالت راحت طلبی برگه رقم خورد.خوابیدم. ولی قبل خواب ساعت را چک کردم.صفحه نمایش موبایل عدد ۹ را نشان می‌داد.همچون  بچه های تنبل فکر کردم تا ساعت ۱۲ که زنگ مدرسه میخورد ۳۰ ساعت فاصله است.نگو ۳ ساعت فاصله و این کم خیلی زود می‌گذرد. از آنچه فکر میکردم سریع تر گذشت.۳ ساعت مهلت خواب تبدیل به ۳ دقیقه شده بود.پلک هایم التماس میکردند و تنبلی.خودم همراهی شان کرده بودم ولی اگر بنا بود روال زندگی ما به خواب باشد پس چرا تبلیغ؟ همچنان درگیری برقرار بود.بین حالت راحت طلبی و حالت جهادی. درگیری از بالا و قوه فکر نبود.در پائین و قوه اراده بود. به هر حال عبدی کمک کرد از این تضاد بیرون بیام.تماس گرفت.مدیر مدرسه را می‌گویم. در تماسش درخواستی داشت و اینکه نماز ظهر را در مدرسه بخوان. دیگر وقتش بود به این تضاد ها با ذکر پایان بدهم.ذکر یاعلی را به زبان آورده و چون ملخ از تشک پریدم. لباس پوشیدم.آماده حرکتم. دوباره گوشه عبا گیر کرد و حدیث اول و موعظه اول رو به من داد. عبا به من فهماند که باید نیتت صاف باشد،اخلاص داشته باشی تا بتوانی حرکت بکنی و حرکت بدهی. به مدرسه رسیدم و ماجرایی که جالب است بدانید... ✍خادم 🇮🇷 به دنبالم نیا اسیر میشی😉: https://eitaa.com/khaadeem_313
حالا من ابتدای چهارچوب در مدرسه ایستاده ام. آفتاب به اوج خودش در آسمان ایستاده.با اقتدار دارد مدرسه روستا رانگاه میکند.گوشه نگاهی هم به عمامه 8 متری که حالا چند روزی به امانت روی سر من است.این را از سایه ای که روی سرم هست متوجه می شوم. از پشت دیوار مدرسه صدا می آید. گوش هایم را تیز کردم.صدا این بود: " آدم تا وقتی که عاشق نباشه با اشک شوق چشمش تر نمیشه"و این حالا صدای دختر بچه های مدرسه است که در ساعت زنگ تفریح خود مشغول همخوانی و تمرین سرود روزه اولی ها هستند. دیروز بود که پیشنهادش را به خانم کیقبادی دادم.باورم نمیشد بعد از 24 ساعت عملی شده بود. حال خوبی داشتند موقع تمرین.یک حلقه 5-6 نفره از دختر خانم ها که اکثرا هم روزه اولی بودن با حس و حال خاصی میگفتند "بگم حسین تشنه لب خیلی دوستت دارم" نه آنقدری بی تفاوت و نه آنقدری دقیق که به حس و حالشان ضربه بخورد با یک مکث کوتاه از کنارشان عبور کردم. قند توی دلم آب شد از این همه حس خوبی که در فضا منتشر شده بود. زیر لب گفتم ایول خانم کیقبادی. مسیر حرکتم را به سمت سالن اصلی مدرسه از سر گرفتم. از پشت دیوار مدرسه که وارد قسمت حیاط مدرسه شدم،صحنه خنده داری دیدم: یا خود خدا 60 -70 تا پسر بچه با صدای شیرین و گوش خراش"حاج آقااااااا" به سمتم دویدند. جنس دویدن معمولی نبود.به گمانم هر کس اول به حاج آقا میرسید برنده بود.حالا تقلای 70 نفره برای رسیدن به من مرا میخ کوب کرد. مکثی کرده و به حرکتم ادامه دادم.حالا من شدم مثل یک هدف متحرک. هدفی که بچه ها بالاخره به آن رسیدن. به نزدیک من که رسیده بودند سرعت را کم کردند.صدای نفس نفس می آمد.قرمزی صورت و قطره های عرق که روی پیشانی سبزه رنگ بچه ها نشسته گواه مسابقه هیجانی هر کس اول به حاج آقا برسه،میییبررره بود. هنوز نفسش بالا نیامده بود.با همین حال پیگیر کلاس ها و مسابقاتی که در مسجد روستا قرار بود برگزار بشود بود. گفتم ساعت 4و نیم بیا.سوال یکی را جواب دادم ولی انگار سوال 60 نفر دیگر هم همین بود. جمعیت متفرق شد. نه اینکه با من کاری نداشته باشند.زنگ خورده بود و آقای ناظم مدرسه،همچون ماموران پلیس فرانسه جمعیت را متفرق میکرد. بچه ها از اطرافم رفتن نه از روی اکراه بلکه از روی اجبار.اجباری که باید بالا سر بچه ها باشد تا در کنار زنگ تفریح درس هم یاد بگیرند. با ناظم سلام و علیک کردم.میشناختمش.شب ها به مسجد می آمد. اتاق مدیر را نشان داد که منتظر نشسته.وارد دفتر مدیر شدم. خوش و بشی کردیم. برنامه مدرسه را نشان داد و درخواستی را مطرح. درخواست این بود که در صورت امکان در روز های آینده من در کلاس بچه ها حضور داشته باشم.قبلش هم همانطور که گفته بود برای نماز حضور پیدا کنم. نماز را خواندم.خنده و شوخی هم که کما فی السابق.قول و قرار هایی هم با مدیر گذاشتم مبنی بر حضور در مدرسه. مدیر تعارف زد بیاید برسونمتون.گفتم میخوام قدم بزنم.انگار قدم زدن تو هوای گرم و خشک شهرستان های زابل چه توفيقی دارد؟! به هر حال شاید حکمت باشد یا شاید رزق اینکه وقتی مدرسه تعطیل شد، دانش آموز کلاس ششمی جمع خوانی میکردند. من از پشت سرشان می آمدم و آنها اصلا در این حوالی سیر نمیکردند.هماهنگ میخواندند.انصافا هم خوب میخواندند. اولش یکی نعره زد هِرررر؛فکر کردم از این اصطلاحات رایج است که در پاسخ به کسی میگویند ولی این هِرررر ادامه دار بود؛بلافاصله گفت"تِک،تِک،تِتِتک،غفور غفور" و در ادامه صدای دست و جیغ و مسخره بازی نوجوان ها وای خدای من درست به گوشم خورد. دانش آموز شهرستان محروم که تقریبا امکانات اولیه زندگی شان حالت نابسامانی دارد از رو تیکه ترانه "غفور میخوانند" و به کمرشان قر میدهند؟ به فکر فرو رفتم. عمیقا هم فرو رفتم.آنقدری که اصلا متوجه نشدم چطور به خانه رسیدم. با خودم مرور میکنم.نیاز و شوقی که بین بچه ها و کشش فطرت پاک اونها در ارتباط گرفتن با طلبه ها هست و این چالش حوزه که حضور فیزیکی ندارد که به این نیاز حقیقی پاسخی در خور شان بدهد. دوباره یاد همخوانی می افتم.بهم میریزم.اینکه در غیبت حضور ما چقدر رسانه های رقیب مثل موبایل و فضای مجازی با این ها ارتباط دارد.نیاز خلق میکند و پاسخ میدهد.ما موسمی هستیم و مجازی ها دائمی. البته که جنس،نوع و عمق کار فرق میکند ولی سخن در این است که یک نهاد تبلیغی به اسم فضای مجازی در طول 24 ساعت با مخاطب فطرت جو و پاک من ارتباط دارد.به او تغذیه می‌دهد.او را شارژ میکند و در مقابل اگر ما اقدام پیش دستانه نکنیم و سریع وارد عمل نشویم،ذهن و قلب نوجوان روستایی تسخیر می شود و تحت سلطه رسانه در می‌آید. ✍خادم 📌به دنبالم بیا ولی اسیر نشو... https://eitaa.com/khaadeem_313
توضیحی در خصوص منطقه و این نکته که هیچ چیز در اینجا به تهران شباهت ندارد. ورمال یک روستا از توابع هامون که خود یکی از توابع شهرستان زابل هست،می باشد.از جهت مادی قبلا آب بود.اقتصاد بود.شغل بود و مردم حضور داشتند.اما در حال حاضر آب نیست،اقتصاد نیست و مردمی که طبیعتا دیگر حضور ندارند. اوضاع مادی تعریفی ندارد.این را از دعوت های خانه به خانه که در شب های قدر انجام میدادم متوجه شدم.آن وقتی که یک گُچَه-بچه به زبان محلی- بلدچی من شده بود و اهالی روستا را به من معرفی میکرد. از هر کوچه در روستا تقریبا دو تا سه خانه خالی بود و ما توقفی در آنجا نداشتیم که برای مراسم شب قدر مسجد دعوتش کنیم.اینها نشان میداد که پدیده پر غصه مهاجرت به شهر شکل گرفته. از تصویر هوایی نرم افزار نشان و از شکل و شمایل نقشه های زمین که موبایل آن را نمایش میداد،متوجه شدم که غالب این زمین ها کشت زار غلات،خصوصا گندم بوده. این مطلب را وقتی مطمئن شدم که با تعبیر"انبار غلات ایران.زابل"آشنا شدم. حالا محل فعالیت من دقیق تر مشخص شده. در میان انبار غلات ایران که حالا تبدیل به خشک زاری بی آب و علف شده. اینجا دیگر آب نیست که استعداد های نهفته در وجود گندم را رشد و باعث رونق به زندگی مردم شود. راستش را بخواهید اینجا بهتر متوجه شدم که آب مایه حیات است و در نبودن مایه حیات چگونه حیات اجتماعی و بستر انسان ساز روستا نشینی نابود میشود.منهدم میشود.بله درست متوجه شدید اینجا ورمال هست. هیچ چیز به تهران شباهت ندارد. ✍خادم 📌دنبالم بیا ولی وابسته نشو... https://eitaa.com/khaadeem_313
در سمت راست منزل عبدی مثل خرس خواب بود.و در قسمت چپ که تشک من پهن هست و آماده استراحت میشوم. من هم مثل عبدی؛ببخشید،خرس خوابیدم. تا اذان صبح یک ساعتی مانده.خبری از خداپرست نیسته.ببخشید لهجه ام تغیر کرد.زابلی شدم؛نیست. نیم ساعت مانده به اذان با صدای در بیدار میشویم.اينجا از آیفون تصویری خبری نیست.از ضرب در می‌توان تشخیص داد چه کسی پشت در هست. به طور مثال اگر به قسمت های بالای در ضربه بزنند یعنی بزرگتری آمده و کاری دارد. اگر آرام و پراکنده به قسمت های پایینی در بزنند یعنی مرتضی از بچه های روستا هسته.ببخشید هست.بازم زابلی شدم و کار خیلی مهمی نداره. اگر در طول دو دقیقه دو بار بی رمق به قسمت پائینی در ضربه زده شود و دیگر صدایی نیاید؛یعنی رقیه هسته دختر ۵ ساله روستا که دوستانش فرستادنش حاج آقا را صدا کند. کوبیدن در توسط رقیه از همه خنده دارتر هست. دوبار آرام میزند،اگر باز نکردی،پشت سرش را هم نگاه نمی‌کند. با همه این اوصاف صدای در محکم و از قسمت بالا بود.مشخص بود بزرگتری هست،ببخشید هسته و کار دارد. جالب اینجاست از پشت سرهم کوبیدن در،متوجه عجله او هم شدم. حالا من تبدیل شدم به یک آدم شناس؛البته از پشت در. خداپرست بود. سحری را آورد. عذر خواهی کرد که دیر شده. بنده خدا خبر نداشت،شب آخری که تهران بودم،ده دقیقه قبل از اذان سحری خوردم.تشکر کردم. حالا خرس،ببخشید عبدی بیدار شد.سحری را خوردیم.البته نه خیلی با خیال راحت.با استرس صدای غلامحسین. اینبار محمد فکر کرد اذان می‌گویند. یکدفعه قاشق را انداخت.گفتم راحت باش.منصور ارضیه ورماله.گفت یعنی اذان نیست؟ با حرکت رو به بالای سر متوجه اش کردم که نه خبری از اذان نیست،ادامه بده. وقت کوتاه بود و تمنای شکم بسیار.سحر بود و از فیض غذا خالی.با اینکه وقت کم بود،حجم غذا و وقت رو به تعادل رسوندیم.جوری که موقع اذان ما چند دقیقه ای بود که دست از تمنای شکم برداشته بودیم. وضو گرفتم. با اینکه هنور آب وضو خشک نشده بود،لباس پوشیدم.ترکیب خیسی موی رو دستم با پارچه لباسم حس جالبی میداد.عملا پارچه نقش حوله را بازی می‌کرد و رطوبت روی دستم را خشک. به سمت مسجد حرکت کردم. حین فاصله خانه تا مسجد نماز نافله صبح را در حرکت خواندم. حالا نماز مستحبی تمام شده و من در ورودی مسجد ایستاده ام. یکی از پیرمردها به گمان اینکه حاج آقا نمیاید نیم نگاهی به عقب می اندازد تا گمانش به یقین تبدیل شود. در این هنگام سایه ی من بر ورودی مسجد را می‌بیند. با همان لهجه زابلی فریاد می‌زند: آی بَپور جان،واستو،حاجی میآمَدِه. بعد رو کرد به من و با چهره ای شاد گفت: وووو حاجی! کجا ماندی لَ لَ جان؟! من که نصف اول حرف را نفهمیدم.ولی با توجهی به زبان اعتراضی بدن و لحن گلایه آمیز،متوجه شدم علت این حجم از استقبال گرم،دیر آمدن من است.البته به گمان خودش. اما من دیر نیامده بودم.سعی کردم جوری بیایم داخل مسجد که مصادف شود با ده دقیقه احتیاط. ولی این اهالی وظيفه شناس و مقید،۲ دقیقه زودتر از وقت شرعی اذان رو گفته بودند و انتظار داشتند نماز را اول وقت بخوانند.اصلا تو کَتِ شریفشان نمی‌رفت ۱۰ دقیقه احتیاط. برای اینکه وقت احتیاط را رعایت کنم و از حساسیت اهالی کم بشود روایتی را خواندم. به ساعتم نگاه کردم.وقت احتیاط رعایت شده بود. حکایتی دارند پیرمرد های مسجد. الله اکبر ✍خادم 📌آقا دنبال نکن!وابسته نشو!عجبا لینک کانال:🔻 https://eitaa.com/khaadeem_313
برای نماز بنابر قولی که داده بودم باید به دبستان میرفتم.همان مدرسه ای که دانش آموزانش در زنگ تفریح،هنگام ورود من از شدت ذوق حمله ور شده بودند.وارد مدرسه شدم.خبری از حمله ی مشتاقانه نبود.به دختری که زیر سایه نشسته بود گفتم بچه ها کجا هستند؟گفت:زنگ خورده.رفتند سر کلاس.گفتم تو چرا اینجایی؟جواب داد زنگ ورزشه خوردن زنگ مدرسه برای من یعنی حاجی دیر رسیدی!به موبایلم نگاه میکنم و تعداد تماس های بی پاسخ.عبدی بود.۳ مرتبه.مدیر مدرسه.ظاهرا دیر بود برای حضور در نماز.با طز اینکه ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است وارد راهروی مدرسه شدم.انتهای راهرو سمت چپ کفش های مردانه،زنانه و تعداد زیادی دخترانه حاضر بود.حضور کفش نشانه این بود که نماز تمام نشده. متوجه برگزاری نماز شدم. نخواستم وارد شوم که حواس ها پرت شود.یکی از معلم ها حین وضو گرفتن مرا در راهرو دید با صدای بلند گفت اِاِلِ چرا حاجی نمیایی داخل؟! حالا دیگر حواس ها پرت شد. معلمِ پیش نماز،متوجه حضور من شده بود.آمد در نمازخانه رسما به استقبالم. نماز تمام شد ولی کار من نه.قول داده بودم برای مسابقه دیروز جایزه بیاورم.امروز روز وفای به عهد بود و من هم آماده برای وفا کردن.از معلم اجازه گرفتم 10دقیقه بروم و جایزه را بدهم و خلاص. یکدفعه موبایلش زنگ خورد.برایش کاری پیش آمد.با نگاهش به من فهماند لطف میکنی به جای من سر کلاس حاضر شوی.منم نه نگفتم. وارد کلاس شدم.با همان ریتم همیشه گی همخوانی شروع شد. سلام.وقت بخیر.خوش آمدی.ترکیب صدای دختر و پسر،ملودی خاصی را به همخوانی داده بود. با حرکت دست خواستم که بنشینند.حالا تمامی 25 دانش آموز دختر و پسر کلاس چهارمی چشم دوخته اند به ساک در دستم که چه وقتی باز میشود. به فصل انتظار بچه ها پایان دادم.اسامی افرادی که مسابقه دیروز را برنده شده بودند بلند خواندم.آنها هم آماده دریافت جایزه بودند. در دلم گفتم مسابقه ای که برگزار کردم نیجه ای داشت یا نه؟ اصلا موضوع داستان را فهمیده بودند یا خیر؟به ندای دلم پاسخ دادم.جایزه ها را گذاشتم در ساک و گفتم بچه ها یک سوال. آنها که انتظار داشتند تا چند ثانیه دیگر اسمشان آورده شود و جایزه بگیرند شل شدند.وا رفتن.سرد شدند. سوال من ساده بود.نمیخواستم شوق بچه ها کم شود.نیت حال گیری نداشتم.گفتم بچه ها یادتونه دیروز داستان تعریف کردم؟همه یک صدا جواب دادند بله.دوباره از ملودی صدای بچه ها به وجد آمدم. گفتم کسی میدونه داستان در مورد چه کسی بود.همه باهم جواب دادند علی علیه السلام.این علیه السلام هارا مقید هستند بگویند.حالا خیالم راحت شده بود که بچه ها اصل داستان را متوجه شده بودند.دوباره پرسیدم.سوال قبلی را.همه گفتند علی علیه السلام. در این میان صدایی پرحجم و رساتر از بقیه بچه ها به میان آمد.برگشت رو به دانش آموزان کلاس.با انگشت اشاره.بلند گفت حضرت علی علیه السلام نه علی علیه السلام.با احترام بگویید! صادقانه بود.فیلم بازی نمیکرد.برای لحظه ای اعتقاد قلبی خودش را فریاد زد.صائمه را میگویم او که هم پدرش سنی و هم مادرش سنی بود،اینطور ارادت و احترام نسبت به حضرت مولا در دلش وجود داشت.توی دلم برای این فریادش ایول گفتم.البته این ادب را هم تقدیر عملی کردم و دو جایزه به او دادم تا باشد پارتی بازی بابت این فریاد.بابت این احترام. ✍خادم 🔻بیا بیا بیا خُوب عضو شدی... https://eitaa.com/khaadeem_313
نخل خرما در محیطی که حالا خبری از آب نیست نشانگر مرگ منطقه هست. همه گمان میکنند اساس زندگی به آب است و اگر آب نباشد دیگر نمیتوان حیات را معنا کرد. حالاکه در عکس دقیق شویم متوجه رگه های سبز در میانه نخل خشک میشویم. رگه های سبز نشان از این دارد که هنوز زود است خبر مرگ منطقه را اعلام کنیم. هنوز امید هست. ✍خادم پ.ن:تصویر یکی از نخل های روستا که در بی آبی شاخه سبزش شکوفه داده
بد بار اومدیم. شب امتحانی. دم غدیر یه هفته قبل برا مولا کار می کنیم. باقیش نه! دم انتخابات اون موقع جمهوی اسلامی حرم میشه باقیش نه! دم محرم ۱۰ روز تبلیغ،بین مردم بودن با مردم بودن اولویت داره. باقیش نه! کلا یه عده علافیم طول سال چندبار کار مهم انجام میدیدم. باقیش نه!
شیخ اسماعیل خودت باش.mp3
زمان: حجم: 2.31M
"خودت باش" 🎤شیخ اسماعیل رمضانی 🔈 تنظیم: خادم|هستم؛بفرمائید👇 https://eitaa.com/joinchat/1206255860Cfdbf8b8f6d
هیئت را اینطور صورت بندی میکنم: ۱.جمع بین مودت_ابراز عشق به آل الله_و معرفت؛ پس دو بالِ هیئت،هم معرفت است و هم مَودت. معرفت را روحانیون و علما و مودت را مداحین و ذاکرین آل الله تامین می‌کنند. ۲.یا مجالس گسترده است و دارای جلوه و اقتضائات مدرن یا گستردگی اش کمتر،مثل همین روضه های خانگی. عموم هیئتی های امروز خروجی هیئت های خانگی و محله محور هستند، در این بستر رشد کرده، حسین حسین گفتن آموخته و حسینی شده‌اند... اما در یک دهه گذشته شاهدیم که با شیبی آرام مجالس خانگی،کم رونق تر شده. ادامه ی این روند شاید خطرناک باشد! برادرا..! خواهرا..! بر شما باد به روضه های خانگی،بگذارید رنگ و بوی منزلتان حسینی باشد. این چه ابتلایی بر سر راه جامعه آمده است که با شیبی آرام،در حال بی توجهی و کم توجهی به مجالس خانگی هستیم. این بلاست.! همه اعضای هیئت های بزرگ در بستر هیئت های محلی رشد کرده اند و تبدیل به کادر اباعبدالله شده اند. بنده معتقدم هیئت های بزرگ ثمره تربیتی کمتری دارد چون عمده توجهات از انسان به روی "جلوه" می‌رود و این یعنی خطر بازتولید اعضای هیئت همه می‌گویند رو به جلو حرکت کنیم،اما من می‌گویم گذشته حسینی خود را آباد کنیم...! ✍ | @khaadeem_313