هدایت شده از توابین | سید مصطفی موسوی
امروز یه کار انجام بده فقط برای امام زمان! نمیدونم چه کاری، هرچی! یعنی بگو خدایا این کار رو انجام دادم فقط بخاطر شادی دل امام زمان که تو از من شاد باشی! میخواد خوندن زیارت عاشورا باشه یا صدقه دادن یا خندوندن یه آشنا یا زنگ زدن به رفیقت قدیمیت یا سر زدن به پدر مادر یا زیارت یا سر زدن به اموات و خیرات براشون... هرچی...
تاثیرش رو تو زندگیت میبینی🤍
@ir_tavabin
ورودی کوچه اش بو میدهد!
بوی روغن سوخته ی فلافلی.
ترکیب روغن با عطر فروشی های اطرافش
رایحه سمی را رقم زده.
مقابل فلافلی،
چشمان گرسنه زن و مرد را مشاهده میکنید
زنجیر انسانی تشکیل داده اند.
برای سیر شدن.
اگر بتوانی از زنجیر انسانی عبور کنی
به کوچه مروی وارد شدی!
تبریک میگم!وِل کام.
از ابتدای کوچه تا انتها،مغازه هایی
با عنوان #خارجی_فروشا مشاهده میشه!
عطر.شکلات.موی سر.ترشی.لوازم پرده.دهین.
جالب است تنوع لهجه کاسب هایش مثل اسم صنفش خارجی!
عربی.ترکی.فارسی.لری
جلو میروم. میانه کوچه ام.
مکثی میکنم.مسجدی میبینم.
مسجدی در میان،با ۱۰ متر عقب نشینی.
گویی تمایلی به حضور در صنف #خارجی_فروشا ندارد.
در کنج عزلت میان کوچه است
میاندار کوچه ۱۰ متر عقب نشینی کرده
نمیدانم دلیلش چیست؟
دلیلش را مردی گفت!
معمار بود و اهل حکمت!
شاید از آنهایی که انسان میساختند.
معتقد بود
بنای حوزه ثابت ماند.چون خودش
را با پیشروی صنف خارجی_فروشا جلو نکشید.
مقاومت کرد.ملتفت نبود.عقب ماند!
گفت و رد شد.
ماندم و نگاه کردم.
با حسرت به میاندار عقب نشسته
چقدر جایش میان صنف خارجی_فروشا خالیست!
✍خادم
عضو کانال
خادم|روزنوشت های یک طلبه
بشید!
فرمود هرجا که هستید
در هر مختصاتی
سفت و محکم بایستید!
خدا کارگردان صحنه است
نقش اصلی به کسانی میرسد
که ثبات دارند.🤍
✍حبیب
@khaadeem_313
✓ من بلد نیستم ولی شما بیاید!
آخرین جایی که میتوانی یک ساختمان و اداره و میز و صندلی ببینی محمدآباد است... نه روستا!
وقتی داخل روستا میشوی کویر کویر است؛ کویر عناوین، کویر صندلی، بیابانِ مزایا، سراب دفتر و دستک و کارتابل... برهوتِ «کیفکش» ها*!
هیچکس قدر تو را نمیداند... آیت الله هم باشی، جبرئیل هم تورا بشناسد... شیخ عیسی تو را نمیشناسد. اگر در روستا قدم بزنی... احدی سمت تو نمیاید جز اینکه تو بروی!
آخوند محترم! مَثَل تو دیگر مَثَل کعبه نیست؛ تو طبیب دوار باید باشی وگرنه حتی فرصت پیدا نمیکنی کعبه ات را بنا کنی.
با نوری در خانه مستقر شدیم... بی پروا از خانه زدم بیرون؛ صد متر آن طرف تر جوانی علوفه برای دام آماده میکرد... چند ثانیه نگاهش کردم... گفتم شاید بیاید عرض ارادت کند... نیامد! من رفتم
تا سلام نکردم سلام نکرد!
تا لبخند نزدم لبخند نزد...
خب البته من لباس روحانیها را به تن نداشتم اما چقدر به فکر فرو برد مرا که من در حوزه علمیه چقدر علم هدایت گری... علم واقعی دین آموختهام... که اگر یکروز منصب و لباس و صندلی را از من بگیرند... در میان حیاط همین حوزه چند نفر را میتوانم دور "خود خودم" جمع کنم!
آقای آخوند، آقای مدیر، آقای استاد، آقای مجاهد، آقای بسیجی...
خود خودت بدون مقام و عنوانت چقدر وزن داری؟!
تمردها، بی نظمی ها و شلختگی بچه های روستا و بزرگانشان...
همه همه... طبیعی بود
چیزی که عادی نیست... توقع من بود! که پیغمبری بلد نیستم و پیغمبرخواندهام... میگویم بیایید بی آنکه مسیر بلد باشم
🖋 امیـد... فقه و اصول و درس اخلاق چقدر به تو شیوه پیغمبری آموخت؟
پ.ن؛
*کیف کش: جوانی که کیف مدیر را در رفتوآمدها جابجا میکند تا در آینده کیفی به او بدهند
@khaadeem_313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر مردِ کاریم؟! واقعا ...
♻️ به کانال خادم بپیوندید ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا صدای تو انقدر زنده است؟!
در فراز و در نشیب این جهان دریافتم
هرچه بالا رفت پائین آمد الا پرچمت
🔺به خادم بپیوندد🔻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✓ تو الان قرآن نخوان لطفا!
بعدازظهر به داد امینی رسیدم... ۶۰ پسر بچه در محوطه مسجد پرسه میزدند؛ اکثرشان دور امینی دنبال دفترچه امتیازات بودند!
بچه های کوچکتر را به سمت دیگر آوردم تا قرآن بخوانیم. میدانستم بینشان بلوچ ها هم هستند
قرآن بهترین گزینه بود!
گفتم بشینید #دور_من تا قرآن بخوانیم!
هرکس یه وری نشست... هرکس به دور هرچه میخواست حلقه زد... قرآن به دست!
گفتم حلقه بشید! گرد! دایره!
با چشمان بی توجه هی به من نگاه میکردند و ذره ای به خود تکان میدادند و دوباره همان وضعیت!
گفتم اینطور نمیشود... تا مرتب ننشینید قرآن بی قرآن!
عدهای که قرآن خواندن بلد بودند دادشان در آمد اما نمیخواستند منظم بنشینند. همین ها شروع کردند با صدای بی قاعده؛ قول هو اللّهووو ااحد...
آن ها که بلد نبودند گعده کردند زنجیر و انگشتر بهم نشان میدادند
به هزار ضرب و زور ساکتشان کردم، گفتم بچه ها میدانید چرا پراید ما با هزار سلام و صلوات شبیه بنز نمیشود؟!
همه خیره شدند👀
گفتم چون نظم نداریم، مسلمان و غیرمسلمان فرقی ندارد نظم که نداشته باشی قرآن خواندنت هم شبیه عربدههای بی معناست!
تو قبل از اینکه مسلمان باشی باید انسان شوی و از حیوانیت مهاجرت کنی چه فایده که من به تو بیاموزم فرق «ظ» و «ز» چیست و تو هنوز بلد نیستی با بغلدستیت چطور مرتبط و هماهنگ باشی! مثل اینکه به گربه و اسب و میمون یاد بدهیم چطور سلام کند اما هنوز وحشی باشد و گاز بگیرد!!
ما ازین تناقض ها رنج میبریم.
حدود بیست دقیقه طول کشید تا به شکل یه نیم دایره حلقه زدند.
حلقه که کامل شد؛ اذان داد... گفتم قرآن ها را جمع کنید وقت نماز است... آن هم منظم!
امید