بسم الله الرحمن الرحیم
یک اتفاق
پاکن سرش را از توی جامدادی بیرون اورد و گفت:« این تو خفه شدم» بعد هم بیرون پرید. نگاهی به دور و برش کرد و گفت:«کی می آید با من قایم باشک بازی کند؟»
مداد مشکی خمیازه ای کشید و گفت:«وای بعد یک روز پر کار و این همه نقاشی و مشق نوشتن من که فقط میخواهم بخوابم»
پاکن لب و لوچه اش را جمع کرد و گفت:«شما نوشتید من که کار زیادی نکرده ام حوصله ام سر رفته»
داشت از روی میز پایین می پرید که صدای تراش را شنید:«نپر! خطرناک است گم می شوی»
پاکن ریز خندید و در حالی که پایین می پرید گفت:«نترس اتفاقی نمی افتد»
تراش یک دور دسته اش را چرخاند و گفت:«حتما بلایی سرش می آید من می دانم»
مداد آبی از توی جامدادی بیرون آمد، لبه میز ایستاد، به پاکن که دور می شد نگاه کرد و گفت:«کاش من هم با او می رفتم خیلی هیجان انگیز است»
مداد قرمز از توی جامدادی گفت:«خطرناک است یادتان رفته دفعه ی پیش چه بلایی سر تراش کوچولوی قبلی آمد؟ اگر باز سرو کله ی جاروبرقی پیدا شود چه؟»
همه ساکت شدند و سر جایشان نشستند.
مداد مشکی تازه خوابش برده بود که در اتاق باز شد. مامان احسان بود، کمی اتاق را مرتب کرد کتاب های روی میز را توی کتابخانه چید.
روتختی را صاف کرد و از اتاق بیرون رفت.
تراش درحالی که می لرزید گفت:«دیدید گفتم؟ پاک کن از دست رفت»
مداد آبی بلند صدا زد:«اهای پاکن کجایی؟ زود برگرد اوضاع خوب نیست»
اما صدایی نشنید. تا خواست از جامدادی برود بیرون صدای در را شنید.
مامان این بار با جاروبرقی برگشته بود.
جارو را روشن کرد. همه جا را جارو کرد، تراش آرام گفت:«وای پاکن آن جاست کنار پایه ی تخت!» هیچ کس جرات نداشت تکان بخورد.
همه چشمشان به تراش بود که گفت:«من می دانستم پاک کن از دست می رود جاروبرقی پاکن را خورد»
همه ساکت و ناراحت بودند جاروبرقی یک دفعه خاموش شد.
مامان گفت:«اه باز هم که چیزی توی لوله اش گیر کرد!» صدای زنگ تلفن را که شنید دسته جارو برقی را روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
مدادها سریع از توی جامدادی بیرون آمدند. مداد قرمز گفت:«باید کاری کنیم»
مداد مشکی گفت:«باید نجاتش دهیم»
مدادتراش گفت:«چه طوری؟ ماهم گیر می افتیم هیچ کاری از ما ساخته نیست»
مداد مشکی روی میز این طرف و آن طرف رفت، یک دفعه ایستاد و گفت:«مدادتراش برو جلوی در بایست هروقت صدای پا شنیدی بیا وبه ما خبر بده، بقیه ی مدادها هم با من بیایند»
همه از روی میز سُر خوردند پایین، مداد تراش با ترس جلوی در ایستاد. مداد مشکی صدازد:«پاکن... صدای من را می شنوی؟»
اما صدایی نشنید. تراش از جلوی در گفت:«حتما خفه شده»
مدادسبز جلو آمد و گفت:«باید لوله را جدا کنیم تا اورا بیرون بکشیم»
مدادقرمز گفت:«ما که زورمان نمی رسد»
مداد مشکی دوباره صدا کرد:«پاکن منم مداد مشکی آمدیم تو را نجات بدهیم»
پاکن گفت:«من حالم خوب است» با شنیدن صدای پاکن همه خوشحال شدند مداد مشکی گفت:«نترس ما تو را می آوریم بیرون»
پاکن بلند خندید و گفت:«از کجا؟!»
مداد قرمز به جاروبرقی نزدیک تر شد و گفت:«از توی جاروبرقی دیگر»
پاکن جلو پرید و گفت:«من که اینجا هستم»
مداد مشکی با چشمان گرد گفت:«تو توی جاروگیر نکرده بودی؟»
مداد قرمز گفت:«پس چه چیزی توی لوله گیر کرده؟»
پاکن خندید و گفت:«یک تکه کاغذ باطله!»
تراش درحالی که می لرزید گفت:«امد آمد مامان احسان آمد»
اما دیر شده بود همه سر جای خود ماندند، مامان احسان ابرویش را بالا داد و گفت:«این ها که اینجا نبودند!» بعد هم همه ی وسایل را برداشت و سر جایشان گذاشت.
پاکن توی جامدادی نشست و به تراش گفت:«حق با تو بود من نباید از خانه دور می شدم اگر جای کاغذ من آن جا گیر کرده بودم چه می شد؟!»
تراش گفت:«دیگر نمی شد نجاتت داد»
#باران
#قصه
🌸🍂🍃🌸
کانال قصه های کودکانه
:
@khaanevaadeyesabz
🕊🌼🕊🌼🕊🌼🕊🌼🕊🌼✨
یک روز محسن مشغول خواندن کتاب بود. ناگهان از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. مادرش داشت سبزی پاک می کرد. او کتاب را کنار سبزی ها گذاشت و از مادرش پرسید: چرا به حضرت محمد (ص) محمد امین می گفتند؟ امین یعنی چه؟ مادر محسن گفت:"پسرم؛ اول آن کتاب را از این جا بردار و روی میز بگذار، بعد بیا اینحا بنشین تا برایت توضيح بدهم." محسن از جایش بلند شد و کتاب را روی میز گذاشت و سپس کنار مادر نشست. مادر گفت: "محسن جان! پیامبرما حضرت محمد (ص) از همان دوران کودکی، اخلاق بسیار خوبی داشت؛ یکی از خوبی های او امانتداری بوده. یعنی اگر چیزی از کسی می گرفتند یا به او امانت می دادند،ایشان مراقبت می کردند تا سالم برگرداند. به همین خاطر مردم به حضرت محمد (ص)، محمد امین می گفتند.حتی زمانی که حضرت محمد (ص)، به سن جوانی رسید، مردم وسایل گرانبهای خود را به او می سپردندو پیامبر از آنها به خوبی، مراقبت و نگهداری می کرد و دوباره به صاحبان آنها برمیگرداند.
محسن در حالی که از جایش بلند می شد به مادرش گفت:"من معنای امین را فهمیدم و متوجه شدم چرا به پیامبر محمد امین می گفتند." سپس به سمت کتاب رفت و وقتی می خواست آن را از روی میز بردارد، گفت:"حالا فهمیدم چرا از من خواستید تا کتاب را روی میز بگذارم." مادر لبخندی زد و به او گفت:"آفرین پسرم! اگر کتاب را کامل خواندی،امروز عصر به خانه خاله مریم می رویم تا کتاب پسر خاله ات را به او برگردانیم."
#داستان_کودک
#داستان
#قصه
کودک شیعه
@khaanevaadeyesabz