eitaa logo
خبر مهم
202 دنبال‌کننده
9.5هزار عکس
14.1هزار ویدیو
19 فایل
بهترین و تازه ترین خبرها رو اینجا ببینید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆وصيت عجيب عبيد زاكانى عبيد زاكانى در تاريخ ايران معروف است ، و اين معروفيت او از كار شاعرى و طنزگوئى و شوخ طبعى او به وجود آمد، او در سال 690 قمرى در روستاى زاكان (پانزده كيلومترى شمال غربى قزوين ) به دنيا آمد و در سن 82 سالگى در سال 772 درگذشت . عبيد كه از علماى عصر شاه طهماسب بود، هنر شاعرى را در 23 سالگى آغاز كرد و در 26 سالگى از چهره هاى سرشناس شعر زمان خود به شمار مى آمد، از معروفترين شوخيهاى او وصيت عجيب او است به اين ترتيب : او در سالهاى پيرى با اينكه چهار پسر داشت ، تنها بود و پسرهاى او هزينه زندگى او را تاءمين نمى كردند، او در اين مورد چاره اى انديشيد و آن اينكه هر يك از پسرانش را جداگانه به حضور طلبيد و به او گفت : علاقه مخصوصى به تو دارم و فقط به تو مى گويم به برادرهايت نگو، عمرى را تلاش كرده ام و اندوخته اى به دست آورده ام و متاءسفانه هيچكدام از پسرانم غير از تو لياقت ارث بردن از آن را ندارد، و آن را به صورت پول در خمره اى گذاشته ام و در فلان جا دفن كرده ام ، پس از مرگ من تو مجاز هستى كه آن را براى خود بردارى . اين وصيت جداگانه باعث شد كه از آن پس ، پسرها رسيدگى و محبت سرشارى به پدر مى كردند، و بخصوص دور از چشم يكديگر اين كار را مى نمودند تا ديگران پى به راز نبرند، به اين ترتيب ، عبيد آخر عمرش را با خوشى زندگى گذراند تا از دنيا رفت . پسران هر كدام در پى فرصتى بودند تا به آن گنج دست يابند، كنجكاوى آنها در مخفى نگهداشتن گنج ، باعث شد كه هر چهار پسر به اصل جريان پى بردند و فهميدند كه به هر چهار نفر اين وصيت شده ، با هم تصميم گرفتند در ساعت تعيين شده سراغ آن خمره پر پول بروند. با شادى و هزار حسرت به آن محل رفته و آنجا را كندند تا سر و كله خمره پيدا شد، همه در شوق و ذوق غرق بودند، و هر چه به وصل آن پول نزديك مى شدند آتش عشقشان شعله ورتر مى گرديد. وقتى كاملا دور خمره را خالى كردند و سر خمره را باز نمودند، ناگهان ديدند، درون خمره خالى است ، تنها برگ كاغذى يافتند كه روى آن شعر نوشته بود: خداى داند و من دانم و تو هم دانى كه يك فلوس ندارد عبيد زاكانى 📚داستان دوستان، جلد اول، محمد محمدى اشتهاردى
🔆همسر دلاور ميثم تمّار ميثم تمّار از ياران نيرومند امام على (علیه السلام )، و از افراد برجسته و فرزانه و قويدل بود، ابن زياد دستور داد او را ده روز قبل از ورود امام حسين (ع ) به كربلا، به دار آويختند و شهيد كردند. او همسر دلاورى داشت كه در راه اسلام ، بسيار ثابت قدم و استوار بود، از دلاوريهاى او اينكه : به دستور ابن زياد، جنازه هاى حضرت مسلم (ع ) و هانى و حنظلة بن مرّه را (كه داستانش در داستان قبل ذكر شد) بدون غسل و كفن در ميدان كناسه كوفه انداخته بودند، و كسى جراءت نداشت آنها را بردارد و به خاك بسپارد. همسر دلاور ميثم تمّار، تصميم گرفت آنها را به خاك بسپارد، هنگامى كه آخرهاى شب شد و چشمها به خواب رفت ، اين بانو با كمال مخفى كارى ، جنازه ها را به خانه خود منتقل نمود و نصف شب آنها را دور از چشم دژخيمان ابن زياد، كنار مسجد اعظم كوفه برد، و آنها را كه در خون پاك خود غلطيده بودند، به خاك سپرد، و هيچكس از اين جريان جز همسر هانى بن عروه كه همسايه اش بود، مطّلع نشد. هزاران آفرين بر اين شير زن قهرمان كه براستى صلاحيت آن را داشت تا همسر ميثم باشد، آرى از فردى مانند ميثم ، انتظار آن هست كه همسرى اين چنين داشته باشد، اين است نقش مديريت شوهرى برازنده در رشد و تعالى همسرى رشيد و مسؤول .
🔆داستانی که نگاه شما را به قیامت عوض خواهد کرد ✅ بعضیها فکر میکنن که بهشت رو فقط میشه در مسجد و بر سر سجاده بدست آورد، در حالی که با خواندن این داستان خواهید فهمید که راه‌های نزدیکتر دیگری برای رسیدن به خدا هست که از آن غافلیم، 🔲 این داستان را «ابن جوزی» نقل می‏کند که: در بلخ مردی علوی (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی علیه السلام) زندگی می‏کرد تا اینکه بیمار شد و بعد از دنیا رفت. همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم کمتر ما را سرزنش کنند و در سرمای شدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم برای تهیّه چیزی بیرون آمدم. دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع کرده‏ اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور؟ و توجّهی به من نکرد و من هم به مسجد بازگشتم. در راه پیر مردی را در مغازه‏ای دیدم که تعدادی در اطرافش جمع‏اند، پرسیدم: او کیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است، با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود؟ لذا نزد وی رفته و جریان را شرح دادم. او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر کن، تا به اینجا بیاید، پس از چند لحظه بانویی با چند کنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور؟ سیده می‏گوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه‏اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباسهای فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراکها را به ما داد و آن شب را به راحتی سپری کردیم. در نیمه‏ های شب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر(صل الله علیه وآله و سلم) بر بالای سرش بلند شد. در آنجا قصری سبز را دید و پرسید: این قصر از آن کیست؟ پیامبر(ص)فرمود: از آن یک مسلمان است. شیخ جلو می‏رود و پیامبر(ص) از او روی می‏گرداند عرض می‏کند: یا رسول اللَّه(ص) من مسلمانم چرا از من اعراض می‏کنی؟ فرمود: دلیل بیاور که مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزی بگوید. پیامبر(ص)فرمود: فراموش کردی، آن کلامی را که به آن زن علوی گفتی؟ این قصر از آن آن مردی است که این زن در خانه او ساکن شده؟ در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود می‏زد و می‏گریست. آنگاه خود و غلامانش برای یافتن زن علوی در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یک مجوسی است. شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضای دیدن وی را نمود، مجوسی گفت: نمی‏گذارم او را ببینی؟ شیخ گفت: می‏خواهم این هزار دینار را به او بدهم. گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی‏پذیرم. وقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را که دیشب تو دیده‏ای من هم دیده‏ام من رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است. سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان ‏شده ‏ایم 📕 إرشاد القلوب إلی الصواب، ج‏2، ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ 💠 @khabar135
🔆جانبازى بُرَيْر در شب تاسوعا بريربن خضير از پارسايان روزگار و قاريان و معلّمين قرآن و از شيعيان خالص امام على (علیه السلام ) از قبيله همدان در كوفه بود، او در ماجراى كربلا، به سپاه امام حسين (ع ) پيوست و از ياران مخلص آنحضرت بود تا اينكه در روز عاشورا پس از فداكارى بى نظير شربت شهادت نوشيد. او در كربلا به امام حسين (ع ) عرض كرد: اى پسر رسول خدا، خداوند بر ما منّت نهاد كه در ركاب تو بجنگيم ، و بدنهاى ما قطعه قطعه گردد، ما براى وصول به شفاعت جدّت در قيامت ، در راه تو كشته خواهيم شد. حضرت سكينه (ع ) مى گويد: شب نهم محرم ، آب در خيام امام حسين (ع ) تمام شد و ظرفها و مشكها خشكيد، بقدرى تشنگى بر ما غالب شد كه لبهاى ما خشك شد، تمنّاى يك جرعه آب مى كرديم ولى نمى يافتيم ، من نزد عمّه ام زينب (سلام الله علیها ) رفتم بلكه نزد او آبى بيابم ، وقتى به خيمه اش رفتم ديدم برادر كوچك عبداللّه شيرخوار در آغوش او است و از شدّت عطش ‍ زبان خود را گاز مى گيرد، و عمّه ام گاه مى ايستد و گاه مى نشيند، گريه گلويم را گرفت ، ولى براى اينكه عمّه ام آزرده نشود، آرامش خود را حفظ كردم ، در اين هنگام عمّه ام به من رو كرد و فرمود: چرا گريه مى كنى ؟ گفتم : براى برادر شير خوارم مى گريم ، فرمود: برخيز تا به خيمه هاى عموها و پسر عموها برويم تا شايد آبى را ذخيره كرده باشند. گفتم : گمان ندارم در نزد آنها آب باشد، در عين حال به خيمه هاى آنها رفتيم ، حدود بيست دختر و پسر كودك به دنبال ما آمدند، و همه آنها از ما آب خواستند و فرياد مى زدند: العطش ، العطش ، در اين هنگام برير بن خضير كه همراه سه نفر از اصحابش بود، گريه كودكان را شنيد، پرسيد: اين گريه براى چيست ؟ شخصى به او گفت : اين گريه از كودكان حسين (ع ) است كه از شدّت تشنگى مى گريند. برير به اصحاب خود رو كرد و گفت : آيا رواست كه در دست ما شمشير باشد و كودكان رسول خدا از تشنگى جان بدهند، در اين صورت مادرانمان به عزايمان بنشينند، سوگند به خدا چنين وضعى را تحمل نمى كنيم . مردى از اصحاب گفت : به نظر من هر يك از ما يكى از اين كودكان را برداريم و كنار آب فرات ببريم سيراب كرده و بازگردانيم ، برير گفت : اين نظريه درست نيست ، زيرا ممكن است درگيرى به وجود آيد و خداى ناكرده نيزه يا تيرى به اين كودكان اصابت كند، و باعث آن ما شده باشيم ، بلكه به نظر من ، صحيح آن است كه مشكى برداريم و ببريم كنار فرات و آن را پر از آب كنيم ، اگر توانستيم آن را به خيام مى آوريم ، و اگر دشمنان با ما جنگيدند ما نيز با آنها مى جنگيم و خود را فداى حسين (ع ) و دختران رسول خدا (صل الله علیه وآله و سلم ) مى كنيم . اصحاب ، نظريه برير را پذيرفتند، و مشكى برداشته همراه برير روانه آب فرات شدند و خود را در تاريك به آب رسانيدند، يكى از دشمنان فرياد زد: شما كيستيد؟ برير گفت : من برير هستم و همراهان من ، اصحاب من هستند آمده ايم آب بياشاميم . او گفت : از آب بياشاميد، ولى حق نداريد قطره اى از آب براى حسين (ع ) ببريد. برير گفت : واى برشما، ما آب بنوشيم ، ولى حسين (ع ) و دختران رسول خدا از تشنگى بميرند؟ هرگز چنين نخواهد شد، سپس به اصحاب خود رو كرد و گفت : هيچكدام از شما آب ننوشيد و بياد تشنگان خيام باشيد. يكى از اصحاب گفت : سوگند به خدا، آب ننوشم تا جگرهاى كودكان دختران رسول خدا (ص ) از آب ، خنك شود. آنگاه برير، مشك را پر آب كرد و از شريعه فرات بيرون آمد، در همين هنگام سپاه دشمن ، سر راه برير و اصحابش را گرفته و آنها را محاصره شديد قرار دادند و درگيرى شروع شد، برير به اصحاب خود فرمود: نظر من اين است كه كى از ما مشك آب را از اين ميان بيرون برده و به خيام برساند و ما با دشمن مى جنگيم ، يكى از اصحاب اين ماءموريت را پذيرفت ، مشك را به دوش گرفت تا به خيام برساند، در اين هنگام تيرى به بند مشك خورد و در گلوى او فرو رفت و بند مشك را به گلوى او دوخت ، خود از ناحيه گلوى او سرازير شد، او با دستش تير را از گردنش بيرون آورد، در حالى كه مى گفت : حمد و سپاس خداوند را كه گردنم را فداى مشك و فداى كودكان حسين (ع ) كرد. برير همچنان مى جنگيد، و دشمن را موعظه مى كرد، امام حسين (ع ) صداى برير را شنيد و فرمود: گويا صداى برير را مى شنوم كه دشمن را موعظه مى كند، و آل همدان را به كمك مى طلبد. در اين هنگام دوازده نفر از ياران حسين (ع ) به كمك برير شتافتند و او را از دست دشمنان نجات دادند، و برير و اصحابش با مشك آب به سوى خيام بازگشتند، برير خوشحال بود كه مقدارى آب به خيام آورده ، ولى وقتى كه مشك را به زمين گذاردند، لب تشنگان آنچنان به سوى مشك هجوم آوردند كه سر مشك باز شد و آب آن به زمين ريخت ، برير به سر و صورتش مى زد و با ناله و آه مى گفت : واى به من در مورد جگرهاى سوخته دختران رسول خدا (ص ).... 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى @khabar135
🔆جلودارى الاغ ! شخصى در بستر مرگ بود، دستور داد همه بستگان و دوستانش كنار بسترش بيايند تا او از همه آنها حلاليت بطلبد، اين كار انجام شد، و در آخر گفت : شتر سوارى مرا نيز بياورند تا از او حلاليت بطلبم ، شترش را آوردند، او دست بر گردن و صورت شتر كشيد و گفت : من مدتها بر تو سوار مى شدم ، تو براى من زحمت فراوان كشيدى ، اگر در اين مدت از من آزار و زحمتى ديدى و در علوفه تو كوتاهى كردم ، مرا ببخش و حلال كن . شتر گفت : هر چه آزار و بدى به من كردى همه را بخشيدم ، مگر اين گناه را كه گاهى افسار مرا به پالان الاغى مى بستى و خودت سوار بر الاغ مى شدى و مرا به دنبال الاغ مى بردى ، و مردم نگاه مى كردند و مى ديدند كه جلودار من الاغى شده است ، من هرگز اين گناه تو را نمى بخشيدم ، تو چرا هتك احترام من نمودى و الاغى را بر من مقدم داشتى ، مگر نمى دانستى كه مقدم داشتن نادان و ابله بر بزرگ و دانا، جنايتى نابخشودنى است ! @khabar135