eitaa logo
خبر داغ 🇮🇷
12.4هزار دنبال‌کننده
29.4هزار عکس
19.9هزار ویدیو
7 فایل
اخبار ایران و جهان در لحظه کانال تبلیغات ما👇 https://eitaa.com/joinchat/3283878537C8517c8fc95
مشاهده در ایتا
دانلود
من ی که با پدر و مادرم زندگی میکردم. هرچی که یادم میاد زندگی خیلی خوبی داشتیم. تا اینکه پدرم ورشکست شد و همه‌ی دارو ندارمون توسط طلبکارها به تاراج رفت تا اینکه یروز ی پیرمرد با دوتا با ی ماشین خیلی شیک اومدن جلو خونمون از دیدنشون تعجب کردم اینا کی بودن اینجا چیکار میکردن چه صنمی میتونستن با ما داشته باشن!!! در کمال تعجب متوجه شدم که اون اقا دوست قدیمی پدرمه و اون پسرای جوونم پسراشن. با کلی خجالت از وضع زندگیمون تعاروفشون کردیم اومدن داخل چند ساعتی نشستن و رفتن. چندروز بعد مجدد برگشتن و منو از پدرم خواستگاری کردن من از اینکه دارم از بدبختی نجات پیدا میکنم رو اَبرا بودم تا اینکه روز عقدم فرا رسید و پسره با عصبانیت تمام کنارم نشست و با خشمی که از صداشم مشخص بود بله رو گفت، بمحض اینکه عقد تمام شد دستمو گرفت و کشید سمت یکی از اتاقا در اتاقو محکم باز کرد و منو با شدت داخل اتاق انداخت و چیزی گفت که از شنیدنش جیغ زدم😱👇🏻👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2792359102C929b83c670
من ی روستایی که پدرم کارگر خان بود زندگی خیلی سختی داشتیم به حدی که منم مجبور بودم برم سر زمینهای خان کارگری کنم و اغلب شبا نون و ماست میخوردیم یروز خان و پسرش برای سرکشی اومدن سرزمینها دوروز بعد که داشتم از صحرا به خونه بر میگشتم اسب خان و تفنگ چی خان رو جلو خونه دیدم هراسون رفتم داخل خونه، ببینم چی شده بمحض ورودم بقچه‌ی پیچیدمو دادن دستم و گفتن قرار عروسه خان بشم و از همون راه منو راهی عمارت کردن و اونجا بی سرو صدا و بدون اینکه داماد رو ببینم منو به عقد پسره خان در اوردن بعد از عقد منو به ی اتاق بردن همینجور که گوشه‌ی اتاق کز کرده بودم و اشک میریختم یدفعه در اتاق بشدت باز شد و پسرخان به طرفم حمله ور شد دستمو گرفت و منو پرت کرد بیرون و چیزی گفت که از شنیدنش موهای تنم سیخ شد و از حال رفتم خان بخاطر این منو دزدکی به عقد پسرش دراورده بود که...😱👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/214368321C8c116b6ca3
من ی که داخل ی عمارت بزرگ‌ زندگی میکردم. هرچی که یادم میاد زندگی خیلی سختی داشتم. پدرم راننده بود یروز تصادف کرد یکنفرو کشت چون ماشینش بیمه نداشت مجبور شد همه‌ی زندگیمونو بفروشه و دیه بده و خودشم بعد ی مدت دق کرد مُرد ما تو فقر دست و پا میزدیم و من مجبور شدم برای کمک به مادر و خواهرم داخل ی عمارت خدمتکار شبانه روزی بشم.اقای عمارت مُرد و عمارت رسید به پسراش روز چهلم اقای عمارت که همه داخل مراسم بودن پسر کوچیکه که ی پسر و بود برگشت عمارت و گفت باید به عقدش در بیام هرچی سوال پرسیدم جواب نداد فقط گفت ساکت باشم و منه از همجا بیخبر رو به عقد خودش دراورد بمحض اینکه عقد تمام شد برگشتیم خونه دستمو گرفت.کشید سمت یکی از اتاقا در اتاقو محکم باز کرد و منو با شدت داخل اتاق انداخت و چیزی گفت که از شنیدنش جیغ زدم..😱👇 https://eitaa.com/joinchat/279511303C936a1e40c9
من ی روستایی که پدرم کارگر خان بود زندگی خیلی سختی داشتیم به حدی که منم مجبور بودم برم سر زمینهای خان کارگری کنم و اغلب شبا نون و ماست میخوردیم یروز خان و پسرش برای سرکشی اومدن سرزمینها دوروز بعد که داشتم از صحرا به خونه بر میگشتم اسب خان و تفنگ چی خان رو جلو خونه دیدم هراسون رفتم داخل خونه، ببینم چی شده بمحض ورودم بقچه‌ی پیچیدمو دادن دستم و گفتن قرار عروسه خان بشم و از همون راه منو راهی عمارت کردن و اونجا بی سرو صدا و بدون اینکه داماد رو ببینم منو به عقد پسره خان در اوردن بعد از عقد منو به ی اتاق بردن همینجور که گوشه‌ی اتاق کز کرده بودم و اشک میریختم یدفعه در اتاق بشدت باز شد و پسرخان به طرفم حمله ور شد دستمو گرفت و منو پرت کرد بیرون و چیزی گفت که از شنیدنش موهای تنم سیخ شد و از حال رفتم خان بخاطر این منو دزدکی به عقد پسرش دراورده بود که...😱👇🏽 https://eitaa.com/joinchat/214368321C8c116b6ca3
من ی روستایی که پدرم کارگر خان بود زندگی خیلی سختی داشتیم به حدی که منم مجبور بودم برم سر زمینهای خان کارگری کنم و اغلب شبا نون و ماست میخوردیم یروز خان و پسرش برای سرکشی اومدن سرزمینها دوروز بعد که داشتم از صحرا به خونه بر میگشتم اسب خان و تفنگ چی خان رو جلو خونه دیدم هراسون رفتم داخل خونه، ببینم چی شده بمحض ورودم بقچه‌ی پیچیدمو دادن دستم و گفتن قرار عروسه خان بشم و از همون راه منو راهی عمارت کردن و اونجا بی سرو صدا و بدون اینکه داماد رو ببینم منو به عقد پسره خان در اوردن بعد از عقد منو به ی اتاق بردن همینجور که گوشه‌ی اتاق کز کرده بودم و اشک میریختم یدفعه در اتاق بشدت باز شد و پسرخان به طرفم حمله ور شد دستمو گرفت و منو پرت کرد بیرون و چیزی گفت که از شنیدنش موهای تنم سیخ شد و از حال رفتم خان بخاطر این منو دزدکی به عقد پسرش دراورده بود که.....😱👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/214368321C8c116b6ca3
من ی که داخل ی عمارت بزرگ‌ زندگی میکردم. هرچی که یادم میاد زندگی خیلی سختی داشتم. پدرم راننده بود یروز تصادف کرد یکنفرو کشت چون ماشینش بیمه نداشت مجبور شد همه‌ی زندگیمونو بفروشه و دیه بده و خودشم بعد ی مدت دق کرد مُرد ما تو فقر دست و پا میزدیم و من مجبور شدم برای کمک به مادر و خواهرم داخل ی عمارت خدمتکار شبانه روزی بشم.اقای عمارت مُرد و عمارت رسید به پسراش روز چهلم اقای عمارت که همه داخل مراسم بودن پسر کوچیکه که ی پسر و بود برگشت عمارت و گفت باید به عقدش در بیام هرچی سوال پرسیدم جواب نداد فقط گفت ساکت باشم و منه از همجا بیخبر رو به عقد خودش دراورد بمحض اینکه عقد تمام شد برگشتیم خونه دستمو گرفت.کشید سمت یکی از اتاقا در اتاقو محکم باز کرد و منو با شدت داخل اتاق انداخت و چیزی گفت که از شنیدنش جیغ زدم...😱😱 https://eitaa.com/joinchat/279511303C936a1e40c9
من ی روستایی که پدرم کارگر خان بود زندگی خیلی سختی داشتیم به حدی که منم مجبور بودم برم سر زمینهای خان کارگری کنم و اغلب شبا نون و ماست میخوردیم یروز خان و پسرش برای سرکشی اومدن سرزمینها دوروز بعد که داشتم از صحرا به خونه بر میگشتم اسب خان و تفنگ چی خان رو جلو خونه دیدم هراسون رفتم داخل خونه، ببینم چی شده بمحض ورودم بقچه‌ی پیچیدمو دادن دستم و گفتن قرار عروسه خان بشم و از همون راه منو راهی عمارت کردن و اونجا بی سرو صدا و بدون اینکه داماد رو ببینم منو به عقد پسره خان در اوردن بعد از عقد منو به ی اتاق بردن همینجور که گوشه‌ی اتاق کز کرده بودم و اشک میریختم یدفعه در اتاق بشدت باز شد و پسرخان به طرفم حمله ور شد دستمو گرفت و منو پرت کرد بیرون و چیزی گفت که از شنیدنش موهای تنم سیخ شد و از حال رفتم خان بخاطر این منو دزدکی به عقد پسرش دراورده بود که...😱😱👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/214368321C8c116b6ca3
من ی روستایی که پدرم کارگر خان بود زندگی خیلی سختی داشتیم به حدی که منم مجبور بودم برم سر زمینهای خان کارگری کنم و اغلب شبا نون و ماست میخوردیم یروز خان و پسرش برای سرکشی اومدن سرزمینها دوروز بعد که داشتم از صحرا به خونه بر میگشتم اسب خان و تفنگ چی خان رو جلو خونه دیدم هراسون رفتم داخل خونه، ببینم چی شده بمحض ورودم بقچه‌ی پیچیدمو دادن دستم و گفتن قرار عروسه خان بشم و از همون راه منو راهی عمارت کردن و اونجا بی سرو صدا و بدون اینکه داماد رو ببینم منو به عقد پسره خان در اوردن بعد از عقد منو به ی اتاق بردن همینجور که گوشه‌ی اتاق کز کرده بودم و اشک میریختم یدفعه در اتاق بشدت باز شد و پسرخان به طرفم حمله ور شد دستمو گرفت و منو پرت کرد بیرون و چیزی گفت که از شنیدنش موهای تنم سیخ شد و از حال رفتم خان بخاطر این منو دزدکی به عقد پسرش دراورده بود که....😱😱👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/214368321C8c116b6ca3
من ی روستایی که پدرم کارگر خان بود زندگی خیلی سختی داشتیم به حدی که منم مجبور بودم برم سر زمینهای خان کارگری کنم و اغلب شبا نون و ماست میخوردیم یروز خان و پسرش برای سرکشی اومدن سرزمینها دوروز بعد که داشتم از صحرا به خونه بر میگشتم اسب خان و تفنگ چی خان رو جلو خونه دیدم هراسون رفتم داخل خونه، ببینم چی شده بمحض ورودم بقچه‌ی پیچیدمو دادن دستم و گفتن قرار عروسه خان بشم و از همون راه منو راهی عمارت کردن و اونجا بی سرو صدا و بدون اینکه داماد رو ببینم منو به عقد پسره خان در اوردن بعد از عقد منو به ی اتاق بردن همینجور که گوشه‌ی اتاق کز کرده بودم و اشک میریختم یدفعه در اتاق بشدت باز شد و پسرخان به طرفم حمله ور شد دستمو گرفت و منو پرت کرد بیرون و چیزی گفت که از شنیدنش موهای تنم سیخ شد و از حال رفتم خان بخاطر این منو دزدکی به عقد پسرش دراورده بود که..😱😱👇🏼👇🏼 https://eitaa.com/joinchat/214368321C8c116b6ca3
من ی که داخل ی عمارت بزرگ‌ زندگی میکردم. هرچی که یادم میاد زندگی خیلی سختی داشتم. پدرم راننده بود یروز تصادف کرد یکنفرو کشت چون ماشینش بیمه نداشت مجبور شد همه‌ی زندگیمونو بفروشه و دیه بده و خودشم بعد ی مدت دق کرد مُرد ما تو فقر دست و پا میزدیم و من مجبور شدم برای کمک به مادر و خواهرم داخل ی عمارت خدمتکار شبانه روزی بشم.اقای عمارت مُرد و عمارت رسید به پسراش روز چهلم اقای عمارت که همه داخل مراسم بودن پسر کوچیکه که ی پسر و بود برگشت عمارت و گفت باید به عقدش در بیام هرچی سوال پرسیدم جواب نداد فقط گفت ساکت باشم و منه از همجا بیخبر رو به عقد خودش دراورد بمحض اینکه عقد تمام شد برگشتیم خونه دستمو گرفت.کشید سمت یکی از اتاقا در اتاقو محکم باز کرد و منو با شدت داخل اتاق انداخت و چیزی گفت که از شنیدنش جیغ زدم😱👇🏾👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/279511303C936a1e40c9
من ی که داخل ی عمارت بزرگ‌ زندگی میکردم. هرچی که یادم میاد زندگی خیلی سختی داشتم. پدرم راننده بود یروز تصادف کرد یکنفرو کشت چون ماشینش بیمه نداشت مجبور شد همه‌ی زندگیمونو بفروشه و دیه بده و خودشم بعد ی مدت دق کرد مُرد ما تو فقر دست و پا میزدیم و من مجبور شدم برای کمک به مادر و خواهرم داخل ی عمارت خدمتکار شبانه روزی بشم.اقای عمارت مُرد و عمارت رسید به پسراش روز چهلم اقای عمارت که همه داخل مراسم بودن پسر کوچیکه که ی پسر و بود برگشت عمارت و گفت باید به عقدش در بیام هرچی سوال پرسیدم جواب نداد فقط گفت ساکت باشم و منه از همجا بیخبر رو به عقد خودش دراورد بمحض اینکه عقد تمام شد برگشتیم خونه دستمو گرفت.کشید سمت یکی از اتاقا در اتاقو محکم باز کرد و منو با شدت داخل اتاق انداخت و چیزی گفت که از شنیدنش جیغ زدم..😱👇🏾 https://eitaa.com/joinchat/279511303C936a1e40c9
من ی از وقتی که یادم‌ میاد داخل پرورشگاه بزرگ شدم، همیشه آرزو داشتم ی خانواده داشته باشم.... تا اینکه هیجده سالم شد یروز مدیر پرورشگاه اومد منو صدا زد که خانواده‌‌ت پیدا شده و بدون هیچ سوال و جوابی منو کرد همراهشون هرچی ازشون سوال پرسیدم جوابی ندادن و گفتن به موقعش همچیو برام توضیح میدن.... وارد خانواده‌شون شدم منو اونجا به عنوان خدمتکار معرفی کردن نمیدونم چرا ولی همه از من متنفرن بودن مخصوصا زنهای خونه، بین اون همه ادم فقط دوتا پسر جوون که چندسال از خودم بزرگتر بودن باهام خوب بودن و هوامو داشتن و همین باعث شده بود که مادر پسرها بیشتر حساس بشه و اذیتم کنه. با هر بدبختی بود این وضع رو تحمل میکردم که سردربیارم چی دوروبرم میگذره و من کیم و اینا چه نسبتی باهام دارن. یشب که بیخوابی به سرم زده بود از عمارت بیرون زدم کمی قدم زدم و زیر یکی از درختها نشستم یدفعه حس کردم یکی داره بهم نزدیک میشه هراسون بلند شدم ولی تا بخودم بجنبم یکی جلو دهنمو گرفت و محکم به تنه‌ی درخت کوبید و چیزی گفت که از ترس از هوش رفتم اون میخواست توی اون تاریکی.....😱😢https://eitaa.com/joinchat/2642411885C4496ef5679