📜 #داســتانآمـــوزنده
✍پسری مادرش را بعد از درگذشت
پدرش به خانه #سالمندان برد و هر
لحـــظه از او عیادت می کرد.
یڪبار از خـــانه سالمــندان تماسی
دریافت کرد که مادرش درحال جان
دادن است پس باشتاب رفت تا قبل
از اینکه مادرش از #دنیا برود او را
ببـــیند!
👈 از مـــادرش پـــرسید:
مادر چه می خواهی برایت انــجام
دهم؟ مادر گفت: از تــو می خواهم
پنڪه برای خانه سالمندان #پنڪه
بگذاری چـون آنها پنکه ندارند و در
یخچال غذاهای خـوب بگذاری، چه
شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند
باتعـجب گفت: داری جان می دهی
و از مناینها را درخواست میکنی؟
و قبلا به من گـــلایه نکردی!
🔻مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با
این گــــرما و گرسنگی خو گرفتم و
عادت کردم ولی می ترســم #تـــــو
وقتی فــــرزندانت در پیری تو را به
اینجا می آورند به گـرما و گرسنگی
عـــادت نڪنی.
http://eitaa.com/joinchat/1273167872C3b5cc0b4b0
📜 #داســـتانآمــــــــــوزنده
✍گوزنی بر لب آب چشـمهای رفت
تا آب بنوشد عکس خـــود را در آب
دید پاهایـش در نظـــــرش باریک و
اندکی کوتاه جلوه کرد غمگــین شد
اما #شاخهای بلند و قشنگش را که
دید شادمان و مغـرور شد در همـین
حین چند شکارچی قصـد او کردند.
🔻گوزن به سوی مــرغزار گریخت و
چون چالاک میدوید، صـــیادان به او
نرســــیدند اما وقتی به جنگل رسید
شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد
و نمیتوانست به تندی بگـــریزد.
صـــیادان که همـــــچنان به دنبالش
بودند ســـر رسیدند و او را گـرفتند
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها #ناخشـــــنود
بودم نجاتـم دادند اما شاخ هایم که
به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم
کـــــردند!
👌چه بسا گاهی از چیزهایی که از
آنها ناشـــکر و گله منـــــدیم، پله ی
صعــودمان باشد و چیزهایی که در
رابطــه با آنها #مغــــــروریم مایهی
سقــوطمان باشد.
http://eitaa.com/joinchat/1273167872C3b5cc0b4b0