eitaa logo
کانال خبری روستا 📡 🌴
4.1هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
49 فایل
این کانال مخصوص اخبار #روستایی است ، برای پیگیری مسائل روستاهای استان می باشد مدیر: @nazari_director @khabaroosta 🌴 آیدی https://eitaa.com/khabaroosta لینک مسئولیت و عواقب تبلیغات با مدیران کانال نمی باشد .
مشاهده در ایتا
دانلود
زنگ انشا ٕ از خواب که بیدار می شوم پدرم در خانه نیست ، او همیشه کار می کند ، از مدرسه که می آیم از بوی عرق پدرم متوجه می شوم که او آمده است ، مادر همیشه برایش چای پررنگ می ریزد ، وقتی پدر چای می خورد مادرم کنارش می نشیند ، چای مادرم بوی زعفران می دهد ، راستی پدرم زعفران کار است ، او همیشه زعفران هایش را به شهر می برد و می فروشد ، تلویزیون می گفت زعفران ما را در خارج به اسم خودشان می فروشند ، ولی من معنی این حرف را نمی فهمم شاید مسئولین هم مثل من نمی فهمند ولی پدرم آن روز تلویزیون را خاموش کرد . پدرم همیشه با لباس نظامی سرکار می رود ، او نه ماه به جنگ رفته است ، او همیشه از خاطرات سربازی و جنگ می گوید ، پدرم هر وقت به عکس های آلبوم نگاه می کند چشمانش خیس می شود ، همه سوغات جنگ برای او یک دست لباس نظامی بود ، عرق پدرم بوی زعفران خارجی می دهد. ✍ حسین نظری عکس:احسان زمانیان (روستای سرند و ماودر ) @khabaroosta📡🌴
«ساعت برادرم ضد آب نبود» با صدای بلند گو از خانه بیرون پریدیم ، ماشینی برا جبهه کمک جمع می کرد ، مردم همه چیز برای کمک می آوردند ، پتو ، حبوبات ،برنج ، رب و صندوق شیشه ای هم گوشه ماشین بود که تا نصفه پول داشت ، چند تا از جوان ها برای مردان روستا از جبهه می گفتند، برادر بزرگم هم از پشت مردها قد می کشید تا خوب صدایشان را بشنود ، ما هم اطرافشان بازی می کردیم ،گاهی مثل یک تَرکِش از وسطشان رد میشدیم ، آنقدر محو گوش دادن بودند که مثل همیشه غر نمی زدند ، پدرم ساعت مچی برای برادرم خریده بود که من هم آرزو داشتم فقط یک بار دستم کنم اما برادرم اصلا گوشش بدهکار نبود، نمی دانم در سخنان آن رزمنده ها چه جادویی بود ، برادرم مثل یک قهرمان رفت روی سپر ماشین و ساعتش را درآورد و در نقطه طلایی تصویر تقدیم جبهه کرد ، یک نکته اینجا مرا در تعلیق نگه داشته ، که ساعت در جبهه چه کارایی داشته، جایی که شب و روزشان از سر هم بود و همه برای رسیدن و جلو بودن اشتیاق داشتند ، کسی منتظر نبود تا بخواهد سنگینی عقربه ها را تحمل کند . ماشین برای جبهه جنوب کمک جمع میکرد امّا ساعت برادرم ضد آب نبود . ✍ : حسین نظری https://t.me/DastanAks99 _____________________________________ به بپیوندید👇👇 @khabaroosta 📡🌴
اگر مردی پیدا شود !!... وقتی پدر نداری باید برای خانواده ات پدری کنی . هر وقت با خواهرانم از بازار می گذشتم خواهر کوچکم "سلما" می ایستاد و به چشمان درشت و سبزِ خرس عروسکیِ دستفروش ، زل می زد انروز مادر هم نمی دانست فردا تولد سلما است ، به بازار رفتم از پولی که داشتم برای سلما کادویی بخرم . دنبال دستفروش رفتم اما او خرس های چشم سبزش را تمام کرده بود ، همه بازار را گشتم تا توانستم شبیهش را پیدا کنم . آرام به خانه رفتم و در کمد قایم کردم تا فردا سلما را غافلگیر کنم ، آن شب همه مان غافلگیر شدیم ، شمع تولدی که غاصبین به سلما اهدا کردند خیلی بزرگ بود ، که در خانه مان جا نمی شد ، حتی در محله مان هم . الان که اینجا نشستم روز تولد سلما ، مادر و سه خواهر دیگرم است من در جهنمم و آنها در بهشت . خرس عروسکی چشمانش بسته است ، شاید با خود آرزو می کند کاش با سلما رفته بود ، شاید هم می خواهد این صحنه ها را نبیند ، و شاید هم می خواهد مردان جهان چشمانش را نبینند ، شاید خجالت بکشند . "اگر مردی پیدا شود " ✍ : حسین نظری _____________________________ به بپیوندید👇👇 https://eitaa.com/khabaroosta @khabaroosta 📡🌴
هر وقت از به شهر می آیم و از این جاده میگذرم ، مترسک برایم دست تکان میدهد و گرمی سلامش را به دلم هدیه میدهد ، باز به شهر که میرسم سردی نگاه عابران بر دلم سنگینی می کند ، کاش ما هم چون مترسکی بودیم که محبت را عادلانه تقسیم می کردیم و از دست های پوشالیمان سبزی محبت به همدیگر هدیه می دادیم . ✍️ حسین نظری عکس : سید حمید حقی _________________________________ به بپیوندید👇👇 https://eitaa.com/khabaroosta @khabaroosta 📡🌴
«ساعت برادرم ضد آب نبود» با صدای بلند گو از خانه بیرون پریدیم ، ماشینی برا جبهه کمک جمع می کرد ، مردم همه چیز برای کمک می آوردند ، پتو ، حبوبات ،برنج ، رب و صندوق شیشه ای هم گوشه ماشین بود که تا نصفه پول داشت ، چند تا از جوان ها برای مردان روستا از جبهه می گفتند، برادر بزرگم هم از پشت مردها قد می کشید تا خوب صدایشان را بشنود ، ما هم اطرافشان بازی می کردیم ،گاهی مثل یک تَرکِش از وسطشان رد میشدیم ، آنقدر محو گوش دادن بودند که مثل همیشه غر نمی زدند ، پدرم ساعت مچی برای برادرم خریده بود که من هم آرزو داشتم فقط یک بار دستم کنم اما برادرم اصلا گوشش بدهکار نبود، نمی دانم در سخنان آن رزمنده ها چه جادویی بود ، برادرم مثل یک قهرمان رفت روی سپر ماشین و ساعتش را درآورد و در نقطه طلایی تصویر تقدیم جبهه کرد ، یک نکته اینجا مرا در تعلیق نگه داشته ، که ساعت در جبهه چه کارایی داشته، جایی که شب و روزشان از سر هم بود و همه برای رسیدن و جلو بودن اشتیاق داشتند ، کسی منتظر نبود تا بخواهد سنگینی عقربه ها را تحمل کند . ماشین برای جبهه جنوب کمک جمع میکرد امّا ساعت برادرم ضد آب نبود . ✍ حسین نظری _____________________________ به بپیوندید👇👇 https://eitaa.com/khabaroosta @khabaroosta 📡🌴
مدام بالای دار قالی می رفت و پایین می پرید ، نگاهم بهش بود که مرا برد به ۵۰ سال پیش در و در اتاق کوچک و تاریک بدون پنجره ، صدای تق تق قالیبافی از کاه گل ها رد نمیشد ، قالیبافی برای ما یک عادت شده بود و برای پدرم یک کمک خرج ، اما برادرم نمی توانست خود را اسیر این عادت کند یک روز فرار می کرد ، یک روز با تیغ قالی بافی دستش را می برید ، روزی انگشتش را محکم‌ گاز می گرفت . یک روز برادرم زنبوری را آورد توی اتاق فکر کردم می خواهد مرا بترساند ، اما نقشه ی دیگری داشت همانطور که خیره خیره به من نگاه می کرد زنبور را گذاشت روی نوک انگشتش و هی جابجایش می کرد ، من از ترس ، خیس عرق شدم ، زنبور از ترس برادرم و برادرم از ترس نیش زنبور ، ولی همه این درد برای برادرم می ارزید به اینکه چند روزی برود و تو کوچه بازی کند . پنجره ها بزرگتر شدند ، بچه ها دار قالی را اسباب بازی می بینند ، برادرم تاجر فرش شده و من به نیش زنبور حساسیت دارم. ✍ و عکس : حسین نظری _________________________________ به بپیوندید👇👇 https://eitaa.com/khabaroosta   @khabaroosta 📡🌴
اگر مردی پیدا شود هر وقت با خواهرانم از بازار می گذشتم خواهر کوچکم "سلما" می ایستاد و به چشمان درشت و سبزِ خرس عروسکیِ دستفروش ، زل می زد انروز مادر هم نمی دانست فردا تولد سلما است ، به بازار رفتم از پولی که داشتم برای سلما کادویی بخرم . دنبال دستفروش رفتم اما او خرس های چشم سبزش را تمام کرده بود ، همه بازار را گشتم تا توانستم شبیهش را پیدا کنم . یواشکی وارد خانه شدم و خرس عروسکی را در کمد قایم کردم تا فردا سلما را غافلگیر کنم ، آن شب همه مان غافلگیر شدیم ، شمع تولدی که غاصبین به سلما اهدا کردند خیلی بزرگ بود ، که در خانه مان جا نمی شد ، حتی در محله مان . الان که اینجا نشستم روز تولد سلما ، مادر و سه خواهر دیگرم است من در جهنمم و آنها در بهشت . خرس عروسکی چشمانش بسته است ، شاید با خود آرزو می کند کاش با سلما رفته بود ، شاید هم می خواهد این صحنه ها را نبیند ، و شاید هم می خواهد مردان جهان چشمانش را نبینند ، شاید خجالت بکشند . "اگر مردی پیدا شود " ✍ : حسین نظری _____________________ به بپیوندید👇👇 ایتا:https://eitaa.com/khabaroosta 📡🌴 تلگرام: https://t.me/khabaroosta 📡🌴