تو را تنها به وقت گریه و حاجت نمیخوانم
تو والاتر از آنی که فقط دارالشفا باشی
#انسیه_سادات_هاشمی
هدایت شده از فلانی
من سرم گرمِ کتاب و درس و بحث و فلسفهست
مستِ عقل است این حواس ای عشق هوشیارش نکن
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
هدایت شده از فلانی
روایتی شعرگونه از زندگی کوتاه امام جواد علیه السلام
مثل پیغمبر خدا یحیا
دارد این طفل هم فقط نه سال
عالمان مدینه میگویند
داده پاسخ به سی هزار سوال
پس خلیفه برای دختر خود
این نبی زاده را نشان کرده
گرچه ناراضیاند اقوامش
او پسر را به قصر آورده
پسر آرام و سرد میگوید
دستم از ثروت جهان خالی است
یک کتاب دعا ولی دارم
بهتر از آن برای مهریه چیست؟
مینشیند به تخت دامادی
دسته دسته کنیز میآید
او حواسش ولی به دنیا نیست
هرچه خود را جهان بیاراید
کاخ باشد سرای او یا کوخ
نزد او یک چهاردیواری است
حرف مردم همیشه بوده و هست
طعنه یک داستان تکراری است
گله کردند که چرا گفته
عطردانی برای او بخرند
گفتهاند این مرام شاهان است
که پی عطر و مشک و سیم و زرند
گفت پیغمبر خدا _ جدم _
عطرها داشت، عطردان می ساخت
سیم و زر، یوسف و سلیمان را
مگر از شور بندگی انداخت؟
طبق معمول سالهای قبل
کاخ آماده مناظره شد
با نخستین سوال و پاسخ او
کار تالار بحث یکسره شد
همه گفتند این جوانک کیست؟
که حریف حجاز تا یمن است
زیر لب پیش خویش مأمون گفت
پسر کوچک ابالحسن است
چقدر مثل آن پدر بودی
چقدر مثل آن پدر رفتی
بزم دنیا کسالت آور بود
که تو اینگونه مختصر رفتی؟
حالِ ما بازماندگان زار است
بی تو در این جهان بیمعنی
ما غریبان همه یتیم توایم
یا جواد الائمه ادرکنی
#انسیه_سادات_هاشمی
#امام_جواد
#یا_جواد_الائمه_ادرکنی
@folanipoem
هدایت شده از فلانی
امشب هوا ابری شد و باران نیامد
عید غدیر امسال هم مهمان نیامد
من عید را کنج اتاقم گریه کردم
ای کاش چاهی داشتم هم عمقِ دردم
پیغامِ تبریک آمد و پاسخ ندادم
تبریکِ «بخِّ بخِّ» آمد باز یادم
پیغامهای سردِ ارسالِ عمومی
تبریکهای کهنة رسم و رسومی
امشب عزادارِ غریبیِ غدیرم
از هیچ کس عیدی نمیخواهم بگیرم
عیدی برای لای قرآنی که بسته است؟
عیدی به دستانی که عهدش را شکسته است؟
ساداتم، از دستم ولی عیدی نخواهید
از هیچ کس غیر از علی عیدی نخواهید
از بوسه بر پیشانیام میترسم آری
از آبروی فانیام میترسم آری
میترسم آخر از مدالِ امتیازم
ـ از شالِ سبزم ـ شالِ مأمونی بسازم
از عشقهای بیتولی ترس دارم
از لعنهای بی تبرّی شرمسارم
***
عید غدیر امسال هم مهمان نیامد
شاید بیاید عاقبت این جمعه، شاید...
شاید بیاید در زند خانه به خانه
دنبالِ مردانِ غدیریِ زمانه
بر عهد دیرینِ خدا برهان بخواهد
تنها چهل همرزمِ همپیمان بخواهد
شاید سراغی از غدیرِ خم بگیرد
شاید بخواهد عیدی از مردم بگیرد!
راهی شود با پای خود تا خانه هامان
آن هم نه یک شب! تا چهل شب با عزیزان
اما برای او اگر مهمان نیاید؟!
غیر از حذیفه، بوذر و سلمان نیاید؟!
اما اگر... اما اگر... اما اگر... آه
اما اگرهایی که باریده است در چاه
تنهاتر از نهج البلاغه مینشینم
در فکر غمهای امیرالمؤمنینم
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
زبان حال حضرت رباب (سلام الله علیها)
خبر رسیده به من ای فرشتههای خدا
سپردهاند علی اصغرِ مرا به شما
سپردهاند که از شیر دایههای بهشت
بنوشد و بشود مرهمش که «فیه شفاء»
نمیکند گلهای تُنگِ من که برگشته است
دوباره ماهیِ تشنه به خانهاش دریا
ولی ملائکه! من مادرم! دلی دارم
هنوز دلنگرانم برای آن لبها
هنوز دل نگرانم برای طفلی که
مرا گذاشته با گاهوارهاش تنها
بگو فرشته! که آرام و تخت خوابیده است
بگو که دست خدا تاب میدهد او را
شده است دست پدر، حال، حجر اسماعیل
بگو طواف کنندش فرشتهها به دعا
برای ذبح عظیمی که نذر حق کردیم
گرفتهایم چه شبها به گریهاش احیا
نخورده اصغر من بی وضوی من شیری
نداده بوسه به او جز به نام حق، بابا
برای اصغر من زمزمی بجوشانید
قسم به مروه شما را قسم به سعی و صفا
جواب گریهٔ او را خداپسند دهید
که تلخ داده جوابی به گریهاش دنیا
سفارش پسرم را نمیکنم دیگر
علی است زندگیام، جان او و جان شما
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
کلمه «الآن» توی عربی به معنی خاصی داره
توی قرآن وقتی به کار میره که یه چیزی خیلی دیرتر از زمانی که باید، اتفاق میفته
مثلا وقتی فرعون موقع غرق شدن میگه ایمان آوردم
خدا میگه الآن؟
یعنی حالا دیگه؟
بعد از اینکه این همه ظلم کردی؟
یا وقتی قوم بنی اسرائیل هی گیر میدن که نشونههای گاوه رو بگو
وقتی موسی آخرین نشونه رو میگه
میگن الآن جئت بالحق
یعنی حالا دیگه حق مطلبو ادا کردی
یا وقتی یوسف بعد از هفت سال زندانی کشیدن گفت از پادشاه بپرسید قضیه چیه و زنا اعتراف کردن
زلیخا گفت
الآن حصحص الحق
یعنی بالاخره حق روشن شد
همیشه کلمه «الآن» موقعی به کار رفته که اون اتفاق میتونسته خیلی زودتر و بارها و بارها قبل از این بیفته
فرعون بارها فرصت داشت ایمان بیاره
بنیاسرائیل از همون اول میتونستن یه گاو سر ببرن و نیاز نبود اون همه نشونه بخوان
یوسف حقش بود خیلی زودتر بیگناه بودنش ثابت شه
و حالا من به این جمله امام حسین بعد از شهادت حضرت عباس فکر میکنم که گفت
«الآن انکسر ظهري»
تا قبل از این بارها جا داشت کمرم بشکنه و دووم آوردم
ولی حالا دیگه واقعا کمرم شکست
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
هدایت شده از فلانی
«شعری عربی نذر امام حسین علیه السلام»
إنّني لا أذرف الدمع لأنّ اغتالك القوم الأراذل
وإذاما صرخ الرادود «والشمر...» دعوني لا أکمّل
لا أنوح لمدی العنف ولاالقسوة والشدة والفتك
فلقد أنجبت الدنیا کثیراً بين سفاك وقاتل
إنّك أکبر من أن تنحصر في سجن مأساة کهذه
إنّك أعظم ممّا کتبوه بین دفّات المَقاتِل
إنّما أبکي إذا أسمع «هل من ناصر» دونَ إجابة
من إمام قادر لو قالها للأرض لاشتدّ الزلازل
إنّما أبکي إذا الحق يضيء کالنهار المتألق
بینما القوم المضلّون يميلون إلی عتمة باطل
أتساءل کیف أصحاب النبي لم یروا فیك النبیا
واُجابُ لن یفیق النائم الواعي ولکن متغافل
إنّني لا أنتحب حزناً لنهب الخاتم والقُرط والثوب
بل لرأس کفّروه وهو مرفوعاً علی الرمح یرتّل
ها هي الدنیا التي یختال أهل النار مسرورین فيها
واستُخِفَّ خیرُ أهل الجنة مستضعفین في السلاسل
البلاء للولاء والذین قد وفَوا بالعهد کانوا هم قلیلین
فلرأینا هکذا الدنیا تُبلبل هکذا الدنیا تُغربِل
لا أرید أن أنوح للحسین مثلما أبکي لنفسي
یا إلهي أعطنا دمعاً یبصّرنا وبالنور یکحّل
#انسیه_سادات_هاشمی
نمیگریم از اینکه مردمانی پست تو را کشتند
آنگاه نمیگریم که روضهخوان فریاد میزند «والشمر...» بگذارید ادامه ندهم
من از شدت بیرحمی و قساوت و خشونت آنها اشک نمیریزم
که دنیا بیرحم و قاتل کم به خود ندیده
تو بزرگتر از آنی که در زندان چنین تراژدیِ کوچکی محبوس باشی
تو بزرگتر از آنی که در مقتلها نوشتهاند
من آنگاه میگریم که «هل من ناصر» میشنوم و جوابی نمیآید
«هل من ناصر» از زبان امام قادری که اگر آن را به زمین میگفت، زلزله به پا میشد
من آنگاه میگریم که حق مثل روز روشن میدرخشد و مردم فوجفوج به سمت تاریکی میروند
از خودم میپرسم: چطور اصحاب پیامبر، پیامبر را در تو ندیدند؟
و پاسخ میگیرم: کسی که خود را به خواب زده، هیچوقت بیدار نمیشود
من به خاطر غارت انگشتر و گوشوار و پیراهن عزا نمیگیرم
من برای سری عزا میگیرم که تکفیرش کردند و او بر نیزه قرآن میخواند
این است دنیا
دنیایی که اهل جهنم خرم و خندان در آن فخر میفروشند
و اهل بهشت زیر بار ظلم در غل و زنجیر کشیده میشوند
آری! بلا برای دوستان است
و چه کمند آنها که به عهدشان وفا کردند
پس دنیا اینطور امتحان میکند!
پس دنیا اینطور غربال میکند!
نمیخواهم برای حسین همانطور بگریم که برای خودم میگریم
خدایا اشکی نصیبم کن که بصیرتم بدهد و به چشمانم سرمهای از نور بکشد
@folanipoem
هدایت شده از فلانی
سری چرخاند مردی نیست حالا او خودش مرد است
زنی که داغهایش را به روی خود نیاورده است
به جای قاسم و عباس و اکبر روی محملها
نشاند اهل حرم را یک به یک بانو خودش تنها
نگاه آخرش آه از نگاه آخر زینب
ندارد پاسخی أمن یجیب المضطر زینب
کسی کو تا بپوشاند حریم قدسی او را
کسی کو تا رکاب او کند مردانه زانو را
به گودال است چشمش نا امید و تار و غرق اشک
شبیه چشم سقا لحظة برخورد تیر ومشک
تمام کربلا در یک نظر در چشم او حک شد
میان وسعت چشمان او دنیا چه کوچک شد
چه تصویری درون چشم زینب نقش می بندد
که هم از گریه لبریز است و هم مستانه می خندد
دو انگشت امام انگار قاب چشم های اوست
که لذت می برد مثل شهیدان از بلای دوست
که حتما دیده آنجا را که اهل کربلا دیدند
میان قتلگه خود را در آغوش خدا دیدند
و شاید دست عباس علی را دیده در محشر
کنار دست بابا می کند سقایی کوثر
و دیده اکبر از دست پیمبر جام میگیرد
و اصغر روی دست فاطمه آرام میگیرد
حسین اما نشسته گوشهای دست دعا دارد
به جای تکتکِ گریه کنانش ربنا دارد
عجب جایی نشسته با خدا از عشق می گوید
گمانم مثل ایوان نجف آنجا صفا دارد
به اهل روضههایش بر ملائک فخر میورزد
چنین دیوانگانی غیر بزم من کجا دارد؟
یکایک نامههای عاشقانش را که میخواند
به او لبیک می گوید، حسین است او، وفا دارد
میان نامهای پیش خدا هی اشک میریزد
برای کودکی از او تمنای شفا دارد
فرا میخواند از هر جای دنیا میهمانها را
برای اربعین از بس برات کربلا دارد
*
ندایی ساربان سر داد و زینب چشم بر هم زد
دوباره لشکر غم بر دلش یکباره پرچم زد
نگاهی سوی محمل ها نگاهی بر زمین دارد
به قدر کشتگان کربلا چین بر جبین دارد
اکر بگذارمت اینگونه در این دشت نامردم
برادر باز میگردم... برادر باز میگردم...
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
هدایت شده از فلانی
کفش پا کرد و خسته راهی شد
راهی مجلس شهادت خود
ظرف انگور آمد و خندید
به غریبی بینهایت خود
مینشیند به تخت بدعهدی
بر سرش بوسه میزند قاتل
بینشان فاصله چقدر کم است
بین حقّ مسلم و باطل
قصه را خوبِ خوب میدانست
قصهٔ زندگی سر آمده بود
زهر نامردی آنقَدَر تلخ است
اشک انگور هم در آمده بود
دانههای جفا و کینه و ظلم
تلخ چون بغض از گلو رد شد
گفت دیگر بس است، ممنونم!
آنچه میخواستید خواهد شد
مثل آهنگ رفتِ بی برگشت
گامهایش چه سخت و سنگین بود
رفت و در را به روی دنیا بست
رفت و دیدم چقدر غمگین بود
چشمهای همه به در مانده
خوب شو رحم کن به ما آقا
کاش وقتی درآیی از حجره
مَکشی بر سرت عبا آقا
میرسد نالهٔ جگرسوزی
چه غریبانهای به پا شده است
بدنی روی خاک میغلتد
حجره انگار کربلا شده است
یادم آمد مدینه وقت وداع
گفت آغاز شد شب سردم
چه غریبانه گفت گریه کنید
گفت از طوس برنمیگردم
داشت آری به قتلگه میرفت
گفت اینجا غریب میماند
گفت حتی که بر جنازهٔ من
قاتل من نماز میخواند
باز شد در، خدا چه میبینم
آه آقا عبا به سر دارد
میزند گاه دست بر دیوار
گاه دستی دگر به در دارد
این غریبی مگر که موروثی است؟
کربلا در مدینه در مشهد
همهٔ روضهها یکی شده است
السلام ای غریب جد در جد
#انسیه_سادات_هاشمی
#شهادت_امام_رضا_علیه_السلام
@folanipoem
زمین نظارهگر و آسمان در آتش بود
و آیههای نبیِّ زمان در آتش بود
وصیتی به زمین خورد و مصحفی میسوخت
درون خانه دو ثقل گران در آتش بود
خبر بده و نگو خانهی که بود، فقط
بگو که خانهٔ زوجی جوان در آتش بود
کسی نمیرود آیا به دادشان برسد؟
کسی نرفت... که تکپهلوان در آتش بود
به جز بشر که خجالت سرش نشد هرگز
ز شرم، میخ و در و ریسمان در آتش بود
نماز تفرقه در مسجدالنبی برپا
و روی مئذنههایش اذان در آتش بود
صدای گریه میاید صدای گریهی مَرد!
کنار قبر نبی کهکشان در آتش بود
مسیر خانه به مسجد قدمقدم میسوخت
که قلبِ بانوی دامنکشان در آتش بود
کجاست حسن ختامی؟ کجا گلستانی؟
خدا! چقدر مگر میتوان در آتش بود؟
گرفته بود هوا در خجالت مسجد
رسید فاطمه لرزید قامت مسجد
مباد فاطمه نفرین کند که بیتردید
از این قبیله کسی روز خوش نخواهد دید
بگو به فاطمه اینک به خانه برگردد
و کاش میشد از اینجا زمانه برگردد
دری نسوخته باشد کسی زمین نخورد
و بدر بارقهٔ کینهاش به دین نخورد
به بیعتش بروند از مهاجر و انصار
غدیر با همه زیباییاش شود تکرار
تمام مئذنهها یکصدا شوند آنگاه
به بانگ أشهد أنّ علی وليّ الله
سپس روند زنان هم به دیدن زهرا
که آمده پسرش با سلامتی دنیا
به جمع فاطمه زینب علی حسین و حسن
خوشا چنین خوش و خرم دوباره جمع شدن
دوباره خانهٔ زهرا نمازخانه شود
دوباره کشتی نوح از دلش روانه شود
بنا کنند از این خانه راه روشن را
در امتی که نگه داشت حرمت زن را
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem
هرگز شکوهِ آن لحظه را فراموش نمیکنم.
لحظهٔ ورودش به خانه پس از نزول اولین آیات قرآن را
با همین چشمهای خودم نور چهرهاش را دیدم
نوری الهی
نور نبوت
با قدمهایی سنگین خودش را از حرا به خانه رسانده بود.
بار سنگین رسالت عرقی سرد بر پیشانیاش نشانده بود.
میلرزید.
من محو نورش شده بودم.
این بار جبرئیل دست پر به سراغش آمده بود.
بازوی محمد(ص) را گرفته بود و تکان داده بود.
به او گفته بود بخوان!
محمد(ص) گفته بود نمیتوانم بخوانم!
گفته بود بخوان!
و محمد(ص) اولین آیات قرآن را بر زبان آورده بود.
هیچکس نمیتواند سنگینی باری را که خدا روی قلب او گذاشته بود، درک کند.
خدا صبر کرده بود تا قلب محمد(ص) به نهایتِ خشوع برسد.
در چهل سالگی، پس از آن همه عزلت و عبادت، قلب او را خاشعترین قلبها یافت و قرآن را به قلبش نازل کرد.
قرآنی را که اگر به کوه نازل کنی، فرو میریزد. این قرآن را خدا بر قلب محمد(ص) نازل کرد.
با چنین بار سنگینی محمد(ص) پا به خانه گذاشت.
ـ خدیجه!
ـ جانم!
ـ لا اله الا الله!
تمام تنم را لرزاند همین یک جمله!
همین جملهای که سالها منتظر شنیدنش از زبان محمد(ص) بودم.
با تمام وجود تکرار کردم:
ـ لا اله الا الله!
ـ خدیجه!
ـ جانم!
ـ در راه که میآمدم، همهٔ سنگها و درختها برایم سجده میکردند و میگفتند: السلام علیک یا رسول الله!
ـ السلام علیک یا رسول الله!
به خدا سالهاست که منتظر چنین روزی هستم.
شهادت را بر زبان آوردم و شدم «کنیزِ رسولِ خدا»!
دومین نقطهٔ عطف زندگیام: زندگی با محمد(ص) پس از نبوت!
از حالا پای محمد(ص) ایستادن بیشتر جَنَم میخواهد.
از حالا باید وفاداریام را یک جور دیگر ثابت کنم.
یا رسول الله! شهادت میدهم خدا یکی است!
شهادت میدهم تو رسول خدایی!
و عهد میبندم تا آخرین نفس پای تو و رسالتت بمانم و هرچه دارم فدای رسالتِ عظیمت کنم.
فدای نماز خواندنت شوم.
تکبیر بگو تا به تو اقتدا کنم که دلم مدتهاست برای چنین روزی لحظهشماری میکند.
محمد(ص) به نماز میایستد.
پشت سرش سمت چپ میایستم.
و سمت راستش علی ایستاده است.
علی که سالهاست با ما زندگی میکند و محمد(ص) با دستهای خودش بزرگش کرده است.
علی که آینهٔ محمد(ص) است.
علی که چشم و گوش محمد(ص) است.
وقتی وحی بر محمد(ص) نازل شده بود، علی صدای نالهای شنیده بود.
محمد(ص) گفت این صدای نالهٔ شیطان بود به خاطر ناامیدی از رونق بازارش پس از نبوت من.
محمد(ص) به او گفت: علی! هرچه من میبینم، تو هم میبینی و هرچه من میشنوم، تو هم میشنوی!
من و علی تا مدتها تنها یاوران محمد(ص) بودیم.
کنار کعبه نماز میخواندیم.
همه میدیدند ولی هیچکس به جمع ما نمیپیوست.
آن روزها، «روزهای تنهایی» بود.
انگار در آن شهر غریبه شده بودیم.
انگار هیچ کس ما را نمیشناخت.
من از وقتی حرف زنانِ شهر را پشت گوش انداختم و با محمد(ص) ازدواج کردم، تنها شدم.
همهٔ آنها بعد از ملامتهایی که کردند، مرا تنها گذاشتند.
وقتی اسلام آمد، دیگر بدتر.
دشمنیها دو چندان شد.
همه با کینه و حسد به من نگاه میکردند. ولی من که محمد(ص) و از آن مهمتر خدای محمد(ص) را داشتم، هیچ کم نداشتم.
ما سه نفر خودمان یک امت بودیم.
مثل ابراهیم.
«إِنَّ إِبْراهيمَ كانَ أُمَّةً قانِتاً لِلَّهِ حَنيفاً وَ لَمْ يَكُ مِنَ الْمُشْرِكين »
ابراهیمِ یکتاپرست به تنهایی یک امت بود.
ما که سه نفر بودیم
و تا مدتها سه نفر بودیم...
بعدها چقدر افرادی بودند که آرزو میکردند کاش چهارمین نفر بودند.
آن روز فکرش را نمیکردند که این امتِ سه نفره روزی جهان را بگیرد.
#انسیه_سادات_هاشمی
از کتاب: #ماجرای_عشق_من
_ بچهها! دارد عمو با مشک راهی میشود
_ آب یعنی میرسد؟ _ هرچه بخواهی میشود
یا اخا! عباس! اینک اذن میدان میدهم
جان من برگرد! من با داغ تو جان میدهم
_ تو خودت دیدی سکینه که عمو با مشک رفت؟
_ با همین چشمان خود دیدم که او با مشک رفت
یا اخا! سقا! حرم تشنه است مشکی آب کن
غنچههای پر پرِ در خیمه را سیراب کن
دل پریشانی! فرات آیا خطر دارد پدر؟
آب آوردن رجزخوانی مگر دارد پدر؟
نیزه بر کف مشک بر پشت و علم بر دوش او
آب بیش از هر زمانی تشنهٔ آغوش او
اصغرم لبهای خشکت را دگر بر هم مزن
آب دارد میرسد قدری تحمل طفل من!
علقمه از پشت نخلستان به او رخ مینمود
مشک بود و تشنگی بود و فراوان آب بود
بچهها وقتی عمو آمد تشکر میکنید
بعد هم از آب مشتِ تشنه را پر میکنید
آب آرام و دلِ عباس در جوش و خروش
آب دارد التماسش میکند قدری بنوش
تاکنون حتما عمو دیگر رسیده پای آب
آب نوشیده است و جان دارد بیاید با شتاب
مشک را پر کرد و دستِ رد به بغض آب زد
هرچه آب از تشنگی گفت او دم از ارباب زد
از عمویم باوفاتر نیست بابا گفته است
قول اگر داده یقین کن میرسد ساغر به دست
مشک بر دوش از میان تیرباران میگذشت
نیزهها نزدیک میشد او خروشان میگذشت
شک ندارم این صدای غرش اسب عموست
گفته بودم چارهٔ این العطشها دستِ اوست
رسم نامردی کمین کرده است پشت نخلها
تیغها خیره است بر آن دست پشت نخلها
من که از دست خودش باید بنوشم آب را
من هم از بابا شنیدم دست او دارد شفا
مشک بر دندان شتابان با همه جوش و خروش
تیر باران تیر باران آه مشکش آبروش
آب از کوچکتر است اول به اصغر میدهیم
به عمو هم آخرش یک جرعه دیگر میدهیم
چشم تا آمد بیندازد به مشکِ واژگون
چشمهایش را به تیر دیگری پر کرد خون
بچهها اصغر چرا هی بر زمین پا میزند؟
کم کمک دارد دلم شور عمو را میزند
ناگهان در علقمه پیچید بانگ «یا أخا»
میدود با قد خم مولا به دنبال صدا
آب ما اصلا نمیخواهیم برگرد ای عمو
تشنة آن صورت ماهیم برگرد ای عمو
پس عمو کو پس چرا برگشتهای تنها پدر؟
اینچنین دستی به پیشانی و دستی بر کمر؟
تا عمود خیمهٔ عباس را پایین کشید
بغضِ سنگینی صدای العطشها را برید
#انسیه_سادات_هاشمی
@folanipoem