eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سریع با هول گفتم من - خوبم تا افطار چیزی نمونده برم خونه یه مقدار استراحت کنم حالم خوب میشه طاهره خانوم " هرجور خودت صلاح می دونی " ای گفت و من سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم خورد به لبخند روی لب های امیرمهدی که بعد از اون حالت خنثی خیلی تو چشم بود دلم هری ریخت پایین من با عشق امیرمهدی باید چیکار میکردم ؟ من بی امیرمهدی باید چیکار می کردم ؟ ای زلال سبز جاری ... جای خوب غسل تعمید ... بی تو باید مرد و پژمرد ... زیر خاک باغچه پوسید من برای آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم...آخرین بار چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم!!! سراسر پر بود از امیرمهدی ... و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم و چه روز نحسی ! که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت معشوق رو و صدای کر کننده ی ذهنم که پیاپی تکرار می کرد " ملیکا هم نفس امیرمهدی رقیب برد " و من از درون شکستم چشم تو با هق هق من .... با شکستن آشنا نیست ... این شکستن بی صدا بود ... هر صدایی که صدا نیست خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم ، کتونی هام این آخرین دیدار ما بود با تو بدرود ای مسافر ... هجریت تو بی خطر باد ... پر تپش باشه دلی که خون به رگهای تنم داد.. نشستم و زانوی راستم رو روی زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم امیرمهدی - خانوم صداقت پيشه ؟ از زنگ صداش دلم لرزید مطمئن بودم مخاطبش من نیستم برای همین بی توجه به کارم ادامه دادم باز صدا کرد امیرمهدی - خانوم صداقت پيشه ؟ اخم کردم چرا رضوان جوابش رو نمیداد ؟ امیرمهدی - خانوم صداقت پيشه ؟ با آرنجم کوبیدم به پای رضوان ‏ من - جواب بده دیگه ! رضوان - با شما هستن مارال جان ! بند کتونیم رو سفت کردم و بلند شدم ایستادم نگاهش به زمین بود و انگار منتظر بود تا جوابش رو بدم نمیدونم چرا دلم خواست بفهمه از دستش هنوز دلخورم دلم میخواست بدونه توقع داشتم دلجویی کنه و بیشتر از همه دلم میخواست لحن حرف زدنم جلب توجه کنه باعت تعجبش بشه تو ذهنش ردی به جا بذاره 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
‌‌                                                 ‌ ‌‌‌    ⪻‌خـدا اگر بخـواهد کاری را سامـان دهد، خـودش آنچنان همه مـقدمات را جور می کند که برای آدم جـز نگاه تحیّر و ذکر سبـحان الله چـیزی باقی نمی ماند...🤍⪼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 برای همین سر سنگین جواب دادم من - بفرمایید ! دیدم که ابروهاش بالا رفت ، دیدم که متعجب شد ،دیدم که نگاهش سر در گم شد و کمی مکث کرد دستش رو بالا برد و با کف دست لب و ریش هاش رو لمس کرد دهنش رو باز کرد که حرفی بزنه اما تردید کرد دهنش رو بست و کف دستش از چونه به سمت گردن کشید میتونستم تردید رو از لا به لای حرکت دست هاش هم تشخیص بدم اما به یکباره گفت: امیرمهدی - شنیدم رشته ی تحصیلیتون ریاضی بوده ؟ مردد نگاهش کردم از کجا فهمیده بود ؟ نگاهم بین نرگس و رضوان چرخید کی این اطلاعات رو بهش داده بود ؟ نگاه عادی و بدون تعجبشون نشون میداد از حرفش چندان تعجبی نکردن پس باید احتمال میدادم این اطلاعات از طریق رضوان درز کرده باشه نگاهم رو به سمت امیرمهدی سوق دادم و گفتم من - بله من لیسانس ریاضی دارم سری تکون داد و با لحن نرمی گفت: امیرمهدی - اون روز که رفتیم خرید رو یادتونه ؟ و اون دختر بچه ای رو که سر چهارراه دیدیم ؟ یادم بود همون روزی که اين دلخوری و این مسائل شروع شد می شد فراموش کنم ؟ سری تکون دادم من - یادمه امیرمهدی - برادر اون دختر و چندتا بچه ی دیگه که مثل اونا هستن نتونستن تو امتحانات خرداد نمره ی قبولی درس ریاضی رو بگیرن ،راستش میخواستم بدونم میشه رو کمک شما برای درس دادن بهشون حساب کرد ؟ تقریباً دو ماه دیگه امتحان دارن و چون بیشتر ساعات روز کار میکنن زمان زیادی ندارن برای درس خوندن نیاز هست که یه دبیر خوب باهاشون ریاضی کار کنه من - باشه ،فقط وقت آزادشون رو به من اطلاع بدین و اینکه چه مقطعی هستن ! نفهمیدم از لحن غیر دوستانه م بود یا شما خطاب کردنش که نگاهش رو برای صدم ثانیه بهم دوخت و نسیم وار ازم گرفت اخم ظریفی کرد و گفت امیرمهدی - یه نفر اول متوسطه و سه نفر سوم راهنمایی ، در مورد وقت آزادشون هم باهاتون تماس می گیرم کمی مکث کرد اما بعد خیلی محکم ادامه داد امیرمهدی - مطمئن بودم هر کمکی از دستتون بر بیاد انجام میدین، ممنون سری تکون دادم من - خواهش میکنم وظیفه ی هر انسانیه که به دیگران کمک کنه ، امر دیگه ای ندارین ؟ اخمش بیشتر شد و اینبار مطمئن بودم به خاطر شما خطاب کردنش باشه امیرمهدی - نه خیر عرضی نیست رو به رضوان گفتم: من - بریم؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 سری تکون داد و من با این تأییدش چشم چرخوندم برای خداحافظی با طاهره خانوم که ندیدمش رو به نرگس گفتم من - ببخشید مزاحم شدیم نرگس لبخندی زد نرگس - مزاحم چیه ؟ اینجا خونه ی خودتونه بازم از اين کارا بکنین رضوان هم با گفتن " اینبار نوبت توئه " دست پیش برد برای خداحافظی همون موقع امیرمهدی پرسید امیرمهدی - میان دنبالتون ؟ رضوان سریع جواب داد رضوان - نه خودمون میریم - امیرمهدی - صبر کنین من میرسونمتون رضوان نیم نگاهی به من انداخت که با بالا انداختن ابرو بهش فهموندم قبول نکنه رضوان - نه آقای درستکار مزاحم شما نمیشیم راه دور نیست الان هم که هوا خوبه همون موقع طاهره خانوم با سینی حاوی یه کاسه بزرگ آش رسید و گفت طاهره خانوم - چی خوبه ؟ رضوان - به اقای درستکار گفتم هوا خوبه و نمیخواد زحمت بکشن ما رو برسونن طاهره خانوم سری بالا انداخت طاهره خانوم - نه مادر زحمت نیست که . افطار که نموندین منم دلم طاقت نمیاره از این آش نخورین با این کاسه آش هم که نمی تونین راحت برین خونه ! در ضمن مارال جان افت فشار داره ممکنه حالش بد بشه با این حرفش امیرمهدی سریع رفت به اتاقش و چند ثانیه بعد با سوییچ ماشینش اومد بیرون خداحافظی کردیم و پشت سر امیرمهدی به سمت ماشین رفتیم هر دو عقب نشستیم به منزله ی خداحافظی آخر دستی برای نرگس تکون دادیم و ماشین راه افتاد هر سه ساکت بودیم جز صدای ماشین و بعضاً ماشین های دیگه که از کنارمون رد میشدن صدای دیگه ای شنیده نمیشد حواسم به خیابون بود و تموم سعی ام اين بود که نگاهش نکنم یاد آهنک ساسی مانکن برای لحظه ای لبخند رو به لب های خشکم هدیه داد عجب روزی بود اون روز و البته امروز اتفاقات از صبح رو یه بار دیگه مرور کردم هیچ قسمتیش دردناک تر از دیدن ملیکا و فهمیدن اینکه کی هست نبود به خصوص رفت و امدش به اون خونه بدون اینکه نسبت مستقیمی با افراد اون خونه داشته باشه و این یعنی اعتماد کامل داشتن به جایگاه و نسبتش با اون افراد در آینده ضعف بدی تو بدنم پیچید به طوری که باز هم غیرارادی چشمام رو بستم و به پشتی صندلی جلو چنگ زدم امیرمهدی - میخواین یه آبمیوه براتون بگیرم ؟ چشم باز کردم و خیره شدم به اخم هاش که از آینه ی جلو قابل دیدن بود به زحمت جواب دادم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صادق آل عبا 🖤 (علیه‌السلام)
-از امام صادق علیه‌السلام چی یاد گرفتی؟ +کاملترین مردم در عقل، خوش‌اخلاق‌ترین آنهاست. أكمل الناس عقلا أحسنهم خلقا 🗣محمد رستم‌پور
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
امام صادقی باشیم🖤 اصلا مردم ما انتظاری از سیاسیون ندارند …! 🔻 @seyyedoona