eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
23 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ اخمي کرد: -خودت رو تو آینه دیدی ؟ دیدی چه شكلي شدی ؟ این ابروهای در اومده و این صورت دو ماه اصالح نشده هیچ نشوني از زندگي نداره . اگر نمي شناختیمت و یا قبالً تو رو ندیده بودیم یه چیزی . حرفي نمي موند . ولي ما که دیده بودیم تو چه شكلي بودی ! چه دختری بودی ! به خودت بیا . شروع کن زندگي کردن چه امیرمهدی به هوش بیاد چه نیاد . تا کي مي خوای اینجوری ادامه بدی ؟ اگر امیرمهدی هیچوقت به هوش نیاد صورت تو همینجوری مي مونه ؟ زندگیت مي شه همین بیمارستان رفتن و تدریس ؟ آدم برای زندگي کردن به همه چي نیاز داره . به غذا .. به خواب .. به تفریح .. تو همه چي رو از خودت گرفتي . با چه انگیزه ای مي خوای این راه و ادامه بدی ؟ این همه آدم هر روز مي میرن .. خونواده هاشون باید تا آخ عمر خودشون رو از همه چي محروم کنن ؟ کِي خدا اجازه داده با زندگیمون اینكار و بكنیم ؟ اگر مي خوای عاقالنه فكر کني اول عاقالنه زندگي کردن رو تمرین کن . فردا میای آرایشگاه . نمي گم همچین به خودت برس که چشم همه رو به خودت خیره کني ! نه .. حداقل شبیه آدمای معمولي بشو. نگاهم خیره موند به لب هاش و ناخودآگاه دستي به صورتم کشیدم. از صورت من گفت ؟ از ابروهای در اومده ؟ پس چرا من ندیده بودم ؟ چرا هر وقت رفتم جلوی آینه چیزی به چشمم نیومد ؟ ندیدم یا انقدر غرق بودم تو بدبختي خودم که توجهي نكردم ؟ خیلي بي حواس انگشتم رو زیر دندونام فشار دادم . فشار دادم و رفتم تو خلسه ای رها از هر چیزی که اطرافم بود! زندگیم از روزی که امیرمهدی به کما رفت مثل یه فیلم رو دور تند مقابل چشمام جون گرفت . زندگي ای که خالصه شده بود تو رفتن به بیمارستان ، برگشتن ، کز کردن گوشه ی اتاق و غم خوردن ، دعا کردن و اشک ریختن ، و کالس رفتن و مثل یه آدم آهنی بدون توجه و لذت از کاری که دوست داشتم درس دادن ؛ همین. من تو اون یك ماه و نیم چیزی از زندگی نفهمیده بودم. هیچ یادم نمي اومد به کمك مامان رفته باشم و تو کاری کمكش کنم . و یا وقتي بابا مي اومد برای شنیدن صداش از اتاقم بیرون رفته باشم . هیچ شبي کنارشون اخبار ندیدم و گاهی حتي به زور برای خوردن شام در کنارشون قرار مي گرفتم. اگر اون کالس ها و شاگردهای خصوصیم نبود قطعاً از اتاقم خارج نمی شدم مگر برای دیدار امیرمهدی! به ندرت با مهرداد و رضوان همكالم مي شدم و هر وقت می‌اومدن خونه مون دیدارمون جز یه سالم و احوالپرسی ساده حرف دیگه ای به همراه نداشت. کم، خیلي کم به دیدار پدر و مادر شوهرم می رفتم و حتی برای یك بار هم با نرگس همنشین نشدم به قصد حرف زدن و درد و دل کردن . و شاید جالب و دور از باور بود که تموم اون یك ماه و نیم فقط یكبار به قصد رفع دلتنگی به اتاق امیرمهدی سرک کشیدم که بیش از چند دقیقه طول نكشید . چون نتونستم هوای اون اتاق رو بدون امیرمهدی تنفس کنم! حرفای خونواده ی امیرمهدی اولین تلنگری بود که بهم زده شد تا چشمام رو باز کنم و از یه خواب سهمگین دیگه بیدار بشم. خوابی که انگار من رو هم به کما برده بود. چنان معلق مونده بودم تو برزخ سرنوشتم که فراموش کرده بودم آدم های اطرافم زندن و باید حواسم بهشون باشه. 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ شاید خبر بارداری رضوان رو هم باید تلنگر حساب مي کردم . تلنگری که اونقدر قوی و محكم به بلور خوابم زده نشد که با شكستنش یا حتي صدای بمش بیدار بشم و ببینم دارم به جای زندگي مردگي مي کنم. و همین اولین تلنگر شد پایه ی تلنگرهای بعدی ، که خونواده ی خودم منبعش بودن . بعد از رفتن خونواده ی امیرمهدی ، مهرداد و رضوان به بهانه ی استراحت به اتاق سابق مهرداد رفتن . همون اتاقي که توش تا.ج همسری امیرمهدی بر سرم نشست . اتاقي که به خاطر تصادف امیرمهدی و حال خرابم نفهمیدم کي به شكل و شمایل سابق در اومد و سفره ی عقدم و اون همه تزیین جاش رو داد به تخت و کمد سابق مهرداد. همچنان نشسته بودم و خیره به دیوار انگشت مي گزیدم. من بودم و مامان در حال جمع کردن فنجون های خالي از چای و بابا که ساکت ، به ژرفای ذهنش سقوط کرده بود. با فكر به اینكه همین چشم بستن امیرمهدی چي به روزگارم آورده و اگر نفسش فرو مي رفت و دیگه یارای برگشتن پیدا نمي کرد چي به سرم مي اومد ؛ انقدر فشار به قلبم سرازیر کرد که دردی توش جوونه زد و باعث شد ناخودآگاه آه بكشم. همون آه بابا رو متوجه حالم کرد که سریع پرسید: -خوبي بابا ؟ و من به ناگاه چشم دوختم تو چشمای نگرانش و با درد جواب دادم: -افتضاحم. نگراني نه تنها از چشماش رخت نبست که به دنبالش غم هم سرك کشید و شد مهمون چشماش: بشي یا شروع کني غصه خوردن . ما حالت و درك مي￾مارال این حرفا که زده شد برای این نبود که تو سردرگم کنیم . درسته فقط تویي که وسط این گردباد وایسادی و ما از یه کنار داریم حسش مي کنیم ، ولي وقتي مي بینیم به جای دور زدن همون وسط وایسادی و سعي مي کني همونجور ایستاده بموني نمي تونیم چیزی نگیم. نگاهش کردم. به اسم زندگي کردن چي رو مي خواستن بهم یادآوری کنن ؟ اینكه با شرایطم باید کنار بیام ؟ یا فكری به حال و روزم کنم ؟ یا چیز دیگه ای که هنوز به ذهن بسته ی من راه پیدا نكرده بود ؟ خیره به بابا سعي داشتم از پستوی حرفای رسیده به گوشم به اصل موضوع برسم ؛ و بابا خیره به من در حال گشتن تو نگاهم بود برای دیدن تأثیر حرفاش. مامان آروم اومد و کنار بابا نشست. آروم و با تردید لب زدم: -یعني.. بابا نذاشت ادامه بدم وایسي ؟ مارال ! انقدر بي فكر نایست تا باالخره یه زماني￾یعني مي خوای چیكار کني ؟ همینجور وسط گردبادت پاهات شل بشه و گردباد تو رو هم با خودش ببره. باز هم پر تردید نگاهش کردم . چي ازم مي خواستن ؟ گرمای دست مامان روی دستم ، به نگاهم بال پرواز داد . برگشتم و سوالي نگاهش کردم. آروم و با طمأنینه گفت: -تا االن برای چي صبر کردی ؟ -نباید صبر مي کردم ؟ سری تكون داد: -چرا .. ولي مي خوام بدونم با چه هدفي صبر کردی! -که یه روزی چشماش رو باز کنه. -اگه باز نكرد . اگر هیچوقت چشماش رو باز نكرد چي مارال ؟ حس کردم قلبم دهن باز کرد و همه ی حجم دردش رو به تنم ریخت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ دستام بي اراده مشت شد و نگاهم سخت. فشاری به دستم داد: کنه و صحیح و سالم باشه . یا نه .. سالم نباشه ولي برای￾ببین مارال اگر صبر کردی که یه روزی چشماش رو باز این کار بیاد دستت رو ببوسه و ازت تشكر کنه ... یا فكر مي کني به خاطر این صبرت بهت کاپ ایثار و فداکاری مي دن و مي گن خیلي ممنون به پای شوهرت وایسادی و از خودت گذشتي و همه برات دست مي زنن اشتباه کردی . نه کسي تو رو مجبور کرده و نه کسي ازت مي خواد که این کار رو بكني . مثل تو هم زیاده و این فقط تو نیستي که داری از خودگذشتگي مي کني. دستش رو از روی دستم برداشت: -اینا رو مي گم که اگر مي خوای درست فكر کني به این قسمتش هم فكر کني. ابرویي باال انداخت: -همیشه یادت باشه تو ایثار عاشقونه هیچ چشمداشتي به جز شادی معشوق نیست . اگر مي خوای ایثار کني اینجوری ایثار کن. مبهوت نگاهش کردم. تك به تك واژه ها رو برای خودم هجي کردم ... ایثار .... عاشقونه .... چشمداشت .... شادی ..... معشوق ... معشوق .... جنگ سختي شروع شد . جنگي بین من و مفهوم حرفای مامان . شبیه آدمي بودم وسط میدون جنگ که از هر طرف مورد پاتك قرار گرفته. راه فراری وجود نداشت. جنگي از عمق دل و از ورای عقل. گم شدن احساسات و خواهش های دل پشت پرده ای به اسم معشوق . هر چیزی برای معشوق و نه خود آدم. 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ ایثاری بي چشمداشت! فداکاری بدون پاداش ... یا نه ... فداکاری به بهونه ی شادی معشوق. یه لحظه دهنم باز شد به گفتن "پس من چي .. "که تو گلو شكست صوت نا به جام. معني جمله تو کلمه به کلمه ش جا خوش کرده بود! شنیدن و فهمیدن واژه به واژه ی اون جمله مثل رفتن به مسلخگاه بود. به مسلخ کشیدن احساسات با دست خود آدم ! امكان داشت ؟ گویي مامان به جای امیرمهدی راهنمای عقلم شده بود! که با عقل جلو برم . که احساسات رو پشت قامت عقل پنهون کنم و اجازه ی خودنمایي بهش ندم. شادی معشوق! شادی امیرمهدی! تو گرگ و میش فهم جمله ی مامان بودم که باز با جمله ای دیگه تیری رها کرد به سمت عقلم . عجب سیبلي بود این عقل و خودم خبر نداشتم! مامان –با زندگي قهر نكن مارال . دنیا منت آدم رو برای زندگي کردن نمي کشه . تا چشم باز کني مي بیني وقت تموم شده ، یا برای تو یا برای امیرمهدی . اگر مي خوای زندگي کني جوری زندگي کن که وقتي بر مي گردی به پشت سرت نگاه مي کني نگي کاش بر مي گشتم و همه چیز رو از اول درست مي کردم . هر وقت زندگیت جهنم شد سعي کن به جای سوختن ، پخته ازش بیرون بیای . سوختن رو که همه بلدن ! باز هم نگاهش کردم. به زور حرفای شنیده شده رو با بزاقم قورت دادم و راهيِ درون متالطمم کردم . تا شاید به جای من تن خسته م بتونه هضمشون کنه گرچه که انگار ظرفیت بدنم هم تكمیل بود و جای خالي برای هیچ چیزی نداشت. آروم پلك زدم. پخته شدن ! مگه مي شد مني که در حال سوختن و خاکستر شدن بودم پخته بشم . چرا همه فقط حرف مي زدن و کاری ازم مي خواستن ولي یك نفر نگفت که راهش چیه! صورت مسئله رو مي دادن ، جواب رو هم مي گفتن . بدون اینكه بگن راه حلش چیه! کاش مي تونستم صورت مسئله رو پاك کنم و خودم رو راحت . از من بي تجربه چي مي خواستن ؟ مني که راه به راه در حال پس دادن امتحان بودم و هر دفعه امتحانم سخت تر مي شد و تحملش دشوارتر. صدای بابا من رو از غرق شدن بین معادالت چند مجهولیم بیرون کشید: 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ خاکستر￾اون کاغذی نباش که وقتي بین آتیش مي ندازیمش به باقي مي مونه . مثل اون سیب زمیني ای باش که میون آتیش مي ره ، سیاه مي شه ولي در عوض پخته مي شه. دورنمای زندگیت مهم نیست ، مهم اینه که وقتي تو بطنش قرار مي گیری روحت رو جال بده . هر کس مي تونه از دور زندگیت رو اونجور که مي خواد یا مطابق با عقلش تفسیر کنه . زندگیت رو نه بر مبنای حرف و نظر مردم که بر مبنای اونچه که خودت مي خوای شكل بده . هیچكس قرار نیست جای تو زندگي کنه. بابا راست مي گفت . هیچكس به جای من قرار نبود تو اون شرایط زندگي کنه . این من بودم که باید تو اون کوره راه پیش مي رفتم . این صبر و تحمل من بود که به آزمایش گذاشته شده بود . پس فقط خودم مي تونستم یه تصمیم درست بگیرم. نگاهم رو از صورت بابا به زیر کشیدم. نیاز مبرمي به تنهایي و فكر داشتم . اینكه ببینم تو این مدت بي امیرمهدی چیكار کردم و حرفای شنیده شده رو مطابقت بدم با لحظه به لحظه ش. ببینم کجا کم آوردم و کجا درست رفتار کردم! باید فكر مي کردم تا بفهمم پخته شدن تو این شرایط چه جوری ممكنه . و اینكه اگر مي خوام با این حالت امیرمهدی ادامه بدم باید چه سختي هایي رو به جون بخرم. تا قبل از اومدن پدر و مادرش فقط به این فكر مي کردم که این شرایط یه روزی تموم مي شه و من باید تحمل کنم تا خورشید وصل طلوع کنه . اما با حرف های به میون اومده فهمیدم که باید در افكارم تجدید نظر کنم و به این هم فكر کنم که این طرز زندگي ممكنه همیشگي باشه. زیر لب آروم گفتم: -باید فكر کنم. -باید فكر کني . و ازت مي خوام که درست فكر کني. بابا رو نگاه کردم. کار بزرگي ازم مي خواست . سری تكون دادم و "چشمي "گفتم. بلند شدم با کوهي از نصیحت که پیش روم بود و دنیایي از عشق پشت سرم که به حضورش دلخوش بودم. من از پسش بر مي اومدم . یعني باید بر مي اومدم ، به خاطر امیرمهدی ، به خاطر خودم ، به خاطر عشقي که داشتیم و از همه مهمتر به خاطر گذشتي که هر دو برای با هم بودن کرده بودیم ؛ گذشت از تعصباتمون . من یك بار جنگ بین عقل و دل رو به صلح رهنمون کرده بودم . پس این بار هم مي تونستم و مطمئناً به جای امیرمهدی که دیگه حضور نداشت دیگران هادی راهم ميشدن 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ و این رو با حضورشون و حرفاشون نشونم دادن . سالنه سالنه راه اتاقم رو در پیش گرفتم . قبل از گذشتن از اتاق سابق مهرداد ؛ دربش باز شد و مهرداد تو چهارچوبش قرار گرفت. نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد: -بیا تو. خسته لبخند زدم: -دارم مي رم فكر کنم. -بیا امشب با هم فكر کنیم . از فردا تنهایي فكر کن. برگشتم و نگاهي به مامان و بابا انداختم که هنوز سر جاشون نشسته بودن . هر دو با لبخند تشویقم کردن تا نیمي از بار روی دوشم رو دو دستي تقدیم مهرداد و رضوان کنم. رو به مهرداد سری تكون دادم و در حال ورود به اتاقش گفتم: -همفكری ، نه نصیحت . االن مغزم کشش نداره. لبخندی زد: -تو کله شق تر از این حرفایي که نصیحت کسي در تو اثر کنه! ابرویي باال انداختم: -واقعاً ؟ لبخندش رو بیشتر بهم هدیه داد: -نه .. به لطف امیرمهدی خیلي وقته بهتر شدی . گرچه که مي دونم ترك عادت موجب مرض است. با این حرفش لبخندی زدم و رو به رضوان نیم خیز شده از روی تخت به احترام حضورم ، گفتم: -بخواب . مي بیني تو رو خدا ! داداش تو هم از این حرفا مي زنه بهت ؟ رضوان دوباره دراز کشید و بي حال کجخندی زد: مهرداد من یه دونه ست. ناخوداگاه لبخندم پر کشید . تا دو ماه پیش منم مي گفتم امیرمهدی من یه دونه ست . هنوزم یه دونه بود ؟ این برزخ بود یا جهنم که خدا من رو وسطش انداخته بود ؟ این حال امیرمهدی و این روزای پر درد من اسمش چي بود ؟ اهي پر حجم از میون سینه م به بیرون راه گرفت و باعث رشد اخم رو صورت رضوان و مهرداد شد. رضوان لب گزید و آروم گفت: -ببخشید . نمي خواستم.... میون حرفش پریدم: -هر جور دوست داری حرف بزن . کاری به دل نازکي من نداشته باش. لبخند خجولي زد: -نمي خوام ناراحتت کنم حتي به اندازه ی سر سوزن روی تخت ، کنارش نشستم . خم شدم و بوسه ای روی لپ های بي رنگش زدم: -کي گفته زن برادر دوست داشتني نیست ؟ صاف نشستم و نگاهش کردم: -تو چرا من و اذیت نمي کني ؟ همراه با لبخند اخمي کرد و مشت کم جوني به بازوم زد: -اذیت نكن مارال! نگاه پر مهری به چشماش انداختم: -بذار با حرفات عاشقي یادم بیفته . خیلي وقته نگفتم امیرمهدی من یه دونه ست. و بغض خونه کرد میون رگ و پي حرفم. بي شك امیرمهدی من هنوز یه دونه بود . تك و رویایي و ایده آل . فقط چند وقتي به خوابي سهمگین فرو رفته بود و این چیزی از ارزش های وجودیش کم نمي کرد. درسته که ملكوت نگاهش به رو م بسته شده بود و اجازه اوج گرفتن تو بي کرانش رو نداشتم اما هنوز دست هایي که روزی لمسشون آرزوم بود وجود داشت. درسته که بهشت لبخندش نبود ولي آیه های مهر هنوز تو صورتش بي داد مي کرد. با قرار گرفتن دستي روی شونه م از خیال امیرمهدی فاصله گرفتم: -این حالت رو که مي بینم یاد اون شبي مي افتم که امیرمهدی و خونواده ش مهمونمون بودن . برگشتم و به مهرداد نگاه کردم: -کدوم ؟ -همون شبي که پویا مي خواست.. و ادامه نداد. با حرفش منم به همون شب سفر کردم . همون شبي که قرار بود مُهر اولین آشنایي بین خونواده ی امیرمهدی و رضوان کوبیده بشه. 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ شبي که من خودم رو سرگرم کردم تا چشم و دلم دنبال امیرمهدی له له نزنه . که یادم نره بینمون دلگیری وجود داره. گرچه که یادآوری اون شب برام به خاطر کار پویا چندان خوشایند نبود ولي با فكر به اینكه بعد از چند روز دلگیری اون شب با امیرمهدی حرف زدم و از همه مهمتر کشیده شدن لباسم از طرفش برای اینكه از مسیر ماشین منحرف بشم به اندازه ی کافي دلچسب بود. لب هام کش اومد . و با حالت طلبكاری گفتم : -دقیقاً چي امشبم با اون شب یكیه ؟ مهرداد پیچ و قوسي به خودش داد و ابرویي باال داد: -واال ... اون شبم مثل امشب گیج بودی . یادمه از بس رفتي و اومدی و نگاه اون بنده ی خدا رو دنبال خودت کشوندی اونم سرگیجه گرفت . ابرویي باال انداختم: گفت￾امیرمهدی اصالً حواسش به من نبود. : -بود خواهر من . بود. -پس چرا من ندیدم ؟ -مگه تو باید ببیني ؟ من باید مي دیدم که دیدم . انقدر حواسش زیر چشمي به تو بود که نفهمید کي پیشش نشستم . همچین زدم رو پاش که سه متر پرید هوا! انگار تموم صحنه ها براش تداعي شد که بلند زد زیر خنده . رضوان هم آروم مي خندید. معترض گفتم: -مهرداد ؟ اذیتش کردی ؟ -نه پس مي ذاشتم همچنان نگات کنه تا از زور سرگیجه بره بیمارستان ؟ خب خواهر من نه تو یه دقیقه مي نشستي نه اون حواسش به چیز دیگه ای پرت مي شد . منم گفتم یه ثواب بكنم. 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ خنده ش رو جمع کرد و ادامه داد: -مي دوني اون شب در مورد چي حرف مي زدیم ؟ با ذهني که از هجوم خاطرات به تاراج رفته بود ، سری تكون دادم: -نه . بهم نگفتي! . گفت برادرانه بهش کمك کنم . گفت نمي تونه به این￾اون شب از تو و احساسش بهت گفت . ازم کمك خواست عالقه که روز به روز داره بیشتر مي شه بي توجه باشه . گفتم مي دوني چقدر با هم فرق دارین ؟ مي دوني مارال اهل یه حجاب ساده هم نیست و از حجاب بدش میاد ؟ مي دوني تازه شروع کرده نماز خوندن ؟ از همه مهمتر مي دوني مارال چه جور دختری بوده و تو مهمونیا چه جوری لباس مي پوشیده ؟ گفت تا حدی مي دونه . بهش گفتم برو و فكرات رو بكن . اگر مطمئن شدی مي توني با گذشته ی مارال کنار بیای بهم زنگ بزن خیره تو چشمای مهرداد به امیرمهدی و افكارش فكر کردم. یه لحظه آرزو کردم کاش کسي بود که بهم بگه چي شد که امیرمهدی از اون آدم تو کوه رسید به مرد عاشق تو پارك و عالقه ش رو اونجور شیرین بهم ابراز کرد . که انقدر ثابت قدم شد که هیچ جا کوتاه نیومد. نمي دونستم آروزی بر اومده از عمق وجودم زیر آمین مرغ حق پر و بال مي گیره . که گفتن از امیرمهدی مي شه پروسه ای که از مهرداد شروع شده و به دیگران هم تعمیم پیدا مي کنه. با اینكه یه جورایي خجالت مي کشیدم از مهرداد سوالي بپرسم اما دل رو به دریا زدم . شنیدن از امیرمهدی برای من حكم اون لیواب آب با تكه های غوطه ور یخ وسط گرمای طاقت فرسای تابستون بود. تو برزخي که گیر کرده بودم عطش وحشتناکي نسبت به حضورش داشتم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛