💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_شش
❌فصل دوم❌
و این رو با حضورشون و حرفاشون نشونم دادن .
سالنه سالنه راه اتاقم رو در پیش گرفتم . قبل از گذشتن از
اتاق سابق مهرداد ؛ دربش باز شد و مهرداد تو
چهارچوبش قرار گرفت.
نگاهش کردم ببینم چیزی مي خواد یا رضوان کاری داره
که دیدم با سر به اتاقش اشاره کرد:
-بیا تو.
خسته لبخند زدم:
-دارم مي رم فكر کنم.
-بیا امشب با هم فكر کنیم . از فردا تنهایي فكر کن.
برگشتم و نگاهي به مامان و بابا انداختم که هنوز سر
جاشون نشسته بودن .
هر دو با لبخند تشویقم کردن تا نیمي از بار روی دوشم رو
دو دستي تقدیم مهرداد و رضوان کنم.
رو به مهرداد سری تكون دادم و در حال ورود به اتاقش
گفتم:
-همفكری ، نه نصیحت . االن مغزم کشش نداره.
لبخندی زد:
-تو کله شق تر از این حرفایي که نصیحت کسي در تو اثر
کنه!
ابرویي باال انداختم:
-واقعاً ؟
لبخندش رو بیشتر بهم هدیه داد:
-نه .. به لطف امیرمهدی خیلي وقته بهتر شدی . گرچه که
مي دونم ترك عادت موجب مرض است.
با این حرفش لبخندی زدم و رو به رضوان نیم خیز شده از
روی تخت به احترام حضورم ، گفتم:
-بخواب . مي بیني تو رو خدا ! داداش تو هم از این حرفا
مي زنه بهت ؟
رضوان دوباره دراز کشید و بي حال کجخندی زد:
مهرداد من یه دونه ست.
ناخوداگاه لبخندم پر کشید . تا دو ماه پیش منم مي گفتم
امیرمهدی من یه دونه ست . هنوزم یه دونه بود ؟
این برزخ بود یا جهنم که خدا من رو وسطش انداخته بود ؟
این حال امیرمهدی و این روزای پر درد من اسمش چي
بود ؟
اهي پر حجم از میون سینه م به بیرون راه گرفت و باعث
رشد اخم رو صورت رضوان و مهرداد شد.
رضوان لب گزید و آروم گفت:
-ببخشید . نمي خواستم....
میون حرفش پریدم:
-هر جور دوست داری حرف بزن . کاری به دل نازکي من
نداشته باش.
لبخند خجولي زد:
-نمي خوام ناراحتت کنم حتي به اندازه ی سر سوزن
روی تخت ، کنارش نشستم . خم شدم و بوسه ای روی لپ
های بي رنگش زدم:
-کي گفته زن برادر دوست داشتني نیست ؟
صاف نشستم و نگاهش کردم:
-تو چرا من و اذیت نمي کني ؟
همراه با لبخند اخمي کرد و مشت کم جوني به بازوم زد:
-اذیت نكن مارال!
نگاه پر مهری به چشماش انداختم:
-بذار با حرفات عاشقي یادم بیفته . خیلي وقته نگفتم
امیرمهدی من یه دونه ست.
و بغض خونه کرد میون رگ و پي حرفم.
بي شك امیرمهدی من هنوز یه دونه بود . تك و رویایي و
ایده آل . فقط چند وقتي به خوابي سهمگین فرو رفته
بود و این چیزی از ارزش های وجودیش کم نمي کرد.
درسته که ملكوت نگاهش به رو م بسته شده بود و اجازه
اوج گرفتن تو بي کرانش رو نداشتم اما هنوز دست
هایي که روزی لمسشون آرزوم بود وجود داشت.
درسته که بهشت لبخندش نبود ولي آیه های مهر هنوز تو
صورتش بي داد مي کرد.
با قرار گرفتن دستي روی شونه م از خیال امیرمهدی
فاصله گرفتم:
-این حالت رو که مي بینم یاد اون شبي مي افتم که
امیرمهدی و خونواده ش مهمونمون بودن .
برگشتم و به مهرداد نگاه کردم:
-کدوم ؟
-همون شبي که پویا مي خواست..
و ادامه نداد.
با حرفش منم به همون شب سفر کردم . همون شبي که
قرار بود مُهر اولین آشنایي بین خونواده ی امیرمهدی و رضوان کوبیده بشه.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛