💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_سه
❌فصل دوم❌
دستام بي اراده مشت شد و نگاهم سخت.
فشاری به دستم داد:
کنه و صحیح و سالم باشه . یا نه .. سالم نباشه ولي برایببین مارال اگر صبر کردی که یه روزی چشماش رو باز
این کار بیاد دستت رو ببوسه و ازت تشكر کنه ... یا فكر
مي کني به خاطر این صبرت بهت کاپ ایثار و فداکاری
مي دن و مي گن خیلي ممنون به پای شوهرت وایسادی و
از خودت گذشتي و همه برات دست مي زنن اشتباه
کردی . نه کسي تو رو مجبور کرده و نه کسي ازت مي خواد
که این کار رو بكني . مثل تو هم زیاده و این فقط تو
نیستي که داری از خودگذشتگي مي کني.
دستش رو از روی دستم برداشت:
-اینا رو مي گم که اگر مي خوای درست فكر کني به این
قسمتش هم فكر کني.
ابرویي باال انداخت:
-همیشه یادت باشه تو ایثار عاشقونه هیچ چشمداشتي به
جز شادی معشوق نیست . اگر مي خوای ایثار کني
اینجوری ایثار کن.
مبهوت نگاهش کردم.
تك به تك واژه ها رو برای خودم هجي کردم ... ایثار ....
عاشقونه .... چشمداشت .... شادی ..... معشوق ... معشوق
....
جنگ سختي شروع شد . جنگي بین من و مفهوم حرفای
مامان .
شبیه آدمي بودم وسط میدون جنگ که از هر طرف مورد
پاتك قرار گرفته.
راه فراری وجود نداشت.
جنگي از عمق دل و از ورای عقل.
گم شدن احساسات و خواهش های دل پشت پرده ای به
اسم معشوق . هر چیزی برای معشوق و نه خود آدم.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛