💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_پنج
❌فصل دوم❌
خاکستراون کاغذی نباش که وقتي بین آتیش مي ندازیمش به
باقي مي مونه . مثل اون سیب زمیني ای باش که میون
آتیش مي ره ، سیاه مي شه ولي در عوض پخته مي شه.
دورنمای زندگیت مهم نیست ، مهم اینه که وقتي تو بطنش
قرار مي گیری روحت رو جال بده . هر کس مي تونه از
دور زندگیت رو اونجور که مي خواد یا مطابق با عقلش
تفسیر کنه . زندگیت رو نه بر مبنای حرف و نظر مردم که
بر
مبنای اونچه که خودت مي خوای شكل بده . هیچكس قرار
نیست جای تو زندگي کنه.
بابا راست مي گفت . هیچكس به جای من قرار نبود تو اون
شرایط زندگي کنه . این من بودم که باید تو اون کوره
راه پیش مي رفتم . این صبر و تحمل من بود که به آزمایش
گذاشته شده بود . پس فقط خودم مي تونستم یه
تصمیم درست بگیرم.
نگاهم رو از صورت بابا به زیر کشیدم.
نیاز مبرمي به تنهایي و فكر داشتم . اینكه ببینم تو این
مدت بي امیرمهدی چیكار کردم و حرفای شنیده شده رو
مطابقت بدم با لحظه به لحظه ش.
ببینم کجا کم آوردم و کجا درست رفتار کردم!
باید فكر مي کردم تا بفهمم پخته شدن تو این شرایط چه
جوری ممكنه . و اینكه اگر مي خوام با این حالت
امیرمهدی ادامه بدم باید چه سختي هایي رو به جون
بخرم.
تا قبل از اومدن پدر و مادرش فقط به این فكر مي کردم که
این شرایط یه روزی تموم مي شه و من باید تحمل کنم
تا خورشید وصل طلوع کنه . اما با حرف های به میون
اومده فهمیدم که باید در افكارم تجدید نظر کنم و به این
هم فكر کنم که این طرز زندگي ممكنه همیشگي باشه.
زیر لب آروم گفتم:
-باید فكر کنم.
-باید فكر کني . و ازت مي خوام که درست فكر کني.
بابا رو نگاه کردم.
کار بزرگي ازم مي خواست . سری تكون دادم و "چشمي
"گفتم.
بلند شدم با کوهي از نصیحت که پیش روم بود و دنیایي از
عشق پشت سرم که به حضورش دلخوش بودم.
من از پسش بر مي اومدم . یعني باید بر مي اومدم ، به
خاطر امیرمهدی ، به خاطر خودم ، به خاطر عشقي که
داشتیم و از همه مهمتر به خاطر گذشتي که هر دو برای با
هم بودن کرده بودیم ؛ گذشت از تعصباتمون .
من یك بار جنگ بین عقل و دل رو به صلح رهنمون کرده
بودم . پس این بار هم مي تونستم و مطمئناً به جای
امیرمهدی که دیگه حضور نداشت دیگران هادی راهم ميشدن
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛