💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_یک
❌فصل دوم❌
اخمي کرد:
-خودت رو تو آینه دیدی ؟ دیدی چه شكلي شدی ؟ این
ابروهای در اومده و این صورت دو ماه اصالح نشده هیچ
نشوني از زندگي نداره . اگر نمي شناختیمت و یا قبالً تو رو
ندیده بودیم یه چیزی . حرفي نمي موند . ولي ما که
دیده بودیم تو چه شكلي بودی ! چه دختری بودی ! به
خودت بیا . شروع کن زندگي کردن چه امیرمهدی به هوش
بیاد چه نیاد . تا کي مي خوای اینجوری ادامه بدی ؟ اگر
امیرمهدی هیچوقت به هوش نیاد صورت تو همینجوری
مي مونه ؟ زندگیت مي شه همین بیمارستان رفتن و
تدریس ؟ آدم برای زندگي کردن به همه چي نیاز داره . به
غذا .. به خواب .. به تفریح .. تو همه چي رو از خودت
گرفتي . با چه انگیزه ای مي خوای این راه و ادامه بدی ؟
این
همه آدم هر روز مي میرن .. خونواده هاشون باید تا آخ
عمر خودشون رو از همه چي محروم کنن ؟ کِي خدا اجازه
داده با زندگیمون اینكار و بكنیم ؟ اگر مي خوای عاقالنه
فكر کني اول عاقالنه زندگي کردن رو تمرین کن . فردا
میای آرایشگاه . نمي گم همچین به خودت برس که چشم
همه رو به خودت خیره کني ! نه .. حداقل شبیه آدمای
معمولي بشو.
نگاهم خیره موند به لب هاش و ناخودآگاه دستي به صورتم
کشیدم.
از صورت من گفت ؟ از ابروهای در اومده ؟ پس چرا من
ندیده بودم ؟ چرا هر وقت رفتم جلوی آینه چیزی به
چشمم نیومد ؟ ندیدم یا انقدر غرق بودم تو بدبختي خودم که توجهي نكردم ؟
خیلي بي حواس انگشتم رو زیر دندونام فشار دادم . فشار دادم و رفتم تو خلسه ای رها از هر چیزی که اطرافم بود!
زندگیم از روزی که امیرمهدی به کما رفت مثل یه فیلم رو
دور تند مقابل چشمام جون گرفت . زندگي ای که
خالصه شده بود تو رفتن به بیمارستان ، برگشتن ، کز کردن گوشه ی اتاق و غم خوردن ، دعا کردن و اشک ریختن ، و کالس رفتن و مثل یه آدم آهنی بدون توجه و لذت از کاری که دوست داشتم درس دادن ؛ همین.
من تو اون یك ماه و نیم چیزی از زندگی نفهمیده بودم.
هیچ یادم نمي اومد به کمك مامان رفته باشم و تو کاری کمكش کنم . و یا وقتي بابا مي اومد برای شنیدن صداش از
اتاقم بیرون رفته باشم . هیچ شبي کنارشون اخبار ندیدم و گاهی حتي به زور برای خوردن شام در کنارشون قرار مي گرفتم.
اگر اون کالس ها و شاگردهای خصوصیم نبود قطعاً از اتاقم خارج نمی شدم مگر برای دیدار امیرمهدی!
به ندرت با مهرداد و رضوان همكالم مي شدم و هر وقت میاومدن خونه مون دیدارمون جز یه سالم و احوالپرسی
ساده حرف دیگه ای به همراه نداشت.
کم، خیلي کم به دیدار پدر و مادر شوهرم می رفتم و حتی برای یك بار هم با نرگس همنشین نشدم به قصد حرف زدن و درد و دل کردن .
و شاید جالب و دور از باور بود که تموم اون یك ماه و نیم فقط یكبار به قصد رفع دلتنگی به اتاق امیرمهدی سرک کشیدم که بیش از چند دقیقه طول نكشید .
چون نتونستم هوای اون اتاق رو بدون امیرمهدی تنفس کنم!
حرفای خونواده ی امیرمهدی اولین تلنگری بود که بهم زده شد تا چشمام رو باز کنم و از یه خواب سهمگین دیگه بیدار بشم.
خوابی که انگار من رو هم به کما برده بود. چنان معلق مونده بودم تو برزخ سرنوشتم که فراموش کرده بودم آدم های اطرافم زندن و باید حواسم بهشون باشه.
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛