eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ اخمي کرد: -خودت رو تو آینه دیدی ؟ دیدی چه شكلي شدی ؟ این ابروهای در اومده و این صورت دو ماه اصالح نشده هیچ نشوني از زندگي نداره . اگر نمي شناختیمت و یا قبالً تو رو ندیده بودیم یه چیزی . حرفي نمي موند . ولي ما که دیده بودیم تو چه شكلي بودی ! چه دختری بودی ! به خودت بیا . شروع کن زندگي کردن چه امیرمهدی به هوش بیاد چه نیاد . تا کي مي خوای اینجوری ادامه بدی ؟ اگر امیرمهدی هیچوقت به هوش نیاد صورت تو همینجوری مي مونه ؟ زندگیت مي شه همین بیمارستان رفتن و تدریس ؟ آدم برای زندگي کردن به همه چي نیاز داره . به غذا .. به خواب .. به تفریح .. تو همه چي رو از خودت گرفتي . با چه انگیزه ای مي خوای این راه و ادامه بدی ؟ این همه آدم هر روز مي میرن .. خونواده هاشون باید تا آخ عمر خودشون رو از همه چي محروم کنن ؟ کِي خدا اجازه داده با زندگیمون اینكار و بكنیم ؟ اگر مي خوای عاقالنه فكر کني اول عاقالنه زندگي کردن رو تمرین کن . فردا میای آرایشگاه . نمي گم همچین به خودت برس که چشم همه رو به خودت خیره کني ! نه .. حداقل شبیه آدمای معمولي بشو. نگاهم خیره موند به لب هاش و ناخودآگاه دستي به صورتم کشیدم. از صورت من گفت ؟ از ابروهای در اومده ؟ پس چرا من ندیده بودم ؟ چرا هر وقت رفتم جلوی آینه چیزی به چشمم نیومد ؟ ندیدم یا انقدر غرق بودم تو بدبختي خودم که توجهي نكردم ؟ خیلي بي حواس انگشتم رو زیر دندونام فشار دادم . فشار دادم و رفتم تو خلسه ای رها از هر چیزی که اطرافم بود! زندگیم از روزی که امیرمهدی به کما رفت مثل یه فیلم رو دور تند مقابل چشمام جون گرفت . زندگي ای که خالصه شده بود تو رفتن به بیمارستان ، برگشتن ، کز کردن گوشه ی اتاق و غم خوردن ، دعا کردن و اشک ریختن ، و کالس رفتن و مثل یه آدم آهنی بدون توجه و لذت از کاری که دوست داشتم درس دادن ؛ همین. من تو اون یك ماه و نیم چیزی از زندگی نفهمیده بودم. هیچ یادم نمي اومد به کمك مامان رفته باشم و تو کاری کمكش کنم . و یا وقتي بابا مي اومد برای شنیدن صداش از اتاقم بیرون رفته باشم . هیچ شبي کنارشون اخبار ندیدم و گاهی حتي به زور برای خوردن شام در کنارشون قرار مي گرفتم. اگر اون کالس ها و شاگردهای خصوصیم نبود قطعاً از اتاقم خارج نمی شدم مگر برای دیدار امیرمهدی! به ندرت با مهرداد و رضوان همكالم مي شدم و هر وقت می‌اومدن خونه مون دیدارمون جز یه سالم و احوالپرسی ساده حرف دیگه ای به همراه نداشت. کم، خیلي کم به دیدار پدر و مادر شوهرم می رفتم و حتی برای یك بار هم با نرگس همنشین نشدم به قصد حرف زدن و درد و دل کردن . و شاید جالب و دور از باور بود که تموم اون یك ماه و نیم فقط یكبار به قصد رفع دلتنگی به اتاق امیرمهدی سرک کشیدم که بیش از چند دقیقه طول نكشید . چون نتونستم هوای اون اتاق رو بدون امیرمهدی تنفس کنم! حرفای خونواده ی امیرمهدی اولین تلنگری بود که بهم زده شد تا چشمام رو باز کنم و از یه خواب سهمگین دیگه بیدار بشم. خوابی که انگار من رو هم به کما برده بود. چنان معلق مونده بودم تو برزخ سرنوشتم که فراموش کرده بودم آدم های اطرافم زندن و باید حواسم بهشون باشه. 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛