eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.2هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ شاید خبر بارداری رضوان رو هم باید تلنگر حساب مي کردم . تلنگری که اونقدر قوی و محكم به بلور خوابم زده نشد که با شكستنش یا حتي صدای بمش بیدار بشم و ببینم دارم به جای زندگي مردگي مي کنم. و همین اولین تلنگر شد پایه ی تلنگرهای بعدی ، که خونواده ی خودم منبعش بودن . بعد از رفتن خونواده ی امیرمهدی ، مهرداد و رضوان به بهانه ی استراحت به اتاق سابق مهرداد رفتن . همون اتاقي که توش تا.ج همسری امیرمهدی بر سرم نشست . اتاقي که به خاطر تصادف امیرمهدی و حال خرابم نفهمیدم کي به شكل و شمایل سابق در اومد و سفره ی عقدم و اون همه تزیین جاش رو داد به تخت و کمد سابق مهرداد. همچنان نشسته بودم و خیره به دیوار انگشت مي گزیدم. من بودم و مامان در حال جمع کردن فنجون های خالي از چای و بابا که ساکت ، به ژرفای ذهنش سقوط کرده بود. با فكر به اینكه همین چشم بستن امیرمهدی چي به روزگارم آورده و اگر نفسش فرو مي رفت و دیگه یارای برگشتن پیدا نمي کرد چي به سرم مي اومد ؛ انقدر فشار به قلبم سرازیر کرد که دردی توش جوونه زد و باعث شد ناخودآگاه آه بكشم. همون آه بابا رو متوجه حالم کرد که سریع پرسید: -خوبي بابا ؟ و من به ناگاه چشم دوختم تو چشمای نگرانش و با درد جواب دادم: -افتضاحم. نگراني نه تنها از چشماش رخت نبست که به دنبالش غم هم سرك کشید و شد مهمون چشماش: بشي یا شروع کني غصه خوردن . ما حالت و درك مي￾مارال این حرفا که زده شد برای این نبود که تو سردرگم کنیم . درسته فقط تویي که وسط این گردباد وایسادی و ما از یه کنار داریم حسش مي کنیم ، ولي وقتي مي بینیم به جای دور زدن همون وسط وایسادی و سعي مي کني همونجور ایستاده بموني نمي تونیم چیزی نگیم. نگاهش کردم. به اسم زندگي کردن چي رو مي خواستن بهم یادآوری کنن ؟ اینكه با شرایطم باید کنار بیام ؟ یا فكری به حال و روزم کنم ؟ یا چیز دیگه ای که هنوز به ذهن بسته ی من راه پیدا نكرده بود ؟ خیره به بابا سعي داشتم از پستوی حرفای رسیده به گوشم به اصل موضوع برسم ؛ و بابا خیره به من در حال گشتن تو نگاهم بود برای دیدن تأثیر حرفاش. مامان آروم اومد و کنار بابا نشست. آروم و با تردید لب زدم: -یعني.. بابا نذاشت ادامه بدم وایسي ؟ مارال ! انقدر بي فكر نایست تا باالخره یه زماني￾یعني مي خوای چیكار کني ؟ همینجور وسط گردبادت پاهات شل بشه و گردباد تو رو هم با خودش ببره. باز هم پر تردید نگاهش کردم . چي ازم مي خواستن ؟ گرمای دست مامان روی دستم ، به نگاهم بال پرواز داد . برگشتم و سوالي نگاهش کردم. آروم و با طمأنینه گفت: -تا االن برای چي صبر کردی ؟ -نباید صبر مي کردم ؟ سری تكون داد: -چرا .. ولي مي خوام بدونم با چه هدفي صبر کردی! -که یه روزی چشماش رو باز کنه. -اگه باز نكرد . اگر هیچوقت چشماش رو باز نكرد چي مارال ؟ حس کردم قلبم دهن باز کرد و همه ی حجم دردش رو به تنم ریخت 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛