💛🌿💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛
🌿💛
💛
📜 #رمان_آدم_و_حوا
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دویست_و_هفتاد_و_دو
❌فصل دوم❌
شاید خبر بارداری رضوان رو هم باید تلنگر حساب مي
کردم . تلنگری که اونقدر قوی و محكم به بلور خوابم زده
نشد که با شكستنش یا حتي صدای بمش بیدار بشم و
ببینم دارم به جای زندگي مردگي مي کنم.
و همین اولین تلنگر شد پایه ی تلنگرهای بعدی ، که
خونواده ی خودم منبعش بودن .
بعد از رفتن خونواده ی امیرمهدی ، مهرداد و رضوان به
بهانه ی استراحت به اتاق سابق مهرداد رفتن . همون اتاقي
که توش تا.ج همسری امیرمهدی بر سرم نشست . اتاقي که
به خاطر تصادف امیرمهدی و حال خرابم نفهمیدم کي
به شكل و شمایل سابق در اومد و سفره ی عقدم و اون
همه تزیین جاش رو داد به تخت و کمد سابق مهرداد.
همچنان نشسته بودم و خیره به دیوار انگشت مي گزیدم.
من بودم و مامان در حال جمع کردن فنجون های خالي از
چای و بابا که ساکت ، به ژرفای ذهنش سقوط کرده بود.
با فكر به اینكه همین چشم بستن امیرمهدی چي به
روزگارم آورده و اگر نفسش فرو مي رفت و دیگه یارای
برگشتن پیدا نمي کرد چي به سرم مي اومد ؛ انقدر فشار
به قلبم سرازیر کرد که دردی توش جوونه زد و باعث شد
ناخودآگاه آه بكشم.
همون آه بابا رو متوجه حالم کرد که سریع پرسید:
-خوبي بابا ؟
و من به ناگاه چشم دوختم تو چشمای نگرانش و با درد
جواب دادم:
-افتضاحم.
نگراني نه تنها از چشماش رخت نبست که به دنبالش غم
هم سرك کشید و شد مهمون چشماش:
بشي یا شروع کني غصه خوردن . ما حالت و درك ميمارال این حرفا که زده شد برای این نبود که تو سردرگم
کنیم . درسته فقط تویي که وسط این گردباد وایسادی و ما
از یه کنار داریم حسش مي کنیم ، ولي وقتي مي بینیم
به جای دور زدن همون وسط وایسادی و سعي مي کني
همونجور ایستاده بموني نمي تونیم چیزی نگیم.
نگاهش کردم.
به اسم زندگي کردن چي رو مي خواستن بهم یادآوری کنن
؟ اینكه با شرایطم باید کنار بیام ؟ یا فكری به حال و
روزم کنم ؟ یا چیز دیگه ای که هنوز به ذهن بسته ی من
راه پیدا نكرده بود ؟
خیره به بابا سعي داشتم از پستوی حرفای رسیده به گوشم
به اصل موضوع برسم ؛ و بابا خیره به من در حال
گشتن تو نگاهم بود برای دیدن تأثیر حرفاش.
مامان آروم اومد و کنار بابا نشست.
آروم و با تردید لب زدم:
-یعني..
بابا نذاشت ادامه بدم
وایسي ؟ مارال ! انقدر بي فكر نایست تا باالخره یه زمانيیعني مي خوای چیكار کني ؟ همینجور وسط گردبادت
پاهات شل بشه و گردباد تو رو هم با خودش ببره.
باز هم پر تردید نگاهش کردم . چي ازم مي خواستن ؟
گرمای دست مامان روی دستم ، به نگاهم بال پرواز داد .
برگشتم و سوالي نگاهش کردم.
آروم و با طمأنینه گفت:
-تا االن برای چي صبر کردی ؟
-نباید صبر مي کردم ؟
سری تكون داد:
-چرا .. ولي مي خوام بدونم با چه هدفي صبر کردی!
-که یه روزی چشماش رو باز کنه.
-اگه باز نكرد . اگر هیچوقت چشماش رو باز نكرد چي
مارال ؟
حس کردم قلبم دهن باز کرد و همه ی حجم دردش رو به تنم ریخت
#گیسوی_پاییز
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
💛
🌿💛
💛🌿💛
🌿💛🌿💛
💛🌿💛🌿💛