eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۸ مرداد بزرگداشت شهدای مدافع حرم✨ هدیه‌به‌همه‌ی‌شهدای‌مدافع‌حرم‌صلوات❤️ 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ گذشت روزها مثل قبل بود ، سخت و دور از توان با این تفاوت که اینبار همون کورسوی امید که برای چشم باز کردن امیرمهدی داشتیم به ناچیزترین حد رسیده بود چرا که همون روز که ایست قلبی کرد سطح هوشیاریش دوباره به پایین ترین حد ممکن رسید و دکترش آب پاکی رو ریخت روی دستمون که احتمال چشم باز کردنش شده یک صدم درصد ‏ و من چند روز با خودم درگیر شدم که چرا باز هم برگشتیم سر خونه ی اول ؟ که آیا بازم خدا حکمتی داره از این اتفاق ؟ مگه زجر آدم میتونه اسم حکمت به خودش بگیره درگیر شدم با خودم و خدایی که با وجود امیرمهدی شناختمش و حالا با نبودش به شک افتادم ! خنده دار بود ... نبود؟ بود... خنده دار بود درست شده بودم عین همون قومی که وقتی پیامبرش چهل روز نیومد گوساله رو به پرستش گرفت به جای خدا که بی شک خدا تو هر لحظه ای حضور داره و اگر در برابر غفلت ما خرده ای نمی گیره نه از سر فرصت برای ادامه ی غفلت که از سر فرصت برای برگشته خودش گفته بود که به بنده ش بی نهایت مشتاقه و من یادم رفته بود این چیزها رو ... یادم رفته بود حرفای امیرمهدی رو ... یادم رفته بود که باید همیشه دانشجوی راه خداشناسی بمونم شاید هم اون اتفاق و نا امیدی از بهبود امیرمهدی بود که من رو کشید به ورطه ی افسردگی و فرار از همصحبتی خدا حتی یادم رفت که چه قول و قراری با خودم گذاشتم ؛ اینکه سفیر رسول پاکم باشم ! چند روزی در حین کلنجار رفتن با خودم و افکارم ساعت ها رو پی در پی گذروندم ؛ گاهی حتی سر سجاده نشستم اما دریغ از یک رکعت نماز این بار هم رضوان مثل قبل به دادم رسید .... اینبار هم رضوان شد بلده راهم با لبخند دستش رو به طرف من آشفته و دل مرده دراز کرد و آروم گفت : - بلند شو مارال بلند شو و نمازت رو بخون خدا به نماز تو احتیاجی نداره اما تو به آرامش حرف زدن باهاش احتیاج داری بلند شو و ازش آرامش بگیر و چه خوب تونست بهم یادآوری کنه حرفای امیرمهدی رو انگار من از همون بنده هایی بودم که باید سلسله وار ، بعد از یه مدت و یا با هر سختی بهشون بزرگی خدا رو گوشزد کرد که زندگیمون تو پیچ و خم نامیزون روزگار رو کناری بگذاریم و بدون اما و چرا و چطور فقط و فقط به این فکر کنیم که ما باید راه رو درست بریم تا برسیم به سر منزل مقصود و این پیچ و خم و گاهی موانع فقط برای سنجش توانایی ماست *** پنجمین روز مهر ماه خان عموی امیرمهدی از سفر به سوریه برگشت و من تازه فهمیدم علت ندیدنش و البته آرامش اعصابم از جانبش به این خاطر بوده که ایشون حضور نداشتن وگرنه که با اون اتفاقی که برای امیرمهدی افتاد قطعاً روی سرم خراب میشد همون روزها بود که همراه نرگس به موسسه ی برادر مائده ، همسر محمدمهدی رفتیم و ساعات کلاسیمون رو تعیین کردیم با اینکه تمایل داشتن سه روز در هفته اونجا تدریس کنم اما به خاطر موسسه ای که سال قبل باهاش قرداد بستم و برام شاگرد خصوصی پیدا می کرد مجبور شدم به اینکه فقط دو روزم رو اونجا بگذرونم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ❌فصل دوم❌ از طرفی هم یگانه و برادرش و بچه های کار بودن که باید براشون کلاس می ذاشتم به امیرمهدی قول داده بودم کاری کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه و اونم گفته بود بهم اعتماد داره و من تموم تلاشم این بود که جواب اعتماد امیرمهدی رو به خوبی بدم یادم نمیره روزی رو که اون بچه ها تازه متوجه شدن چه بلایی سر امیرمهدی اومده ! اشک بهشون اجازه نمیداد نفسی بگیرن برای ادای کلمات ، چه دختر ها و چه پسرها فرقی نداشت همه شون امیرمهدی رو دوست داشتن و من تازه متوجه می شدم محبوب بودن یعنی چی ! با شروع کلاس های موسسه بیشتر اوقاتم بیرون از خونه سپری می شد با اینکه مامان و بابا رو کمتر میدیدم و گاهی از خستگی نا نداشتم حتی ساعتی رو کنارشون بگذرونم اما سر زدنم به امیرمهدی همچنان ادامه داشت هر روز سه نوبت می رفتم و از پشت شیشه خیره می شدم به قامتی که دلم برای دوباره روی پا دیدنش له له می زد و من ناچار تسلیم امر خدا تحمل می کردم خوابیدنش رو گاهی دکتر پورمند هم می اومد و کنارم می ایستاد و به جای دیدن امیرمهدی من رو نگاه می کرد و باعث عذابم می‌شد و من هر بار بی تفاوت نسبت به نگاهش به آرومی رد می شدم و می رفتم ده روز از شروع مهر گذشته بود که من خیلی اتفاقی تو محوطه ی بیمارستان با خان عمو رو در رو شدم اون روز هوای ابری پاییزی به همراه وزش باد خودنمایی میکرد ... به خاطر ساعت کلاسم نتونسته بودم برای وقت ملاقات خودم رو برسونم به ناچار نیم ساعت بعد رسیدم بیمارستان همین که از دور دیدم خان عمو داره از ساختمون بیمارستان خارج میشه با چشم دنبال جایی گشتم تا خودم رو از نگاه تیزش در امون نگه دارم ولی جایی رو پیدا نکردم نگاهش که بهم افتاد اخم شد چاشنی صورتش ... حس بدی از نوع نگاهش گرفتم ... حس کردم به قدم هاش سرعت داد و از پله ها با شتاب پایین اومد گویی برای دیدنم بی تاب بود و بی قرار که سعی داشت زود‌تر بهم برسه ... تو حیاط بیمارستان چند قدمی مونده به پله ها به هم رسيدیم دست هاش رو که چند قدم عقب تر مشت کرده بود بالا برد و سرم فریاد زد: - تو که باز اینجایی ؟ هنوز خنک نشدی ؟ هر بلایی که میشد سر اين بچه آوردی هنوز بس نیست ؟ از فریادش به ناگاه کمی عقب رفتم ... شدت فریادش به حدی بود که اخم رو به صورت من هم بشونه وقتی ظرفیت آدم پر باشه نمیتونه از کنار هر حرف و حرکتی به راحتی بگذره پس وقتی لب هام باز شد سعی کردم اصول بزرگتر و کوچکتری رو رعایت کنم ! - امیرمهدی شوهر منه ! دستش بالاتر رفت : - الان که میتونی راحت بری با نامزدت دیگه چه مرگته که هی میای و داغ این خونواده رو تازه می کنی ؟ هر چقدر اونا آبرو داری می کنن تو بی حیا تر می شی ! اصول و قواعد این مرد هیچوقت از طرف من مورد پذیرش نبود ... نمی فهمیدم چه سنخیتی بین این مرد و خونواده ی امیرمهدیه ؟ انگار یه مادر و پدر دیگه در تربیت این آدم نقش داشتن و تنها اشتراکش با پدر امیرمهدی نام فامیلش بود ! سری به تأسف برای خودم ... برای امیرمهدی به خاطر داشتن همچین عمویی و برای خونواده ی درستکار برای داشتن همچین عضوی تکون دادم 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj