eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 💖به روايت اميرحسين💖 برگشتم پیش مامان. _خب بریم ؟ مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین، بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.🙁 در ماشین رو زدم و سوار شدم. داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت _ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه.☺️ با تعجب برگشتم سمت مامان.😳 مامان_ بریم دیر شد. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. مامان_خب؟😊 _ چی خب؟ مامان_چند وقته میشناسیش؟ دختر خانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم.😠 _ آخه مادر من ، من میگم سلام. شما میگی ازدواج. میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟ مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟ نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید.😕🙈 _ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین. 😐 مامان_ حالا بهت میگم وایسا.☺️ سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو. . . تا خونه 10 دقیقه راه بود، تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در ، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. مامان _خب خب. مژده بدید، آقا پسرمون عاشق شد رفت.😄 _ بلهههههههههه؟😳 مامان_بله و بلا. یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو.😠😄 بعد خطاب به بابا ادامه داد _ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم ، آخرم کلی کمکش کرد، بعد دوباره برگشت رو به من _راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟😉 من واقعا مونده بودم چی بگم. مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم... من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه....عمراااااا😐 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 💖به روايت حانيه💖 کلا امروز روز گیج بودن من بود، همش داشتم خرابکاری میکردم، اون از صبح، اینم از الان.😕 همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. 🙈 از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد. فاطمه_کجایی حانیه؟چته تو امروز؟😊 _ها ؟ چی؟ چی شده؟😧 فاطمه_هیچی راحت باش.به توهماتت برس من مزاحم نمیشم.😉 _عه... توام.😅 فاطمه _عاشق شدی رفت.😇 _عاشق کی؟ فاطمه_الله علم☺️ _یعنی چی؟ 🙁 فاطمه_هههه. یعنی خدا داند😊 _برو بابا. . . _اه اه اه خاموشه😨😬 مامان_چی خاموشه؟ _عمو. دوروزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان😨 مامان _واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه. اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا.😕 بیخیال صحبت با مامان شدم ، ذهنم حسابی درگیر بود ، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم. ✨و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید.✨ یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه 🌷دوست شهید🌷 داشته باشه ، کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه . اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم ، چرا چادر ؟ درکش نمیکردم . فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم..... 💜💜💜💜💜💜💜💜 من در طلبم روی تورا میخواهم بی پرده بگویمت تورا میخواهم شعر از خانم 💗 افسانه صالحي💗 💜💜💜💜 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 💖به روایت حانیه💖 سرشو بالا گرفته بود، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد،😒 نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه.😣 هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته . به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت _اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم. و بعد سکوت...... چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود _شما هیچی ندارید...... دوباره گریم شدت گرفت،😭😣 لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود، ای خداااا، من چیکار کردم. _ یعنی چی؟ امیرحسین _خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی.......😒 وای خدا من چقدر خنگم. _داشتم ولی ولی......تو کوچه افتاده فکر کنم. بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه ، با رفتنش دوباره ترسم برگشت، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود. بعد از یکی دو دقیقه برگشت، بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام. بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجب از معلوم بود، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود😒 امیرحسین _سوارشین لطفا _کجا؟😣 امیرحسین _درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون. با این وجود که اونم غریبه بود، ولی بهش اعتماد داشتم، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب. امیرحسین _ خونتون کجاست؟ ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد. تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد _فکر میکردم......چادری شده باشن. _من.....من.......متاسفم امیرحسین _حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم. _من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم. سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت. همزمان با رسیدن ما جلوی خونه، امیرعلی هم رسید، با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم. بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد، هرکس دیگه بود الان هزارجور فکرمیکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود . . ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو. قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم.😣😢 بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکرکرد. 💚💚💚💚💚💚💚 و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري ❣افسانه صالحي ❣ 💚💚💚💚 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• اولین‌فاطمھ‌‌ِبودۍ‌کہ‌‌حرم‌دارشدی .
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
• اولین‌فاطمھ‌‌ِبودۍ‌کہ‌‌حرم‌دارشدی .
• . سلام بانو بھ‌‌ِ زیارتت آمده‌ام ضریحِ نورانیت را که از پشت پردھ‌‌ِی اشک می‌بینم‌دلم‌می‌رود وَدخیل‌می‌بندمش چہ‌‌ کریمانه اجابتم‌می‌کنی وقتۍ‌کھ‌‌ِ زیارتنامھ‌‌ِات را در دست گرفته وَ می‌خوانمت ؛ * یَافاطمھ‌‌اشْفَعِی‌لِۍ‌فِی‌الْجَنَّةِ . .
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
📲🕊 و اما ماجرای آن شب آفتابی سخت! شب غربت و مظلومی🍂 صبح چهارشنبه ۴ آبان مثل روزهای گذشته آرمان در درس های حوزه شرکت کرد. پیام های خوبی از سطح شهر تهران مخابره نمی شد. آشوبگران در چند نقطه تجمعاتی همراه با تخریب اموال عمومی برپا کرده بودند. ظهر بعد از اتمام کلاس آرمان وسایلش را جمع کرد و از طلبه ها خداحافظی کرد. دوستانش به شوخی گفتند : شهید نشی!؟ صبر کن آخرین عکس را هم ازت بگیریم! اما آرمان گویا افق نگاهش جای دیگری بود. با رفتار و الفاظی متواضعانه دوباره خداحافظی کرد و با عجله از حوزه خارج شد و خود را به بچه های گردان امام علی علیه السلام رساند. نماز مغرب را در مسجد به جماعت خواند. درگیری ها در شهرک اکباتان بالا گرفته بود. عده ای فتنه گر جهت هتک حرمت برخی شهروندان محترم و مردم مظلوم ، تجمع کرده وبا شعارهای وقیحانه دست به آشوب و تخریب زده بودند. آرمان به همراه تعدادی از بسیجی ها برای شناسایی و ساماندهی اوضاع به فاز یک اکباتان رفتند. پرتاب سنگ از بالای برخی ساختمان ها موجب جدایی او از تیم شناسایی می شود. در چشم برهم زدنی غریبانه محاصره اش می کنند. اغتشاشگران از همه طرف به او حمله می کنند. با سنگ و چوب و لگد ، با هرچه که دستشان رسید زدند و فیلم گرفتند و فحاشی کردند! کربلایی به پا شده بود! غریب گیر آوردنش! لباس از تنش در آوردند ، با تهدید و شکنجه از او خواستند به حضرات اهل بیت علیهم صلوات الله وحضرت آقا هتاکی کند! اما هیهات که تربیت شده ی مکتب سیدالشهداء سلام الله علیه دست از اعتقادات قلبی اش بکشد و جانش را به بهایی ناچیز بخرد! آرمان زیر بار حرف اراذل و اوباش نمی رود و بلای بزرگ را به جان می خرد. شکنجه شدت می یابد و بدن پاکش را با ضربات مکرر چاقو پاره پاره می کنند و در نهایت با کوبیدن تکه بلوک های سیمانی به سر مطهرش، به کما می رود! کفتارها بدن نیمه جانش را روی زمین می کشند و در گوشه ای از شهرک تنها رها می کنند. پس از ساعتی پیکر پر زخم و کبود و تقریبا بی جان آرمان به بیمارستان منتقل می شود. و سرانجام صبح جمعه ششم آبان ۱۴۰۱ آرمان عزیز به سبب شدت جراحات وآسیب ها در سراسر بدن مطهرش، چونان مولایش سیدالشهداء با قتل صبر به فیض شهادت نائل آمد و در آغوش خونین اباعبدالله الحسین علیه السلام آرام گرفت. بدن چاک چاک و کبود برادر شهیدمان تا ابد سندی بزرگ بر مظلومیت ملت شهید پرور ایران و فرزندان امام خامنه ای و رسوایی مدعیان دروغین آزادی و حقوق بشر است. فرازی از حیات جاودانه بسیجی مظلوم شهید "آرمان علی‌وردی"🥀 🇮🇷|@khacmeraj
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
و‌چہ‌زٻباسٺ‌ثبـٺ‌لحـظه‌هاے قشنـگہ‌زندگےدر‌قـالـب‌عڪـس...🌱❤️