eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.3هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
22 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 رمان‌ناحله🌿 ۲۴۵ کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .. _چرا نمیای؟دیر میشه +میام الان دیگه چقدر غر میزنی غزال صبر کن یکم . دارم روسریمو میبندم... _همش وقت تلف میکنی ... آخرش انتشارات میبنده عجله کن دیگه‌.. +اومدم اومدم چادرش رو سرش مرتب کرد و با گوشیش اومد بیرون. تو پاگرد کفشاشو پوشید و در و قفل کرد _چه عجب تشریف اوردی +خداوکیلی خیلی غر میزنی بریم. _بریم رفتیم تو اسانسور که دکمه ی پارکینگش رو فشار داد . دوربین گوشیش رو باز کرد و گفت +تو آینه نگاه کن _ببین قیافم خوب نی +گمشو بدونگاه کن میخوام استوری بذارم روش استیکر میذارم _باش +یک دو سه ‌.‌ از آسانسور رفتم بیرون و چادرشو کشیدم. _میگم فاطمه یه استرس عجیبی دارم ... به نظرت خوب میشه ؟ +نمیدونم ایشالله که خوب میشه من که یه شوق عجیبی دارم _اره منم ... +دوست دارم چندتا جلد ناحله رو به مخاطبای پایه هدیه بدیم ... _اوهوم . چندتا خیابون رو پیاده رفتیم و راجع به کتاب صحبت کردیم.. رسیدیم انتشارات .. از شوق پله ها رو یکی در میون میرفتیم ... رسیدیم بالا و مسئول کتابمون خانم رضایی رو پشت کامپیوترش پیدا کردیم .. بعد از یه سلام و احوالپرسی گرم نشستیم رو صندلی از جاش بلند شد و رفت تا کتابو برامون بیاره .... دستای سرد فاطمه زهرا رو تو دستام محکم گرفتم ... بعد از چندثانیه با دست پر برگشت کتابو از دستش گرفتم و با لبخند رضایت رو جلدش دست کشیدم _وای وای چقدر خوب شده .. کتاب و دادم دست فاطمه با ذوق بهش خیره شده بود . مشغول ورق زدن کتاب ۳۱۵ صفحه ای مون بودیم که خانم رضایی گفت: +راستی بچه ها من نفهمیدم تهش.... معنیِ این ناحله چیه ؟ برگشتم سمت فاطمه زهرا اونم با لبخند تو چشام خیره بود برگشتیم سمت رضاییو باهم گفتیم : _دلداده ی متحول ...!!!!! ....... فهو ناحل ... هدیه به پیشگاه آن مادر پهلو شکسته ... آن خواهرِ غم پرور ... امام عصر و الزمان مهدی عج ... و محاسن در خون غلتیده و چشمان پر فروغ محمد ....!!!! لا أرغب غيرك فكل أمنياتي تختصر بك! مرا به غیر تو رغبتی نیست که تمام آرزوهایم در تو خلاصه می‌شود! پایان 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙|@khacmeraj
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼 🌼 🌙 ... تلفن از دستش روی زمین میوفته، وصدای گریه زینب بلند میشه، و حانیه روی زمین میوفته، گریه نمیکنه، حرفی نمیزنه، فقط به گوشه ای خیره میشه.... تمام خاطرات براش مرور میشه، از اولین روز تو دربند... از برخوردشون تو مسجد... اون شب و اون کوچه... از جداییشون، از عقدشون... سفر کربلا و مشهد و عهدی که بسته بود... نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد😣 همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا بهش سر بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن، پشت در حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه. اینطرف در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه و نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میده. امیرعلی که نگران خواهرش میشه به هر بدبختی که هست در رو باز میکنه، و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی نشسته، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه، نگرانیشون بیشتر میشه.... فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه ویعی در آروم کردنش داره، امیرعلی هم سراغ خواهرش میره،😥 اولین فکری که به ذهن هردوشون میرسه شهادت امیرحسینه، با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت، وهنوز حتی به سال نرسیده بود، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود.... همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن، عشقی که نمونش کم پیدا میشد. عشقی که چند ماه شکل گرفته بود ولی فوق‌العاده تو قلبشون ریشه کرده بود... امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس، پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه، اما جواب نمیده.😣 فاطمه گوشی رو سرجاش میذاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه... فاطمه سریع جواب میده _بله؟ _سلام محدد خانم موسوی، عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟ فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه _ش ...هی ...د ...شدن ؟؟!!😢 _بله تلفن از دست فاطمه هم میوفته و اشکی روی صورتش جاری میشه، امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه. با صدای باز شدن در هردو بسمت در برمیگردن، و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن. امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوق‌العاده متعجب و نگران میشه... امیرحسین_حا.... ن.... یه😧 حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده، وتازه متوجه حضور امیرحسین میشه، فکر میکنه رویا و خوابه... دستش رو روی میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه که به کمک ریحانه بره. حانیه بلند میشه و دستش رو بطرف امیرحسین دراز میکنه، دوقدم برمیداره و دوباره به زمین میوفته، امیرحسین بالاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد... دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه، فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه... هر دو به هم خیره میشن، و در سکوت محض به چشمای هم خیره میشن.... . بالاخره حال حانیه کمی مساعد میشه و جریان رو تعریف میکنه، امیرحسین سرش رو پایین میاندازه و میگه؛ _علی آقا بابای زینب سادات شهید شده🌷👣 این حرف امیرحسین، آوار میشه رو سر حانیه، زینب تازه یکسال و نیم، و فاطمه خانوم هم بچه دومش باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میاندازه. فاطمه همون لحظه از راه میرسه و زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره. باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن فاطمه هق هق گریش بلند میشه و فاطمه بویی از قضیه میبره و نگران میشه.... بریده بریده زمزمه میکنه _عـ....لـ.....ی؟😭 🌼 🌱🌼 🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼 🌱🌼🌱🌼🌱🌼 🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼