🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
شام و تو آرامش بیشتری خوردیم
همش داشتم فکر میکردم فرداشب ک مادرم نیست من
چجوری تنهایی برم؟
وقتی پدرم از آشپزخونه خارج شد
از مادرم پرسیدم :
_مامان فردا ساعت چند میری بیمارستان ؟
_فردا چون باید جای یکی از دوستامم بمونم زودتر
میرم.غروب میرم تا ۲ شب.چطور؟
تو فکر فرو رفتم و گفتم
_هیچی
برگشتم به بهترین و آروم ترین قسمت خونمون یعنی اتاقم
خب حاال چ کنم ؟
بابامم ک غروب تازه میاد اوففف نمیدونم چرا ولی دلم خیلی میخواست که برم .شاید
دیگه فرصتی پیش نمیومد ک ببینمشون.یا اگه پیش میومد دیگه خیلی دیر بود و منو حتی به یادم نمی اوردن.ولی من باید
میدیدمشون.
وقتی از فکر کردن خسته شدم از اتاقم بیرون رفتم و نشستم رو کاناپه جلو تی وی .
مشغول باال پایین کردن شبکه ها بود م اما نگام به چهره ی پر جذبه بابام بود.
متفکرانه به کتاب توی دستش خیره بود و غرق بود تو کلمه های کتاب
وقتی دیدم حواسش بهم نیست تی وی و بیخیال شدم و دستم و گرفتم زیر سرم و بیشتر بش زل زدم پدرم شخصیت جالبی داشت پرجذبه بود ولی خیلی مهربون
در عین حال به هیچ بشری رو نمیداد
و کم پیش میومد احساساتش و بروز بده
با سیاست بود و دلسوز حرفش حق بود و حکمش درست جا نماز آب نمیکشید ولی هیچ وقت نشد لقمه حرومی بیاره سر سفرمون
مثه شاهزاده ها بزرگم نکرد با اینکه خودش شاهی بود بهم یاد داد چجوری محکم وایستم رو به رو مشکالتم درسته یخورده بعضی از حرفاش اذیتم میکرد اما اینو هم میدونستم ک اگه نباشه منم نیستم از تماشاش غرق لذت شدم و خدارو شکر کردم بخاطر بودنش
پدر ومادر من نمیتونستن بچه ای داشته باشن. ب دنیا اومدن من یجور معجزه بود براشون از جام بلند شدم و رفتم پشت سرش خم شدم و رو موهاشو بوسیدم
و دوباره تند رفتم تو اتاقم .
یه کتاب ورداشتم تا وقتی خوابم ببره بخونم ولی فایده نداشت نه حوصله خوندن داشتم نه خوابم گرفت پریدم رو تختم
تشک نیمه فنریم بالا پایین شد و ازش کلی لذت بردم دوباره خودم و پرت کردم روش که بالا پایین شم بابام حق داشت هنوز منو بچه بدونه آخه این چ کاریه ؟؟ یخورده که گذشت چشام و بستم و نفهمیدم کی خوابم برد
_________________________
+فاطمه جاان ماماان پاشوو بعد نگو بیدارم نکردیی با صدای مامان چشامو باز کردم و ب ساعت فانتزی رو دیوار روبه روم نگاه کردم ۵ و نیم بود به زور از تختم دل کندم و رفتم وضو گرفتم سعی میکردم تا جایی ک میتونم نمازام و بخونم سجاده صورتیم و پهن کردم چادر گل گلیم و از توش در اوردم و رو سرم گذاشتم چشمم افتاد به قرآن خوشگل تو جانمازم یادش بخیر مادرجونم وقتی از مکه اومده بود برام آورد نمازم و خوندم و کلی انرژی گرفتم بعدش چندتا از کتابامو گرفتم و گذاشتم تو کیفم. یخورده هم پول برداشتم .رفتم جلو میز آینم نشسم یخورده به صورتم کرم زدم ک از حالت جنی در بیام
موهامو شونه کردم و بعد بافتمشون یه بوس تو آینه واس خودم فرستادم و رفتم تو آشپزخونه با اینکه از شیر بدم میومد بخاطر فایده های زیادی که داشت یه لیوان براخودم ریختم و با عسل نوش جان کردم
دوباره برگشتم اتاقم .از بین مانتوهای تو کمد ک مرتب کنار هم چیده شده مانتو سرمه ایم که ساده ترینشون بود و برداشتم
و تنم کردم .یه شلوار جین ب همون رنگ پوشیدم. در کمد کناری و باز کردم. این کمدم پر از شاخه های روسری و شال و مقنعه بود.
چون داشتم میرفتم کتابخونه یه مقنعه بلند مشکی از توشون انتخاب کردم
گذاشتم سرم و یخوردع کشیدمش عقب .
موهامم چون بافته بودم فقط ی تیکه اش از پایین مقنعه ام مشخص بود برا همین مقنعه رو بازم عقب تر کشیدم حالا فقط یه خورده از ریشه های موهای بورم معلوم بود ادکلن خوشبوم و برداشتم و زدم و با لبخند کیفم و گرفتم از اتاقم بیرون رفتم
روپله جلو در نشستم و مشغول بستن بندای کتونی مشکیم شدم از خونه خارج شدم راه کتابخونه رو پیش گرفتم .چون راه
زیادی نبود پیاده میرفتم تا یه خورده ورزشم کرده باشم برنامه هر پنجشنبه ام اینجوری بود یه مغازه ای وایستادم و دوتا کیک کاکائویی گنده با یه بطری شیرکاکائو خریدم پولشو حساب کردم و دوباره راه افتادم
سمت کتابخونه . به کتابخونه که رسیدم خیلی آرومو بی سرو صدا وارد سالنمطالعه شدم و رفتم جای همیشگی خودم نشستم.
کتابامو در اوردمو به ترتیبی که باید میخوندم رو میزم چیدمشون . اول دین و زندگی و بعدش ادبیات و بعدشم برای تنوع زیست
ساعت مچیمو در اوردم و گذاشتم رو به روم تا مثلن مدیریت زمان کرده باشم
دین و زندگی و باز کردم و شروع کردم ....
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙|@khacmeraj
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت:
_تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،👈مثل زندگی این بچه مذهبی ها.
بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد..
و به تدریسش ادامه داد.
کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، #بدون_فکر، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود.
آخرکلاس استاد گفت:
_سؤالی نیست؟
وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم:
_من سؤال دارم.🙂☝️
استادشمس که انگار منتظر بود گفت:
_بپرس.😏
-گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟
باپوزخند گفت:
_بله،گفتم.😏
-معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟🙂
یه کمی فکر کرد و گفت:
_نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.😏
_ #عشق توی #مذهب جایگاه ویژه ای داره.
همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین.
گفتم:
_عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست.#عشق مثل #نخ_توی_اسکناسه که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره.#ظاهر اسکناس درسته ولی #ارزشی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه.
استادشمس گفت:
تو تا حالا عاشق شدی؟😕
-من هم عاشق شدم...🙂منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از #ظاهرم هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه #یادمعشوقم میفته..
بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم:
_من عاشق ✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم.
با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم
*خدا*❤️✋
برگشتم سمت بچه ها و گفتم:
_آدمی که #عاشق مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم #نمیتونه باشه.😊👌
وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در...
برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم:
_کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش #راضی باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر #رضای_معشوقم بوده.
رفتم توی حیاط....
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄⸙|@khacmeraj
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
وقتی مریم رو دید هول شد.
مریم هم از اینکه فاطمه با پویان صحبت میکرد، تعجب کرد. به فاطمه سلام کرد. فاطمه با لبخند گفت:
_سلام.بالاخره کلاست تموم شد.
پویان از اینکه اینقدر راحت،ناراحتی شو پنهان کرد،جا خورد.فاطمه که متوجه شد مریم از صحبت کردن با پویان تعجب کرده،گفت:
_آقای سلطانی برای همیشه دارن از ایران میرن. امروز اومدن دانشگاه که با همکلاسی هاشون خداحافظی کنن.منم خواستم ازشون تشکر کنم.
رو به پویان کرد،
و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_جناب سلطانی،من برای تمام حمایت های برادرانه ای که این مدت از من کردید،ازتون ممنونم.امیدوارم زندگی تون پر از خیر و خوبی باشه.هرکجا باشید خدانگهدارتون باشه.
برگشت و رفت.
پویان خیلی ناراحت بود.تو دلش گفت کاش افشین سر عقل بیاد.
سرشو آورد بالا.
چشمش به مریم افتاد که داشت نگاهش میکرد.مریم به زمین نگاه کرد و گفت:
_خانم نادری کسی رو که لطفی بهش بکنه، هیچ وقت فراموش نمیکنه و همیشه براش دعا میکنه.دعای خیرش همیشه همراه شماست..موفق باشید.
مریم هم رفت.
پویان همونجا ایستاده بود و به رفتن اونا نگاه میکرد.
با خودش گفت،
کاش میتونستم همراه پدرومادرم نرم و همینجا بمونم.
افشین چندبار باهاش تماس گرفت،
ولی پویان جواب نمیداد.به خونه رفت. افشین رو دید که روبه روی پدرومادر پویان نشسته و باهم صحبت میکردن.
-تو اینجا چکار میکنی؟
افشین طلبکار گفت:
-تو چرا جواب تلفن منو نمیدی؟
باهم به اتاق پویان رفتن.
پویان با ناراحتی به افشین خیره شده بود.افشین که معنی نگاهش رو فهمید با خنده گفت:
-چرا اون دختر اینقدر برات مهم شده؟!!
-وقتی شناختمش فهمیدم چقدر دوست دارم خواهر داشته باشم.
افشین قهقهه بلندی زد.
وقتی چهره پویان رو دید ساکت شد ولی با لبخند گفت:
-وقتی بری آلمان دیگه خواهران و برادران برات بی معنی میشه.
پدر پویان با سینی پذیرایی وارد شد و بحث عوض شد.
به اصرار پدرومادر پویان،افشین اون شب پیش پویان موند.ولی دیگه حرفی از فاطمه نگفتن.
تو فرودگاه،
افشین آخرین نفری بود که پویان بغلش کرد تا خداحافظی کنه.کنار گوشش گفت:
-جان پویان فراموشش کن.
افشین از این همه اصرار کلافه شد. گفت:
_تو که میدونی،نمیتونم..تا الان هم بخاطر گل روی تو کاری باهاش نداشتم.
پویان فقط نگاهش میکرد؛با التماس. مادرش گفت:
-پویان جان،دیگه بریم پسرم.
افشین گفت:
-صدات میکنن،برو.
-خیلی نامردی..نمیبینی دارم التماست میکنم خواهرمو اذیت نکنی؟!
با ناراحتی نگاهش کرد و رفت.
افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄⸙|@khacmeraj
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد 😕ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی.خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن.
فاطمه خطاب به من _ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا.😊
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه رفت
و منم دوباره رفتم تو فکر.چه دخترخوبی بود با دختر محجبه هایی که تاحالا دیده بودم خیلی فرق داشت
همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن😕 و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه
برترن.😐
اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره 😊
و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد.
البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه.
کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای 🔥عمو🔥 رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود. با صدای زنگ موبایل 📲به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان_حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان.نه....😬😐من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم.نمیام.😕
مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم.بعدشم شب احتمالا میمونیم.تو بیا بعد شب دوباره میریم.😊
_ وای مامان از دست شماها....باشه...اه.
بای😬😠
مامان _خداحافظ
زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن.
همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون.
چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب .
با صدای دختری که گفت
_" حانیه سادات"
برگشتم و نگاش کردم.ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.😬
اون دختره_ حانیه ای دیگه؟😍
_ اره😕
اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بقلم . واه این چرا اینجوری کرد.
البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 6.7 سال جدایی حق داشت.
ذهنم پر کشید پیش فاطمه.
با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم
باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم.....🙁
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
چشمام بسته بود
که صدای تلویزیون که سال جدید رو اعلام کرد باعث شد همه باهم روبوسی کنن.☺️😍😘😊
روبوسی ها که تموم شد،
شیرینی🍰 تعارف کردم و نوبت غذا🍛 شد،
محمد و عباس غذاشونو برداشتن و رفتن تو حیاط،
عموجوادم بعد چند دقیقه رفت حیاط پیش پسرا،
دیگه با خیال راحت میتونستم غذامو بخورم،☺️
وجود آقاجواد و ملیحه خانم سر سفره ی عید، هر سال بهمون دلگرمی میداد،
عمو جواد تو 💫سپاه💫 بهترین رفیق بابا بود،
پنج سال پیش بعد 🌷شهادت بابا🌷 در نزدیکی مرز، عموجواد هر سال تصمیم گرفت با ملیحه خانم بیاد خونمون و سال نو کنارمون باشه،
سه چهار روز بیشتر نمی موندن و بعدش برمیگشتن خونشون شمال،
همیشه محمد میخندید و میگفت
_همه عید میرن شمال ولی عمو جواد از شمال میاد اینجا!😁
هر سال کنارشون خوش بودیم
تا اینکه پارسال پسرشون 🌷عباس🌷 که از خارج برگشته بودم باهاشون اومد و ....
آه که همه ی مشکلاتم از همون جایی شروع شد که تک پسر عمو برگشت ایران و امسال هم شاید به خاطر دیدن محمد اومده!😒😣
٭٭٭٭٭
فردا عمو جواد اینا برمی گشتن شمال، این دوسه روزه رو هم به سختی عباس رو تو خونه تحمل کردم!!😒
خب سختیای خودشو داشت
اینکه نگاش نکنم،
این که سعی کنم زیاد نخوام مست عطرش بشم،
این که نشنوم چطوری میخنده
و هزار تا مصیبت دیگه که به هر کی بگم میزنه تو سرم
و میگه به همینا میگن عشق دیگه خودتو چرا محروم میکنی ازش،
اما هیچکس نمیدونه که بعدش فقط نقشش تو خیالاتم پررنگ تر میشه و من هر روز بیچاره تر!😔😣
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود.از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود.
عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح میکرد.من مردد در
انتخاب رنگ چادر بندریام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم.
مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد:
_عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها لای قرآن گذاشتم.
پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد:
_عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا درست کنم.
پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
_زنگ زده، تو راهه.
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد.پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود.
از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم.
گوشت گوسفندِ قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت.
با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم.امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانهمان حضور داشت.
کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد.
سهم هر کدام از اقوام و همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد.همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد.او هم از منظرهای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت:
_آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم. لبخندی زد و پاسخ داد:
_یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.
که مادر به آرامی خندید و گفت:
_ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.
در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد:
_پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!»
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
❤
🍃❤
❤🍃❤
🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤
🍃❤🍃❤🍃❤
❤🍃❤🍃❤🍃❤
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼
🌼
#ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود.😍
می دانستم کار سلماست.
صبح به منزل ما آمد و گفت چه می پوشم.
کلی هم سر به سرش گذاشتم که می خواهم سورپرایز باشد😌 که با جیغ و داد سلما تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخند های از سر ذوق دیگران😊 مرا شرمگین می کرد.🙈
خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی داشت به سر داشتم.
دسته گل صالح را💐 با خودم به آشپزخانه بردم. گل خاستگاری را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که بازهم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.😊
مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحث های متداول مردانه...👨
بحث که به قرار و مدار ازدواج رسید،
آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
پدرم جابه جا شد و گفت:
ــ والا شرط خاصی که نه... فقط...
ــ بفرمایید
ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه☺️
از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد.
درب را بستم و بی توجه به نگاه متعجب صالح لبه ی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست.
زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.😌
ــ اااام... می خواستم باهاتون اتمام حجت کنم.
سرش را بلند کرد و #لحظه ای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود.
لبخندی کشیده رو لبش نشست و گفت:
ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست.
ــ می خوام قول بدی نمیری...✋
صدای خنده اش بلند شد و خیلی زود خودش را جمع کرد.
بدنم می لرزید و نمی توانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جمله ام کودکانه بود.😣
ــ منظورت چیه مهدیه خانوم؟
ــ سوریه... می دونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت می کنم اما... دلم نمی خواد شهید بشی... خواهش می کنم قول بده سالم برگردی.😞🙏
کمی کلافه بود و جدی شد.
ــ آخه مگه دست خودمه؟ کمی منطقی باشید😒
ــ می دونم. حداقل که می تونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.😔
سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت:
ــ چشم خانوم... قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگه ای نداری؟
لحن او هم صمیمی شده بود.
بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بی صدا به دنبال من.
عمویم 💞صیغه ی محرمیت 💞را خواند و مارا شرعا با هم محرم کرد.
حالا دل سیر او را نگاه می کردم. 🙈چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیره اش را نگاه کردم.
زیر لب گفت:
ــ مبارک باشه خانومم. ان شاء الله به پای هم پیر بشیم.😍
از ته دل گفتم
"ان شاء الله"☺️
و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم.
#بهقلمـبانوطاهرهترابی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
💚🌿💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚
🌿💚
💚
#رمان_خانمخبرنگار_آقایطلبه
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
بعد از کلی دور دور کردن و چرخوندن ما دور (شهرک پردیسان) که آقاجواد گفتن تقریبا ساکناش اکثر روحانی هستن حرکت کردیم به طرف پارک علوی...
نزدیکای غروب بود و هوا بدجور دونفره...
فاطمه و علی هم که نامردا دست تو دست هم قدم میزدن و از ما جلو افتادن
من و اقاسیدم که سینگل
توی همین فکرا بودم که یهو گوشیم زنگ خورد مامان جونم بود باهاش یکم صحبت کردم و بعد قطع کردم.
علی و فاطمه خیلی از ما جلوتر بودن
سید: دوربین وسیله کارتونه یا به عکاسی علاقه دارید؟
_هردو
سید: اووووم یعنی شما کارم میکنید...
_کار به اون صورت که نه ولی من خبرنگارم
سید: حرفه جالبیه
بچه پرو یه جوری با غرور حرف میزنه که دهن آدم بسته میشه
ولی کور خوندی آقاجواد به حرفت میارم
_شما تا حالا آقا حامد رو از نزدیک دیدی؟؟؟
سید: عه خب راستش نه ولی جز بهترین روزای زندگیم میشه روزی که برا اولین خواننده محبوبم رو ببینم
_منم خیلی دوس دادم از نزدیک ببینمشون راستی میشه امشب بریم مغازه ای که تسبیحتون رو ازش گرفتید؟
توی کرمان جفتشو پیدا نکردم
سید: اگه وقت شد چشم
خدا بگم چیکارت کنه آقاجواد مغرور
دیگه حرفی نزدم و اونم چیزی نگفت... نمیدونم چرا این قدر راه میریم... خب یه جا بشینیم دیگه... همش تقصیر اون لیلی مجنونه دیگه
وای خدای من حالا که دقت میکنم چقدر قدم کوتاهه نه یا شایدم قد آقاسید خیلی بلنده
من تا زیر شونشم
توی افکار خودم غرق بودم که یهو احساس کردم یکی چادرمو کشید عه این که سیده چرا داره منو میکشه طرف خودش
سید: عه حواستون کجاست
اگه نکشید بودمتون که به اون پسره برخورد میکردید
_من چطور نفهمیدم
سید: سه ساعته دارم صداتون میکنم اصلا تو این دنیا نیستید مجبور شدم چادرتونو بگیرم
_بب....مم....یعنی هم ببخشید هم ممنون
وای خدای من گفت داشتم صداتون میکردم یعنی اسممو صدا زده...
💚
🌿💚
💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|@khacmeraj