💚🌿💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚
🌿💚
💚
#رمان_خانمخبرنگار_آقایطلبه
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاهویک
نمیدونستم الان دقیقا کجام و کجا دارم میرم...
فقط دارم پشت سر ماشین اونا میرم...
اینجا (شهرک پردیسان) خونه محمد ایناس که...
دختره در خونه محمد اینا پارک کرد... خودش و محمد از ماشین پیاده شدن و رفتن توی ساختمون... دنیا دور سرم میگشت... حالم خراب بود... اشکام دوباره جاری شدن
فاطمه اس داد:
(حتما خیلی خوش گذشته که مارو فراموش کردی ماشین مردم و بردار بیار میخوایم بریم شام بخوریم زود باش)
شام بخورن... مگه ساعت چنده... ای وای من... سریع دور زدم و با بدختی راه رو پیدا کردم و برگشتم حرم...
نمیخواستم تا مطمئن نشدم هیچ حرفی بزنم درباره چیزایی که دیدم.
اشکامو پاک کردم و از ماشین پیاده شدم.
زنگ زدم فاطمه و بالاخره پیدا شون کردم.
بعد سلام و علیک و تشکر بابت ماشین نشستم نمازمو خوندم.
بعد نماز ریحانه گفت:
خب آقا محمدجواد رو دیدی؟
چی باید میگفتم... خدایا ببخش ولی مجبورم...
_نه عزیزم. راستش تا حالم که دیر کردم تو خیابونای قم گم شده بودم
فاطی: عه جدی من فکر کردم با همین
_نه بابا ندیدمش
فاطی: خب زنگ بزن بیاد اینجا...
دیگه نمیخواد غافلگیرش کنی بیخیال بابا
_باشه بعد دربارش فکر میکنم
از کنار بقیه بلند شدم و رفتم رو به روی حرم ایستادم... همون جایی که برای اولین بار محمد رو دیدم... به گنبد بی بی نگاه میکردم و اشکام بی اختیار میریخت... همون جا روی زمین نشستم و شروع کردم به گلایه کردن...
_من اومدم اینجا محمدو ببینم... اومدم خوشحالش کنم... فکر میکردم اگه یه مرد راست گو تو کل دنیا باشه محمده... محمد به من دروغ گفت امروز... بی بی خودت بگو چه برداشتی کنم... من نمیخوام قضاوت کنم... اول یه دختر به اسم صداش میزنه... بعد سوار ماشین دختره میشه... بعد توی پارک باهم زیر بارون قدم میزنن... بعد به من دروغ میگه... بعد دختره رو میبره خونشون...
احساس میکردم اشکام ممکنه اون قدر بباره که سیل بیاد...
یه صدا بین این همه شلوغی به گوشم آشنا اومد...یه صدا که گفت : فاطمه صبرکن کجا میری
سرمو از رو زانوم بر میدارم.
با شک به سمتی که صدا ازش اومد نگاه میکنم.
از تصویری که میبینم دیوونه میشم...
محمده... محمده منه... خدای من... با همون دختره... داشت اونو صدا میزد...
تازه تونستم درست ببینمش چهره زیبایی داشت و چشماش خاکستری بود....
دختره دوباره جلو شد... محمد این بار بلندتر صداش زد: فاطمهههه کجا میری
صدای دختره تو گوشم پیچید: نگران نباش جواد میرم زیارت و زود میام نترس گم نمیشم
این و گفت و صدای خنده ش توی فضا پیچید.
قلبم به شدت درد گرفته بود...
نمیتونستم نفس بکشم...
💚
🌿💚
💚🌿💚
🌿💚🌿💚
💚🌿💚🌿💚
🌿💚🌿💚🌿💚 ༄⸙|@khacmeraj
💜🌿💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜
🌿💜
💜
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجاهویک
–چقدر خوشحال شدم زنگ زدید، ممنون که تو فکر ما بودید،
بزرگواری کردید.
ــ خواهش می کنم،کاری نکردم.
ــ راستی یه ساعت دیگه وقت داروهاشه، توی یخچال نبود،
کجا گذاشتید؟
ــ توی کابینت کنار یخچال گذاشتم.
آخه تو یخچال سرد میشه خوردنش برای بچه سخته .
ــ چه فکر خوبی.بعد از سکوت کوتاهی آروم گفت:
–ممنون برای محبتهایی که درحق ریحانه می کنید.
نمی دانستم چه باید جواب بدهم، فقط آرام خواهش می کنمی
گفتم وخداحافظی کردم.
بعدازقطع کردن تلفن با خودم گفتم، کاش می گفتم فردا نمی
توانم بیایم، آخه با زبان روزه سروکله زدن با ریحانه
سخت است.
ولی باز به خودم نهیب زدم،
حالا برای یک روز روزه، یک روز سختی کشیدن، یک روز
تنبیهی که خودت باعثش شدی در این حد ناز کردن، لوس بازی
نیست...مگه اولین بارته.
مامان درحال شستن ظرف ها بود و من و اسرا هم نشسته
بودیم به حرف زدن.
مامان با یه پیش دستی که چند تا لیمو ترش قاچ شدهداخلش
بود وارد سالن شدو گفت:
–راحیل یکی دوتا از این برش ها رو بخور یه وقت از
ریحانه سرما خوردگی اش رو نگرفته باشی. حالا اسفندهم دود
می کنم.
ــ ممنون مامان جان.
ــ راحیل.
ــ هوم.
#لیلافتحیپور
💜
🌿💜
💜🌿💜
🌿💜🌿💜
💜🌿💜🌿💜
🌿💜🌿💜🌿💜 ➺@khacmeraj