🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_ودو
گفت:
_تو خیلی خوبی..😔خوش اخلاق،مهربون، مؤدب،باحیا،باایمان،زیبا...هرچی بگم کمه..😞ولی بخاطر دل من...شاید خیلی زود تنها بشی...من هر کاری کردم نتونستم بهت علاقه مند نشم.نتونستم فراموشت کنم.😣😞
عجب!! پس عذاب وجدان داشت...☺️
سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد.
بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که #همسرم بود و عاشقانه دوستش داشتم...
جا خورد.😒دست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.😊تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم:
_پس همدردیم.☺️
سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم:
_درد عشقی کشیده ام که مپرس.😌
جدی گفتم:
_تو که مجبورم نکرده بودی.😊
-ولی اگه من...😔
-اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.😌
بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم:
_درد عشقو دیگه.😉
لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.😞
-امین😊
-بله😔
باخنده گفتم:
_ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟☺️☹️
لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت:
_جانم😊
گفتم:
_نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخلاق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟☺️😌
لبخندی زد و گفت:
_بریم.😍
اول رفتیم سر مزار مادرش.🍃آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.👣🍃
امین بابغض گفت:
_سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.😢میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.😢😒
نشستم کنار امین.گفتم:
_سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.☺️
بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.😍✨😍
گفتم:_امین☺️
نگاهم کرد.
-جانم😍
لبخند زدم.گفتم:
_بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم.
-چه قول و قراری؟
-هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. #تولحظه زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟😉
-باشه.
-یه قولی هم بهم بده.😌
-چه قولی؟
-هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.😊☝️
یه کم مکث کرد.گفت:
_یه هفته قبلش.؟!
بالبخند گفتم:
مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!☺️😇
-قبول.😊
-آفرین.
رفتم رو به روش نشستم.یه جعبه کوچیک از کیفم درآوردم و گرفتم جلوش.
-این چی هست؟👀🎁
-بازش کن.😌
وقتی بازش کرد،لبخند عمیقی زد.انگشتر عقیقی که بهم هدیه داده بود؛با ارزش ترین یادگاری مادرش.
دست راستمو بردم جلوش که خودش تو انگشتم بذاره.💍لبخندی زد و به انگشتم کرد.دست هامو کنار هم گذاشتم و به حلقه و انگشتر با ارزشم نگاه میکردم.لبخند زدم.💍💍هردو برام با ارزش بودن.امین نگاهم میکرد و لبخند میزد.
بلند شد و گفت:
_بریم پیش بابام.👣🌷
اما من نشسته بودم.به سنگ مزار نگاه کردم و تو دلم به مادر امین گفتم... کاش زندگی منم شبیه زندگی شما باشه،شما بعد شهادت همسرتون دیگه تو این دنیا نموندین.😒کاش خدا به من رحم کنه و وقتی امین شهید میشه،من قبلش تو این دنیا نباشم. #شهادت امین، #امتحان خیلی سختیه برای من.😔
رفتیم پیش پدرش.رو به روم نشست.بعد خوندن فاتحه و قرآن،به من نگاه کرد.یه جعبه دیگه از کیفم درآوردم و بهش دادم.گفت:
_همه جواهراتت رو آوردی اینجا دستت کنم؟!😁
لبخند زدم و گفتم:
_بازش کن.☺️
وقتی بازش کرد،اول یه کم فقط نگاهش کرد.بعد به من نگاه کرد و لبخند زد.یه انگشتر عقیق شبیه انگشتر عقیق مادرش ولی مردانه،سفارش داده بودم براش درست کنن.😌💍
دستشو برد از جعبه درش بیاره،باجدیت گفتم:
_بهش دست نزن.😠
باتعجب نگاهم کرد.
-مگه مال من نیست؟!!😳
جعبه رو ازش گرفتم.انگشتر رو از جعبه درآوردم،بالبخند جوری گرفتم جلوش که فهمید میخوام خودم دستش کنم.😍لبخند زد و دستشو آورد جلو.خیلی به دستش میومد.با حالت شوخی دو تا دستشو آورد بالا و به حلقه و انگشترش نگاه میکرد؛مثل کاری که من کرده بودم.☺️🙈
نماز مغرب رو همونجا خوندیم.✨✨
بعد منو به رستوران برد و اولین شام باهم بودنمون رو خوردیم...😋😋
من با شوخی و محبت باهاش حرف میزدم.امین هم میخندید.😁☺️
بعد شام منو رسوند خونه مون.
از ماشین که پیاده شدم،زدم به شیشه.شیشه ی ماشین رو پایین داد...
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄⸙|@khacmeraj
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_ودو
حاج آقا با لبخند نگاهش کرد و گفت:
_ما که از خدا میخوایم.تا حالا هزار بار بهت گفتیم،خودت همیشه میگفتی نه.. حالا کسی هم درنظر داری یا بریم سراغ مورد هایی که مامان برات پیدا کرده؟
مهدی سرشو انداخت پایین و با خجالت گفت:
_خانم نادری.
حاج آقا جاخورد.یاد افشین افتاد.
دو روز بعد بازهم افشین رفت مؤسسه. وقتی سوالهاشو پرسید و جواب گرفت،
حاج آقا گفت:
_افشین جان میتونم یه سوال خصوصی ازت بپرسم؟
-بفرمایید حاج آقا.
-تا حالا کسی بوده که بخوای باهاش ازدواج کنی؟
افشین موند چی بگه.
نمیدونست اگه بگه عاشق فاطمه ست حاج آقا درموردش چه فکری میکنه.
حاج آقا خنده ای کرد و گفت:
_رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون.. اگه دوست داری درموردش حرف بزنی، من گوش میدم.
افشین به دستهاش نگاه میکرد.
-فعلا نه...شاید یه وقت دیگه ای بگم.
حاج آقا سکوت کرد.نفس بلندی کشید و با ناراحتی گفت:
_باشه،هرجوری خودت راحتی.
با خودش گفت ولی خدا کنه اون موقع دیر نشده باشه.
مادر مهدی با زهره خانوم تماس گرفت.. و برای هفته بعدش قرار خاستگاری گذاشتن.
شب خاستگاری رسید.
افشین نماز مغرب مسجد بود.بعد از نماز با حاج آقا صحبت میکرد که مهدی نزدیک شد.با افشین احوالپرسی کرد.به حاج آقا گفت:
_خانواده تو ماشین منتظرن.
افشین گفت:
_مزاحمتون نمیشم.فردا میام مؤسسه درمورد بقیه ش صحبت میکنیم.
به مهدی گفت:
_خبریه؟ تیپ دامادی زدی؟
مهدی لبخندی زد و گفت:
_اگه خدا بخواد میخوام قاطی مرغا بشم.
افشین هم خندید و گفت:
_مبارک باشه.
-البته فعلا خاستگاریه.اگه جوابشون مثبت بود،برای عقد حتما دعوتت میکنم.
-پسر به این خوبی،از خداشون هم باشه.
-اینجوری هام نیست افشین جان.تا حالا به بهتر از من جواب رد دادن.
-سراغ دختر شاه پریون رفتی؟
-آره تقریبا..میشناسی شون،خانم نادری.
حاج آقا به افشین نگاه میکرد.لبخند افشین خشک شد.رنگش پرید.حاج آقا به مهدی گفت:
_شما برو،من الان میام.
مهدی خداحافظی کرد و رفت.حاج آقا گفت:
_من ازت پرسیدم که اگه قصدت برای ازدواج با خانم نادری جدیه،مهدی رو منصرف کنم.ولی تو حتی نخواستی درموردش حرف بزنی.حالا هم چیزی معلوم نیست.بسپر به خدا.ان شاءالله هرچی خیره پیش میاد.
افشین با خودش گفت
*مهدی پسر خیلی خوبیه.حتما فاطمه بهش جواب مثبت میده.خدایا پس من چی؟ حواست به من هست؟
اینبار پدر حاج آقا صداش کرد.
-چشم،الان میام.
به افشین گفت:
_افشین جان،آخرشب باهات تماس میگیرم.حتما جوابمو بده..فعلا خداحافظ.
حاج آقا رفت.افشین همونجا نشست.....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸༄⸙|@khacmeraj
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼
🌼
#درحوالـےعطــرِیــاس🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_ودو
دختر خشگل👼 عاطفه تو بغلم بود،
دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم،
وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن ..😍
سمیرا سریع گفت:
_بده منم بغلش کنم، همش دست توئه😕
دادمش به سمیرا،
فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد ..
کنار تخت عاطفه نشستم و گفتم:
_به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!!😄😉
لبخندی رو لبش نشست:
_تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش😊😢
دستشو گرفتمو گفتم:
_خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته☺️
فقط سرشو تکون داد،
بهش حق میدادم،
حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد،
اگه بلایی سر آقا هادی میومد😥 نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد
کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن..
با فکری تو ذهنم گفتم:
_راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟
لبخندی زد و گفت:
_اسمش رو هادی انتخاب کرده... نرگس ...😍🌼
.
.
قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه ..😍🙈
بهترین لباسامو پوشیدم ..
خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس
یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ... ☺️
.
.
بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم،
از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم،😟 باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه..🙈
احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده ..
سریع آماده شدیم و راه افتادیم ..
قرار شد از دم خونمون تا پارکی🌳⛲️ که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم..
#نویسنده_بانوگلنرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍃🌼
🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼
🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼
🌼
#ازســـوریہ_ٺامنـــا🕊
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_ودو
صالح آرام و قرار نداشت.
آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩
سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت.
علیرضا مدام دلداری اش می داد😒 و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️ قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد.
ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه.
ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره.😒
ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒
ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره.. بعدش که بچه.. اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون..😞 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم. سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟😭
اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😞
ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم.😊 تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید تو اگه #محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه.😊 ان شاء الله این #بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.
دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم.
چشمان سلما همچنان خیس😢 و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود.
#بهقلمـبانوطاهرهترابی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد
🌼
🍂🌼
🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼
🍂🌼🍂🌼🍂🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼