eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸 🌸 گفتم: _وای به حالت وقتی حوری ها اومدن سراغت حتی نگاهشون کنی.😠 بعد بالبخند گفتم: _اگه حتی بهشون نگاه کنی نه اینکه اخم کنم و قهر کنم و برم خونه ی بابام،نه،...☺️ با تهدید گفتم: _مهریه مو میذارم اجرا و میندازمت زندان.😏☝️ همه خندیدن.😀😁😃😄😂😅علی گفت: _اگه چشمش به حوری ها بیفته خودم چشمهاشو ادب میکنم.😎👊 محمد هم یه چیز دیگه گفت. کلا فضا عوض شده بود.😂😁 امین برای گفتن به خانواده ش این پا و اون پا میکرد تا بالاخره بعد از ناهار گفت.😊 حانیه و مادرش با من تماس گرفتن که برم اونجا.به امین گفتم: _بیام؟😕 گفت:_نه.😍 تا غروب مقاومت کردم که نرم.ولی اونقدر اصرار کردن که غروب رفتم.... همه بودن.عمه زیبا و شوهر و بچه هاش،عموی امین و خانمش و بچه هاش.بچه های عمه دیبا،عمه ی بزرگ امین،هم بودن.خود عمه دیبا شهرستان زندگی میکرد و تو راه بود که بیاد. خاله و خانواده ش هم که بودن. همه تا چشمشون به من افتاد گریه هاشون شدیدتر شد.حتی چند نفرشون مدام به من میگفتن بگو نره... اوضاع اونجا اصلا خوب نبود. خونه شون مثل خونه هایی بود که تازه عزیزی رو از دست دادن😫😩😭😭😫😩 و فامیل با خبر میشن و دور هم جمع میشن. با اینکه انتظارشو داشتم ولی حالم خیلی گرفته شد.😒😐 حانیه تو اتاقش بود و فقط گریه میکرد.😭تا منو دید سریع روشو برگردوند.امین تو اتاقش بود و داشت وسایلشو جمع میکرد.پسرخاله ها و پسرعمه ها و پسرعمو هاش هم پیشش بودن. بعضی هاشون طرف امین بودن و بعضی هاشون سعی میکردن منصرفش کنن. امین کلافه شده بود.برای اینکه از دست اونا راحت بشه،منو صدا کرد که برم تو اتاقش.😒 وقتی آقایون از اتاقش رفتن بیرون،رفتم پیشش. نگاهی به من کرد. صورتش پر از غم بود. دلم خیلی براش سوخت.یه کمی باهاش حرف زدم،آرومتر شد.😊 بعد از نماز،عمه زیبا صدام کرد.رفتم تو آشپزخونه... اولین اثــر از؛ 🌸 🌿🌸 🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸 🌿🌸🌿🌸🌿🌸 🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸༄⸙|@khacmeraj
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼 🌼 🌙 ملیحه خانم فقط گریه می کرد،😭 سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم، خیلی سخت بود،😣 عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت، نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه،😒 ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ...😭 همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!!😢 مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریم بده .. مامان هم بهم هیچی نگفت .. راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد بود.. شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره ..😣 نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود، نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد .. میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش... محمد تو اتاق عباس بود، منم دلم میخواست برم پیش عباس .. اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه..😒 همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم .. محمد با حالت جدی اومد بیرون، با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ... وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد، در حالی که داشت لباساشو تو ساک🎒 میذاشت.... 🌼 🍃🌼 🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼 🍂🌼 🌼 🕊 از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی🐑 بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند. آرام و قرار نداشتم😥 و دلتنگ صالح بودم. هرچه با هتل تماس می گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود.😔💔 "مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!" گوشی صالح هم که خاموش 📵بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم. علیرضا و سلما کباب را درست می کردند و پدر جون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می کردند. من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می نشستم و مدام شماره ی هتل را می گرفتم. 😥 زهرا بانو کلافه شده بود. ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی😟 ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم الان کسی جواب نمیده😥 مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت 14، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد. توی منا💙 اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده ی خبر، اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. 😱 مثل مرغ سر کنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن...😰🏃‍♀ چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می شد و دوباره می گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید.😨🍶 ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور...😨 با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم. سلما صدایش را بالا برد و گفت: ــ چیه؟ دوباره می خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟😠 ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اوناهم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟😰 مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی خوان جوابگو باشن.😭 ــ تو مگه شماره ی رئیس کاروان رو نداری؟😠 ــ دارم... قبل از اینکه سلما حرفش رابزند به اتاق دویدم 😭🏃‍♀و موبایلم را آوردم و به صفحه ی مخاطبین رفتم. این هم بی فایده بود. یا ارتباط برقرار نمی شد و یا اگر برقرار می شد کسی جواب نمی داد. عصبی😠 و هراسان😰 بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت. تلویزیون را از شبکه ی خبر جدا نمی کردیم. مدام همان خبر را تکرار می کردند.😫😰 غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود. بابا گفت: ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی حرمتی میشه.😒 زهرا بانو بلند شد و گفت: ــ نمی خواد. خودم جمعش می کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد😒 هر چه بیشتر شماره ها را می گرفتیم بیشتر نا امید می شدیم. صدایی توی ذهنم پیچید " خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن"😰😭 "خدایاااااا این چه دعایی بود که من کردم؟!😭 مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا😭" 🌼 🍂🌼 🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼 🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼