🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼
🌼
#رمان_ازجهنم_تابهشت🌙
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهل_و_پنجم
💖به روایت امیرحسین💖
_ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟
حاج آقا_اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا.😊☝️
دنبال حاج اقا رفتم.
رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم.
حاج آقا_امیرعلی جان
اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه_جانم حاج اقا.
_ سلام
امیرعلی_ سلام
حاج آقاخطاب به من با اشاره به امیرعلی گفت
_امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس.😊
بعد خطاب به امیرعلی گفت
_امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید.😊
آقای منتظری _حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
حاج آقا_ببخشید بچه ها یه لحظه.
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
.
.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.پیش به سوی منزلگه عشق 💨🚌
بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن
رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند.
_محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد _....
_ با توام😕
محمد جواد _....
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه.منم که منتظر فرصت برای جبران آفات😏
سریع هنذفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم.
پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا.
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمدجواد گفت
_یا فاطمه الزهرا جنگ شده😰😱
و بعد از جاش پرید، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود.
منم که اون جا ترکیده بودم😂 از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد😂😂 و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت
_چرا میخندید پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا. 😂😂😂😂
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .😂
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش.
_ حالا در مورد چی هست؟😉
محمد جواد_ چی؟😧
_ کتابتون.توهم ؟
محمد جواد _ مسخره.نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش.
که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . 😂 یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو.....😂 هههه....برعکس گرفتی که😂😂
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
به سوی منزلگه عشق
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
🌼
🌱🌼
🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼
🌱🌼🌱🌼🌱🌼
🌼🌱🌼🌱🌼🌱🌼
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️🍃❤️
🍃❤️🍃❤️
❤️🍃❤️
🍃❤️
❤️
#جاݩ_شیعــہ_اهݪسنٺ
#قسمت_چهل_و_پنجم
دستانش را شست و به آشپزخانه برگشت، نفس عمیقی کشید و گفت:
_الهه! غذات چه بوی خوبی میده!
خودم میدانستم خوراک میگویی که تدارک دیدهام، آنچنان تعریفی نشده و عطر و بویی هم ندارد که خندیدم و گفتم:
_نه! خیلی خوب نشده!
و او همانطور که روی صندلی مینشست، با قاطعیتی مردانه جواب دلشورهام را داد:
_بوش که عالیه! حتماً طعمش هم عالیه!
ولی خودم حدس میزدم که اصلاً خوراک خوبی از آب درنیامده و هنگامی که غذا را در دیس کشیدم، مطمئن شدم هیچ شباهتی به دستپخت مادر ندارد. حسابی دست و پایم را گم کرده بودم، ولی مجید با تمام وجود از خوردنش لذت میبُرد و مدام تعریف و تشکر میکرد. چند لقمهای خورده بودیم که متوجه شدم ترشی را فراموش کردهام. از سرِ میز بلند شدم و با گفتن:
_صبر کن ترشی بیارم!
به سمت یخچال رفتم،اما این جمله من به جای ترشی، خیالش را به دنیایی دیگر بُرد که دست از غذا خوردن کشید و با صدایی گرفته زمزمه کرد:_صبر کردن برای ترشی که آسونه!
سپس خندید و با شیطنتی شیرین ادامه داد:
_من یه جاهایی صبر کردم که بیا و ببین!
شیشه ترشی را روی میز گذاشتم و با کنجکاوی پرسیدم:
_مثلاً کجا؟
و او مثل اینکه خاطرات روزهای سختی به یادش آمده باشد،سری تکان داد و گفت:
_یه ماه ونیم صبر کردم! به حرف یه ماه و نیم آسونه، ولی من داشتم دیوونه میشدم! فقط دعا میکردم تو این مدت اتفاقی نیفته!
با جملات پیچیدهاش، کنجکاوی زنانهام را حسابی برانگیخته بود که در برابر نگاه مشتاقم خندید و گفت:
_اون شب که اومدم خونه تون آچار بگیرم و مامان برای شام دعوتم کرد، یادته؟
و چون تأیید مرا دید، با لحنی لبریز خاطره ادامه داد:
_سرِ سفره وقتی شنیدم عصر برات خواستگار اومده، اصلاً نفهمیدم شام چی خوردم! فقط میخواستم زودتر برم! دلم میخواست همونجا سرِ سفره ازت خواستگاری کنم، برای همین تا سفره جمع شد، فوری از خونه تون زدم بیرون! میترسیدم اگه بازم بمونم یه چیزی بگم و کارو خراب کنم!
از دریای اضطرابی که آن شب بخاطر من در دلش موج زده و من شبنمی از آن را همان شب از تلاطم نگاهش احساس کرده بودم، ذوقی کودکانه در دلم دوید و بیاختیار لبخند زدم. از لبخند من او هم خندید و گفت:_
ولی خدا رو شکر ظاهراً اون خواستگار رو رَد کردی!سپس با چشمانی که از شیطنت میدرخشید، نگاهم کرد و زیرکانه پرسید:
_حتماً بخاطر من قبولش نکردی، نه؟!
و خودش از حرفی که زده بود با صدای بلند خندید که من ابرو بالا انداختم و با لحنی پُر ناز پاسخ دادم:
_نخیرم!من اصلاً بهت فکر نمیکردم!
چشمان مشکی و کشیدهاش در احساس موج زد و با لحنی عاشقانه جواب حرف سیاستمدارانهام را داد:_ولی من بهت فکر میکردم! خیلی هم فکر میکردم!از آهنگ صدایش، دلم لرزید. خاطرات دیدارهای کوتاه و عمیقمان در راه پله و حیاط و مقابل درِ خانه، پیش چشمانم جان گرفت.لحظاتی که آن روزها از فهمش عاجز میماندم وحالا خود او برایم میگفت در آن لحظات چه بر دلش میگذشته:
_الهه! تو بدجوری فکرم رو مشغول کرده بودی! هر دفعه که میدیدمت یه حال خیلی خوبی پیدا میکردم
و شاید نمیتوانست همه احساساتش را به زبان آورد که پشت پردهای از لبخند، در سکوتی عاشقانه فرو رفت. دلم میخواست خودش از احساسش برایم بگوید نه اینکه من بخواهم، پس پیگیر قصه دلش نشدم و در عوض پرسیدم:
_حالا چرا باید یه ماه و نیم صبر میکردی؟
سرش را پایین انداخت و با نغمهای نجیبانه پاسخ داد:
_آخه اون شب که برای تو خواستگار اومده بود، اواسط محرم بود و من نمیتونستم قبل از تموم شدن ماه صفر کاری بکنم.
تازه متوجه شدم علت صبر کردنش، حرمتی بوده که شیعیان برای عزای دو ماه محرم و صفر رعایت میکنند که لحظاتی مکث کردم و باز پرسیدم:
_خُب مگه گناه داره تو ماه محرم و صفر خواستگاری بری؟
لبخندی بر چهرهاش نقش بست و جواب داد:
_نه! گناه که نداره... من خودم دوست نداشتم همچین کاری بکنم!
برای لحظاتی احساس کردم نگاهش از حضورم محو شد و به جایی دیگر رفت که صدایش در اعماق گلویش گم شد و زیر لب زمزمه کرد:
_بخاطر امام حسین (علیهالسلام) صبر کردم و با خودشم معامله کردم که تو رو برام نگه داره!
از شنیدن کلام آخرش، دلگیر شدم. خاندان پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) برای من هم عزیز و محترم بودند، اما اینچنین ارتباط عمیقی که فقط شایسته انسانهای زنده و البته خداست، درمورد کسی که قرنها پیش از این دنیا رفته، به نظرم بیش از اندازه مبالغه آمیز میآمد و شاید حس غریبگی با احساسش را در چشمانم دید، که خندید و ناشیانه بحث را عوض کرد:
_الهه جان! دستپختت حرف نداره! عالیه!
ولی من نمیتوانستم به این سادگی ناراحتیام را پنهان کنم که در جوابش به لبخندی بیرنگ اکتفا کردم و در سکوتی سنگین مشغول غذا خوردن شدم.
#بهقلمتوانمندفاطمهولینژاد
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_دارد