eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ شهیدی‌که مسئول‌کمیته‌ازدواجه💍💕 یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم ،وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...😊 ڪسایے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ... جلوے درش کفشاشو👟 میگیرن و واڪس میزنن .... از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے🌷 پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️ گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔 رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😓میڪشیدن جلو بیان برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ... ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑 هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂) ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم 😁... یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣خنده 😄 گفت :آقایون این شهید شوهر میده‌ها ... زن نمیده به ڪسے یهو همه اطرافیان و اون خواهراے پشت سرے خندیدند 😂و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅 البتہ راوی بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدند و ازدواج 🎊هم ڪردند . شهید علی حاتمی🌹 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔴یادمون نمیره در دنیایی که علی کریمی ها به خاطر پول وطن فروشی کردند، محمد انصاری طلب ۳ میلیارد تومانی اش از پرسپولیس را به خیریه حضرت رقیه(س) بخشید. 🔹محمد انصاری از دنیای فوتبال خداحافظی کرد...
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 نگاهی به جمع انداختم که بعضی با شگفتی نگاهم میکردن و بعضی ریز میخندیدن ... ولی یه نفر با بقیه فرق داشت مامان آروم کنار گوشم گفت مامان - نمیتونی زبون به دهن بگیری دختر ؟ اما حواس من جمع اون یه نفر بود که به زور سعی داشت خنده ش رو کنترل کنه ... برای اولین بار امیرمهدی به حرف من خندید ... این دفعه دیگه خنثی نبود ... ساکت نبود ناخودآگاه لبخند زدم ... رضوان سر آورد کنار گوشم رضوان - خونواده ی من تو رو میشناسن ولی دایی نرگس و خونواده اش که نمیدونن تو چه عجوبه ای هستی یه مقدار خوددار باش ‏ خیره به امیرمهدی که سر به زیر هنوز لبخند داشت گفتم من -به خدا حواسم نبود دارم بلند حرف میزنم ، خیلی بد شد ؟ رضوان - امیدوارم جلو عموشون از اين کارا نکنی حالا این دایی و زن داییه انگار یه جورایی مثل خودمونن وگرنه چنان اخمی بهت میکردن که خودت مجلس رو ترک کنی نگاهم رو از امیرمهدی گرفتم و تو جمع چرخوندم ... همه انگار حرفی نشنیده باشن دوباره مشغول حرف زدن شده بودن جواب رضوان رو دادم من - خیلی هم دلشون بخواد جمع از بی روحی در اومد همون موقع زنگ خونه شون رو زدن و خونواده ی عموی رضوان به جمع اضافه شدن مثل بقیه به احترامشون ایستادم ‏ پدر رضوان معارفه رو به عهده گرفت و خونواده ی درستکار رو با خونواده ی برادرش آشنا کرد عمو و زن عمو و دخترشون با تک تک سلام و احوالپرسی کردن ... عموی رضوان که بهم رسید اخمی کرد و جواب سلامم رو زیر لب داد سرم رو به رضوان نزدیک کردم من - از عموت متنفرم رضوان هم آروم جواب داد رضوان - تقصیر خودته اون روزا که بهت می گفتم یه مقدار جلوشون خوددار باش فکر این روزا رو می کردم من - شیطونه میگه برم بهش بگم که صورت دخترش مثل پاچه ی بُز پر از موئه رضوان سرزنش آمیز گفت رضوان - مارال ! روزه ای ! من - عموت روزه نیست ؟ رضوان - به جای غیبت کردن صلوات بفرست هم ثواب میکنی هم روزه ات رو هدر نمیدی خدا هم جای حق نشسته 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 من - امیدوارم خدا خوب جوابش رو بده و نشستم سر جام سعی کردم نگاهم به عموش نیفته که عصبانیتم بیشتر شه ... اما گرفته شدن حالم به همین جا ختم نشد چون چند دقیقه بعد خونواده ی عموی امیرمهدی هم وارد شدن و عامل اعصاب خوردی هم همراهشون آورده بودن با ورودشون امیرمهدی مشتاقانه به سمتشون رفت و سلام و احوالپرسی گرمی با عموش کرد عموش هم لبخندی بهش زد و در حالی که دست امیرمهدی تو دستش بود بهش گفت -انشاالله نفر بعدی شمایی عمو و امیرمهدی محجوبانه سرش رو زیر انداخت ... اما من مسخ ملیکایی بودم که به طور حتم بدون دعوت اومده بود ... چون سریع به سمت نرگس و طاهره خانوم رفت و گفت: ملیکا - وای از ذوقم نتونستم نیام گفتم تو شادیتون کنارتون باشم طاهره خانوم با مهربونی لبخندی زد طاهره خانوم - خوب کردی مادر خوش اومدی اما نرگس لبخند مصنوعی ای زد و به " خوش اومدی " اکتفا کرد ... ملیکا به دنبال عمو و زن عموی امیرمهدی شروع کرد به سلام و احوالپرسی به ما که نزدیک شد لبخند دوستانه ای زد و بر خلاف لبخندش خیلی رسمی سلام و احوالپرسی کرد اخم های منم ناخودآگاه تو هم بود ... حضورش روی اعصابم سرسره بازی میکرد همه که روی مبل و صندلی ها جاگیر شدن و دست از تعارف برداشتن عموی امیرمهدی خواست که عروس و دوماد برای خطبه ی عقد آماده بشن طاهره خانوم پارچه ی تا شده ی حریری رو به دست نرگس داد و نرگس به سمت من و رضوان اومد جلومون کمی خم شد و پارچه رو به سمتمون گرفت نرگس - مامان میگن بهتره برای خوش یمنی قند بسابیم رضوان - باشه فقط قند دارین ؟ سری تکون داد نرگس - زن داییم آوردن این پارچه رو هم شما دو نفر روی سرم بگیرین یه لنگه ابرو بالا انداختم من - رضوان خواهر شوهرته من دیگه چیکاره ام ملیکا جون که هستن نرگس - بلند شو خواهرشوهر بازی برات در میارما آروم گفتم من - وقتی دختر داییت و ملیکا هستن زشته من بلند شم نرگس - اونا یه طرف زن داداشمم یه طرف من -حالا کی گفته من زن داداشت میشم ؟ لبخندی زد نرگس - از اين نگاه عصبی تو از حضور ملیکا و اون نگاه امیرمهدی که همش به جایی نزدیک تو خیره ست معلومه بلند شو دیر شد با حرفش سکوت کردم و همراه رضوان بلند شدم و جلوی چشمای متعجب خونواده ی عموش پارچه ی حریر رو روی سر نرگس و رضا گرفتیم قبل از اینکه خطبه ی عقد جاری بشه رضوان کمی خم شد و رو به نرگس و رضا گفت رضوان - این لحظه یه لحظه ی مقدسه دعا یادتون نره هر دو سری تکون دادن 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
‹💛🖇› - - مـدعے‌مےخواھد‌مـرا‌بےدیـ‌ن‌ڪند بالفظ‌دوسـٺ😏🤞🏻 چـادࢪمن‌همچو‌تیࢪزھࢪ‌آگین‌ بࢪچـشـم‌اوسٺ!🙂☝️ 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«💔🕊 » جـانازفـراق تـو این محنـت جـان تاکـی؟ .. 💔¦↫ 🕊¦↫ 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چیزی‌شبیہ‌عطرحضورت‌ڪم‌است..(:🌱 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
تو اتوبوس🚌 پیرمرد👨🏻‍🦳به دختری🧑🏻 که کنارش نشسته بود گفت: دخترم این چه حجابیه که داری ؟😕 همه ی موهات بیرونه ؟😳 دختره با پررویی گفت:😶 تو نگاه نکن!😮 بعد از چند دقیقه ⌚️ پیر مرد کفشش را درآورد👞 بوی جوراب در فضا پخش شد !! 😣 دختره در حالی که دماغشو گرفته بود به پیر مرد گفت : اه اه اه این چه کاریه میکنی خفمون کردی؟😩 پیرمرد باخونسردی گفت:😒 تو بو نکن !😂😌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کربلا‌که‌میرم‌هر‌بار‌ اِذنِش‌از‌حرمِ‌طوسِ((:💛🌱 ۲۳ ذی القعده روز زیارتی آقاجانمون آقا علی ابن موسی الرضا(؏)🕊😭