eitaa logo
「خـــاكِ‌مِــعـــ‌راج」
1.4هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
21 فایل
. به‌نـام‌ خـالـقِ‌ عشق🤍𓏲ּ ֶָ - بـه امـید روزی کـه پـایـان‌ یـابـد ایـن‌ فـراق‌...! • پُشـت‌جـبهـہ @animatooor کـــپی ؟! مـشکـلـی نـیــسـت لطفا محتوایی که دارای لوگوی خودِ کانال هستن فوروارد بشن ‹: ناشناسمونہ ↓((: https://daigo.ir/secret/55698875
مشاهده در ایتا
دانلود
تا لحظه‌ شکست‌، به خدا ایمان‌ داشته باش! و خواهی دید که آن لحظه هرگز نخواهد رسید😌💛 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
همچین حالی را خریدارم🥺😍:)) _ 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مَاأَطْيَبَ‌طَعْمَ‌حُبِّكَ خدایا طعم‌عشقت‌چه‌خوش‌است..☁️! 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
♥️🎙 هیچ وقت زیر بار حرف زور نمی رفت... در فامیل معروف بود و شوخ طبعی و بذله گویی✨😃 همیشه پر انرژی و در عین حال مهربان بود!🌸 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
😂 من چقدر خوشبختم😌😂 قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به همرزمامون خبر بدیم... ڪه تڪفیریا نفهمن... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون بلند گفت: آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم بدونید گیر افتادم😑😂 ツ 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•『💚🚛』• - - هم‌قد‌گلوله‌تـوپ‌بود . . .! +گـفتم:‌چه‌جوری‌اومدی‌اینجا؟ -گـفت:باالتماس! +گـفتم:‌چه‌جوری‌گلوله‌رو‌بلند میڪنی‌میاری؟ -گفـت:‌باالتماس! +بہ‌شوخی‌گفتم:‌میـدونی‌آدم‌چه‌جوری‌شهیدمیشه؟ -لبخندی‌زدوگفت:باالتـماس! تڪه‌های‌بدنش‌رو‌ڪه‌جمع‌میکردم‌فهمیــدم چقدرالتماس‌ڪرده . . .! شهیـد‌مرحمت‌بالازاده شهداشرمنده‌ایم💔 . . .! 𖡟,𝗝𝗢𝗜𝗡,𝗜𝗡꧇↷ ‹♥️'@khacmeraj⸾⸾••خاک‌معراج˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از چالش
یکی بیاد از این گردنبندا با هم ست کنیم:)🔗🤍 منبع اکسسوری ست کاپل و رفیقونه: ۲.🕊https://eitaa.com/joinchat/3615621366C2a6560f106
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 ملیکا هم اومد و پشت پارچه رو گرفت ... نیم اخمی هم بهم کرد و این نشون میداد اونم از حضور من دل خوشی نداره عموی امیرمهدی خطبه رو خوند و نرگس و رضا سریع بله رو گفتن اذان تموم نشده نرگس و رضا شدن زن و شوهر شرعی ... همه بهشون تبریک گفتن و براشون آروزی خوشبختی کردن ... عموی امیرمهدی بلند دعایی رو خوند و همه پشت سرش آمین گفتن بعد هم رو به طاهره خانوم و آقای درستکار کرد - به امید خدا بعد از یه مدت به محرمیتشون حکم قانونی بدن که مشکلی پیش نیاد درسته الان شرعاً محرمن ولی وقتی ثبت بشه خیال همه راحت تره ... انشااله بعد از جابه جا شدنتون هم آقا امیرمهدی رو سر و سامون بدین نیم نگاهی به سمت ملیکا انداخت و ادامه داد - حیفه این جوونا بلاتکلیف بمونن خیلی واضح به ازدواج امیرمهدی و ملیکا اشاره کرد ... آقای درستکار با گفتن " به امید خدا ببینیم چی پیش میاد " بحث رو خاتمه داد امیرمهدی سینی حاوی فنجون های شیرکاکائو رو به همه تعارف کرد تا روزه هاشون رو باز کنن جلوی ملیکا که گرفت ملیکا لبخندی زد و خیلی صمیمی " دستتون درد نکنه ای " گفت و امیرمهدی همونجور که سرش پایین بود خیلی عادی جواب داد " خواهش می کنم " به من که رسید " بفرماییدی " گفت و منم با برداشتن فنجونی به آرومی تشکر کردم در جوابم گفت امیرمهدی - نوش جان، قبول باشه و سریع به سمت نرگس و رضا رفت و من رو تو بهت نوش جان غلیظش گذاشت دیوونه بودن من به امیرمهدی هم سرایت کرده بود ! بعد از خوردن شیرکاکائو و شیرینی همه عزم رفتن کردن میدونستم که قراره خونواده ی رضا و نرگس برای شام با هم برن رستوران ما هم بلند شدیم برای خداحافظی که طاهره خانوم با گفتن " شما بمونین کارتون داریم " به مامان ما رو از رفتن منصرف کرد امیرمهدی عموش رو کناری کشید و با هم چند کلمه ای حرف زدن بعد هم عموش قرآن کوچیکی رو از جیبش بیرون آورد و باز کرد و دوباره با هم کلماتی رو رد و بدل کردن مطمئن بودم استخاره کرده مطمئن بودم و تو دلم دعا دعا کردم استخاره ش برای خودمون باشه و خوب اومده باشه بعد از اینکه اقوام رفتن مهرداد رو به رضا گفت مهرداد - خوب قبل از شام میخواین چندتا عکس بگیرین ؟ رضا نگاهی پر مهر به نرگس انداخت و اونم با تکون دادن سرش تأیید کرد نگاه ازشون گرفتم و رو کردم به طاهره خانوم و مامان که داشتن با هم تعارف میکردن طاهره خانوم - به خدا اگه بذارم برین مامان -قسم نخورین اخه حضور ما دلیلی نداره طاهره خانوم - مگه میشه شما نباشین؟ مامان - شما به خاطر این عروس و داماد دارین میرین رستوران ما برای چی بیایم ؟ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj
💛🌿💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛 🌿💛 💛 📜 طاهره خانوم - بدون حضور شما خوش نمیگذره یه امشب رو کنار ما بد بگذرونین مامان - اختیار دارین این چه حرفیه طاهره خانوم اقای درستکار رو مخاطب قرار داد طاهره خانوم - حاج آقا ! من خانوم صداقت پيشه رو راضی کردم حاج آقاشون با شما ! آقای درستکار با لبخند گفت درستکار - ایشون به من نه نمیگن . درسته ؟ و با این حرف بابا لبخندی زد و گفت بابا - شما انقدر عزیزین که نمیتونم بهتون نه بگم درستکار - پس حله نیم ساعت‌ دیگه همه با هم راهی میشیم شما هم خیالت راحت حاج خانوم طاهره خانوم لبخندی زد و با گفتن " با اجازه برم چند تا چایی بیارم " راهی آشپزخونه شد با صدای خنده ی مهرداد دوباره برگشتم به سمت جایی که اونا ایستاده بودن نرگس نبود و فقط رضا و رضوان و مهرداد تو درگاه بین هال و پذیرایی ایستاده بودن مهرداد در حال بستن کراوات برای رضا بود رضا با اعترأَض گفت: رضا - حالا اين رو نزنم نمیتونم عکس بگیرم ؟ مهرداد - ساکت !خوشگل میشی رضا - من بدون کراوات پسندیده شدما ! مهرداد - بذار خانومت چند دقیقه تو رو جنتلمن ببینه رضا - خانومم من رو همه جوره قبول داره چه با کراوات چه بی کراوات دیگه چیزی نشنیدم انگار یکی به مغزم تلنگر زد قبول داشتن چه با کراوات چه بی کراوات ؟ پس چرا من از امیرمهدی کراوات زدن خواستم ؟ من کجا سیر میکردم و اینا کجا ؟ ادعای عاشقی من درست بود يا ادعای اینا ؟ من فلسفه ی عشق رو نفهمیده بودم یا اونا درک و فهمشون جور دیگه ای بود ؟ حسرت بار آه کشیدم چقدر نوع نگرش ما فرق داشت ... انگار من تو کره ی دیگه ای زندگی می کردم ... خونم به جوش اومد از دست خودم ... خود ظاهربینم ! یعنی اگر امیرمهدی کراوات نمیزد ما خوشبخت نمیشدیم ؟یه لحظه از خودم پرسیدم " کراوات زدنش برای من حیاتیه ؟ مهمه ؟ " و به خودم جواب دادم " آره مهمه اما ... اما همه چیز نیست " تو ذهنم دودوتا چهارتا کردم که ارزش امیرمهدی با کراوات بیشتره یا بی کراوات ! خصلت های خوب امیرمهدی ربطی به کراوات نداشت،داشت؟ نرگس - مارال جان ! با ترس سربلند کردم و گیج و گنگ نگاهش کردم فهمید تو حال خودم بودم حواسم نبود و یک دفعه ای صدا کردنش باعث ترسم شد ‏ نرگس - ببخشید ترسیدی ؟ به زور لبخندی زدم من - مهم نیست ، جانم ؟ نرگس - آروم برو اتاق من امیرمهدی باهات کار داره من -بامن ؟ سری تکون داد نرگس - آره تا کسی حواسش نیست برو ‏ 💛 🌿💛 💛🌿💛 🌿💛🌿💛 💛🌿💛🌿💛 🌿💛🌿💛🌿💛༄⸙|@khacmeraj