#اوج_بندگی
#سیره_شهدا
┄┅═══✼✼═══┅┄
توسل #شهیدسیدعلی_اندرزگو
به #حضرت_فاطمه_سلام_الله_علیها
واقعاً در زابل خیلی به ما سخت میگذشت، از خدا خواستم کمک کند. تا اینکه بعد از چند ماه دوباره #آقاسید برگشت. وقتی شرایط ما را دید گفت «میرویم مشهد، لاأقل آنجا در جوار #امام_رضا_علیه_السلام خواهید بود.»
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
سختترین لحظات زندگیام مربوط به همین سفر بود. #آقاسیدعلی چند قبضه سلاح داشت که میخواست آنها را به مشهد منتقل کند، من آن موقع باردار بودم. اسلحهها را در بقچهای پیچیدیم و من آن را به کمرم بستم. چون چهار ماهه حامله بودم، خیلی به چشم نمیآمد. صبح روز بعد سوار اتوبوس شدیم و به طرف #مشهد راه افتادیم.
در یکی از پاسگاههای بین راه گفتند «مسافرها پیاده شوید، میخواهیم همه را بگردیم»، رنگ از چهرهام پریده بود و نمیدانستم چه کنم!
به حاجآقا گفتم «آقا! اگر بفهمند، پدر ما را درمیآورند.»
ایشان هم گفت «همه دنبال ما هستند. اگر بفهمند، همین الان بیسیم میزنند با هلیکوپتر میآیند و ما را میبرند.»
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
هنوز نوبت به ما نرسیده بود، ایشان کمی فکر کرد و گفت «من الان به #مادرم_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها این مطلب را میگویم، مطمئنم ایشان خودشان مراقبت میکنند.»
بعد خیلی محکم گفت «حالا ببین #مادرم_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها چه میکنند.»
#آقاسیدعلی پایین آمد، بعد خیلی طبیعی شروع کرد به داد زدن که ای بابا! چقدر سخته با زن مسافرت کردن و...
من هم پیاده شدم و به کناری رفتم. یکدفعه #آقاسید به طرف رئیس پاسگاه رفت و با عجله گفت «آقا، وضع خانم من خوب نیست. حالش به هم خورده، باردار هم است.»
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
رئیس پاسگاه گفت «این که غصه ندارد، ببرش به قهوهخانه، آب و چای به او بده تا ما این مسافرها را بگردیم، آن وقت شما بیایید و سوار شوید.»
به همین سادگی آمدیم به قهوهخانه که نزدیک پاسگاه بود، نشستیم و چای خوردیم. در همانجا به راحتی نشسته بودیم که دیدم حال #آقاسیدعلی دگرگون شد! زیرلب حرف میزد و چشمانش بهاری شده بود.
رو به من کرد و گفت «من که به تو گفتم. توسل به #مادرم_زهرا_سلام_الله_علیها ما را نجات میدهد.»
#شهید_سید_علی_اندرزگو
#عِنْدَرَبِّهِمْيُرْزَقُون
╔═•__●°•🌷•°●__•══╗
@khadem_astan
╚══•__●°•🌷•°●__•═╝
#اوج_بندگی
#سیره_شهدا
┄┅═══✼✼═══┅┄
رابطه #شهدا با #حضرت_زهراسلام_الله_علیها
#همسرشهید
سردار #شهیدحاج_عبدالمهدی_مغفوری
قائم مقام رئیس ستاد لشکر 41 ثارالله کرمان
دختر دوممون خیلی سر به هوا بود ، همیشه کفشاشو گم میکرد یک روز که داشتیم میرفتیم مسجد جامع ، دیدم کفشاش نیست ، برگشت به باباش گفت: " بابا اگه پای من زخم بشه فرشای #مسجد نجس میشه چیکار کنم؟ "
ایشان گفت: "بیا بغل من . "
گفتم : " آخه یه حرفی به این بچّه بزن بگو مواظب کفشاش باشه ، هر وقت ما اومدیم بیرون کفشاشو گم کرده ، دعواش کن تا دیگه کفشاشو گم نکنه . "
یه نگاه به من کرد و گفت :
" نمیتونم چیزی بهش بگم آخه # همنام #حضرت_فاطمه_سلام_الله_علیها است.
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
#سپهبدشهیدحاج_قاسم_سلیمانی:
ماافتخار می کنیم#عبدالمهدی_مغفوری که امروز مزارش #امامزاده شهرمان است، مال ماست. کسی که در هیچ شبی، #نافله_شب او قطع نمی شد. اگر در اتوبوس بود در وسط راه پیاده می شد، نافله شبش را به جا می آورد و با اتوبوس و یا خودروی بعدی خودش را می رساند. ما افتخار میکنیم به مغفوری که وقتی همسرش میخواست وضع حمل بکند، برای رساندن خود به بیمارستان، به خاطر حفظ بیت المال، از موتورسیکلت سپاه استفاده نکرد.
#سردارشهیدعبدالمهدی_مغفوری
#عِنْدَرَبِّهِمْيُرْزَقُون
╔═•__●°•🌷•°●__•══╗
@khadem_astan
╚══•__●°•🌷•°●__•═╝