📝«طرف بایک موتورگازی آمد جلوی در مسجد
سلام کرد
جوابش را با بیاعتنایی دادم. دستانش روغنی بود و سیاه
خواست موتور را همان جلو ببندد به یک ستون نگذاشتم.
گفتم: اینجا نمیشه ببندی عمو
با نگرانی ساعتم را نگاه کردم
دوباره خیره شدم به سر کوچه
سه، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد
پیش خودم گفتم:
مردم رودیگه بیشترازاین نمیشه نگه داشت؛خوبه برم به مسئول پایگاه بگم تایک فکری بکنه
یک دفعه دیدم بلندگوی مسجدروشن شدوجمعیت صلوات فرستادند!
مجری گفت:نمازگزاران عزیز درخدمت فرمانده بزرگ جنگ حاج عبدالحسین برونسی هستیم که به خاطر خرابی موتورشان کمی با تأخیررسیدهاند
#شهیدعبدالحسین_برونسی
https://eitaa.com/joinchat/2206924833C5d9a375e2f