#شهدا و قرآن👇
✍️ تنها درخواست شهید علم الهدی در زندان ساواک چه بود؟
#متن_خاطره:
نوجوان که بود ، ساواک دستگیرش کرد. رفتم ملاقاتش و دیدم اوضاعِ زندان اصلاً خوب نیست. اتاقهای زندان بسیار کوچک و قدیمی و کاملاً غیر بهداشتی بود. به سید حسینگفتم: چه چیزی لازم داری تا برات بیارم؟ گفت: فقط یه جلد قرآن برام بیارین...
.
🌷خاطره ای از زندگی سردار شهید سید محمد حسین علم الهدی
📚منبع: کتاب لحظه های آشنا ، صفحه ۱۱
#انس_با_قرآن #استقامت #استکبارستیزی #شهید_علم_الهدی
📌کانال خادمین شهدا استان البرز👇
@khademinalborz
🍀کُمیٖتـــــهخـٰادِمیٖنِشـُـهدٰا✨
. ماهِ کنعانم برفت از کلبهٔ احزان ولی عکسِ رویش بر در و دیوار مییابم هنوز (: https://eitaa.com/k
#متن_خاطره📝
تنها تقاضای من از حاجی، این بود که عقد ما را امام (ره) جاری کنند. حاجی، مدتی این دست و آن دست کرد و گفت: من میتوانم یک خواهشی از شما داشته باشم؟ فکر میکنم تنها خواهش من در طول عمرم باشد... اجازه بدهید که ما برای عقد پیش امام نرویم! گفتم: چرا؟ گفت: من روز قیامت نمیتوانم جوابگو باشم. مردی که باید وقتش را صرف یک میلیارد مسلمان به اضافهی مستضعفان دنیا کند، بخشی از آن وقت را به عقد خود اختصاص دهم. من فکر میکنم اگر این کار را بکنیم، یک گناه نابخشودنی است. من دیگر نتوانستم صحبتی بکنم. بعد از این، حاجی از من اجازه خواست که روز هفدهم ربیع الاول عقد بکنیم. در این روز عقد کردیم و دو روز پس از آن با هم به پاوه برگشتیم و زندگیمان از همینجا شروع شد.
#شهید #محمد_ابراهیم_همت
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/khademin_alborz
#متن_خاطره 📝
🌷پشت سر شهيد بروجردی خيلی حرف میزدند، میگفتند ضد انقلاب و حزبيه و از اينجور حرفای بیربط. يکبار آمدم بهش گفتم، ديدم به هم ريخت. پيش خودم گفتم: عجب آدم بیجنبهایه، کاش نيامده بودم چيزی بهش بگم. ازش پرسيدم: چی شده؟ رفتی تو هم؟! ناراحت شدی؟! عيب نداره، در دروازه رو اگر ببندی، در دهن مردم را نمیتوان بست. گفت: نه، ناراحت نيستم. ناراحتِ اينم که چطور اين بندگان خدا، وقت عزيزشان را صرف آدم گنهکاری مثل من میکنند و به واسطه غيبت کردنِ منِ رو سياه، مرتکب گناه میشَن. من خودم رو باعثِ گناه اينها میدونم...!
📚 شهید محمّد بروجردی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/2206924833C5d9a375e2f
🍀کُمیٖتـــــهخـٰادِمیٖنِشـُـهدٰا✨
♥️روز دختربردختران شهدا مبارک🌿 @khademin_alborz
📝#متن_خاطره:
نزدیکِ عملیات بود. میدونستم مهدی زینالدین دختردار شده. یه روز دیدم سرِ پاکت از جیبشزده بیرون. پرسیدم: این چیه؟ گفت: عکس دخترمه...گفتم: بده ببینم عکسش رو گفت: هنوز خودم ندیدمش... پرسیدم: چرا؟!!! گفت: الان وقتِ عملیاته ، میترسم مِهر پدر و فرزندی کار دستم بده ، باشه برا بعد از عملیات...
🌷 خاطرهای از زندگی سردار شهید مهدی زینالدین
📚منبع: یادگاران۱۰ «کتاب شهید زینالدین» صفحه ۶۵
🔖کمیته خادمین شهدا استان البرز
https://eitaa.com/khademin_alborz
📝#متن_خاطره
#عاشقانه_شهدا
🖇جعبه شیرینی روجلوش گرفتم,یکی برداشت وگفت:
"میتونم یکی دیگه بردارم؟"
گفتم:"البته سیدجون,این چه حرفیه؟"
برداشت ولی هیچ کدوم رونخورد.
کارهمیشگیش بود هرجاکه غذای خوشمزه یاشیرینی یاشکلات تعارفش میکردندبرمیداشت امانمیخورد.
میگفت:" میبرم باخانم وبچه هام میخورم".
میگفت:"شماهم این کار روانجام بدید.
اینکه آدم شیرینی های زندگیش رو با زن و بچه ش تقسیم کنه خیلی توی زندگی خانوادگی تاثیر میزاره".
🎙شهیدآسیدمرتضی آوینی
📚کتاب دانشجویی،شهید آوینی، صفحه ۲۱
🔖کمیته خادمین شهدا استان البرز
https://eitaa.com/khademin_alborz
📝#متن_خاطره
ﺩﺭ نوفللوشاتو به علّت ارزانی، ﺩﻭ ﻛﻴﻠﻮ پرتقال ﺧﺮﻳﺪﻡ. امام با دیدن پرتقالها گفت: اینهمه ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ ﺑﺮﺍی ﭼﻴﺴﺖ؟! عرض ﻛﺮﺩﻡ: امروز ﭘﺮﺗﻘﺎﻝ، ارزان بود؛ ﺑﺮﺍی چند روز خریدم.ایشان فرمودند: شما مرتکب ۲ گناه شُدید!
اوّلاً: این که ما نیاز به اینهمه پرتقال نداشتیم؛
دوماً:این که شاید امروز در نوفللوشاتو کسانی باشند که تا به حال ﺑﻪ علّت گرانبودن پرتقال نتوانستهاند آن را تهیّه کنند و شاید با ارزانشدن آن میتوانستند تهیّه کنند. ببرید مقداری از آنها را پس بدهید! گفتم: پسدادن آنها ممکن نیست.
امام فرمودند: پس پرتقالها را پوست بکَنید و به افرادی بدهید که تاحالا پرتقال نخوردهاند؛ شاید از این طریق، خدا از گناهان شما بگذرد..
📚 به نقل از مرحومه ﻣﺮﺿﻴّﻪ ﺣﺪیدچی،
کتاب سر گذشت های ﻭﻳﮋﻩ ﺍﺯ زندگی ﺍﻣﺎﻡ خمینی، ج۴
#خمینی_کبیر
🔖کمیته خادمین شهدا استان البرز
https://eitaa.com/khademin_alborz
📝#متن_خاطره
به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید. اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد.
زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق . نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد.
🎙به روایت همسر شهید صیاد شیرازی
https://eitaa.com/khademin_alborz
📝#متن_خاطره
#عاشقانه_شهدا
همیشہ سر این کہ
اصرار داشت حلقہ ازدواج
حتماً دستش باشد
اذیتش مےکردم مےگفتم :
حالا چہ قید و بندے دارے؟!
مےگفت : حلقہ ، سایہ ے
یك مرد یا زن در زندگے است
من دوست دارم
سایه تو همیـشہ ، دنبال من باشد
من از خدا خواستہ ام
تو جفتِ دنیا و آخرت من باشے!😍❤️
✍🏻روایتےازهمسرِ↓
#شهید_محمدابراهیم_همت🕊
🔖کمیته خادمین شهدا استان البرز
https://eitaa.com/khademin_alborz
..
📝#متن_خاطره
بیت المال !
بهش گفتم:
«توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و
سبزی بخر.»
گفت:
«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.
روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛
همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.
یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛
برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت:
«ننویسی ها!»
جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم:
«مگه چی شده؟!»
گفت:
«اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.»
گفتم:
«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.»
گفت:
«نه!!.»
✍🏻خاطره ای از سردار #شهید_مهدی_باکری
[فرمانده لشکر 31 عاشورا]
@khademin_alborz
..
📝#متن_خاطره
بیت المال !
بهش گفتم:
«توی راه که بر میگردی،یه خورده کاهو و
سبزی بخر.»
گفت:
«من سرم خیلی شلوغه،می ترسم یادم بره.
روی یه تیکه کاغذ هر چی می خواهی بنویس بهم بده.»؛
همون موقع داشت جیبش را خالی میکرد.
یک دفتر چه یادداشت ویک خودکار در آورد گذاشت زمین؛
برداشتمشان تا چیزهایی که می خواستم،برایش بنویسم،یک دفعه بهم گفت:
«ننویسی ها!»
جاخوردم،نگاهش که کردم،به نظرم عصبانی شده بود!گفتم:
«مگه چی شده؟!»
گفت:
«اون خودکاری که دستته،مال بیت الماله.»
گفتم:
«من که نمی خواهم کتاب باهاش بنویسم!دو-سه تا کلمه که بیش تر نیست.»
گفت:
«نه!!.»
✍🏻خاطره ای از سردار #شهید_مهدی_باکری
[فرمانده لشکر 31 عاشورا]
@khademin_alborz
..
📝#متن_خاطره:
نزدیکِ عملیات بود. میدونستم مهدی زینالدین دختردار شده. یه روز دیدم سرِ پاکت از جیبشزده بیرون.
پرسیدم: این چیه؟
گفت: عکس دخترمه...
گفتم: بده ببینم عکسش رو
گفت: هنوز خودم ندیدمش... پرسیدم: چرا؟!!!
گفت: الان وقتِ عملیاته ، میترسم مِهر پدر و فرزندی کار دستم بده ، باشه برا بعد از عملیات...
🌷 خاطرهای از زندگی
سردار شهید مهدی زینالدین
📚منبع: یادگاران۱۰
«کتاب شهید زینالدین» صفحه ۶۵
🔖کمیته خادمین شهدا
@khademin_alborz
📝#متن_خاطره
به هر بهانه ای برایم هدیه می خرید؛ برای روز مادر و روزهای عید. اگر فراموش می کرد، در اولین فرصت جبران می کرد. هدیه اش را می داد و از زحماتم تشکر می کرد.
زمانی که فرمانده نیروی زمینی بود، مدت ها به خانه نیامده بود. یک روز دیدم در می زنند. رفتم دم در، دیدم چندتا نظامی پشت در هستند، گفتند: "منزل جناب سرهنگ شیرازی؟" دلم لرزید. گفتم :" جناب سرهنگ جبهه هستند. چرا اینجا سراغشان را می گیرید؟ اتفاقی افتاده؟ " گفتند: از طرف ایشان پیغامی داریم." و بعد پاکتی را به من دادند و رفتند. آمدم در حیاط ، پاکت را درحالی که دستانم می لرزید ، باز کردم. یک نامه بود با یک انگشتر عقیق . نوشته بود:" برای تشکر از زحمت های تو. همیشه دعایت می کنم." یک نفس راحت کشیدم. اشک امانم نداد.
✍🏻به روایت همسر شهید صیاد شیرازی
#شهید_صیاد_شیرازی
#عاشقانه_شهدا
@khademin_alborz