تحلی الایمان
بالترتیب الذی یفعله الله...
ایمان داشته باش
به چیدمانی که خدا انجام میده :)
•~•~🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
#تلنگر
به سنگرما آمد تا شب را درسنگر بگذراند
ولی ما اورا نمیشناختیم
هنگام خواب گفتیم
پتو نداریم برادر
گفت ایرادی نداره
یک برزنت زیرخود انداخت وخوابید
صبح وقت نماز فرمانده گردانمان آمد وگفت
«برادر خرازی شما جلو بایستید»
تازه فهمیدیم که او فرمانده لشگر
#شهیدحسین_خرازی بود....
« اللهم عجل لولیک الفرج »
•~•~🌿
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
💥بنزین ماشینم تمام شده بود از مهدی خواستم چند لیتر بنزین بدهد تا به پمپ بنزین برسم، گفت: بنزین ماشین من از بیت المال است، اگر ذرهای از آن را به تو بدهم نه تو خیر میبینی و نه من.
#شهید_مهدی_طیاری🌷
#بیت_المال
•~•~🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
وقتیمیگی:
#خدایاسپردمبهتو👆🏻
ـ پساونصداییکهتهدلتمیگه:
ـ نکنهفلاناتفاقبیفته...
ـ چیمیگه⁉️
ـ اینکهبتونیجلویاینصداروبگیری
خودشیهپا #جهادههآا
•~•~🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
.
.
زخمھاےدلترابهخدابسپار
خودشبھترينمرھمهارادارد˘˘'!
.
.
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
°•﷽•°
❣ برای اینــکہ معشـوقتـــ را
همیشہ درکنارتــــ احساس کنے
بــایـد دائما به یــادش باشے
با صلـــواتــــ با استغفـــــار و ...
#فاذکــرونے_اذکرکــم
••~🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
هِزار سال گذشتِ...
وَ اهـلِ عشق ؛
هنوز هم در حیرتِ
و َما رَأیتُ إلا جَمیلا گیـرکردند!
آمدیم تا شـــرحِ عشق کنیم...
#بهدلمپلاکهیازینب❤️
••~🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
|🌿|
•
کسی رو برای دوستی انتخاب کن
کہ بہ لجنزار #گناھ آلودت نکنہ !😊
.
+برای پاک موندن
رفیقتم باید پاک باشه️ . . .
.
همنشین تو از تو بِه باشد ☝️🏻
تا تو را عقل و دین بیافزاید....
•
یک نفر خدمت #آیت_الله_بهجت عرض میکند :
” میخواهیم که گناه نکنیم، اما نمیشود ”
ایشان در پاسخ میفرمایند :
” روغن چراغ کم است ”
.
.
- روغن چراغ یعنی چه ؟!
یعنی معرفت ما به خدا کم است .
چگونه باید معرفت به خدا پیدا کنیم ؟!
باید در قدرت و عظمت خدا فکر کنیم .
چگونه فکر کنیم ؟!
خدا را همیشه حی و حاضر و ناظر ببینم .
بعد آن چه می شود ؟!
کم کم بساطِ گناه جمع میشود و به خدا معرفت پیدا خواهیم کرد و آنگاه، گشایشهایی رخ میدهد که فقط هر نفسِ پاکی آن را میبیند .
#فکر_کنیم !
•~•~🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و دوم وقتی برمی گشتم خونه، تازه جنگ دیگه ای شروع می ش
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیست و سوم
وضو گرفتم و ایستادم به نماز، با یه وجود خسته و شکسته. اصلا نمی فهمیدم چرا پدرم این همه راه، من رو فرستاد اینجا.
خیلی چیزها یاد گرفته بودم، اما اگر مجبور می شدم توی ایران، همه چیز رو از اول شروع کنم، مثل این بود که تمام این مدت رو ریخته باشم دور.
توی حال و هوای خودم بودم که پرستار صدام کرد،
- دکتر حسینی، لطفا تشریف ببرید اتاق رئیس تیم جراحی عمومی.
در زدم و وارد شدم. با دیدن من، لبخند معناداری زد. از پشت میز بلند شد و نشست روی مبل جلویی،
- شما با وجود سن تون، واقعا شخصیت خاصی دارید.
- مطمئنا توی جلسه در مورد شخصیت من صحبت نمی کردید.
خنده اش گرفت،
- دانشگاه همچنان هزینه تحصیل شما رو پرداخت می کنه، اما کمک هزینه های زندگی تون کم میشه و خوب بالطبع، باید اون خونه رو هم به دانشگاه تحویل بدید.
ناخودآگاه خنده ام گرفت،
- اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اینجا آوردید، تحویلم گرفتید، اما حالا که حاضر نیستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم، هم نمی خواید من رو از دست بدید و هم با سخت کردن شرایط، من رو تحت فشار قرار می دید، تا راضی به انجام خواسته تون بشم.
چند لحظه مکث کردم،
- لطف کنید از طرف من به ریاست دانشگاه بگید، برعکس اینکه توی دنیا، انگلیسی ها به زیرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهای زرنگی نیستن.
این رو گفتم و از جا بلند شدم. با صدای بلند خندید،
- دزد؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟
- کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟ هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن، بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمی کنم.
از جاش بلند شد،
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن، هر چند، فکر نمی کنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه.
نفس عمیقی کشیدم،
- چرا، من به اجبار اومدم، به اجبار پدرم.
و از اتاق خارج شدم.
برگشتم خونه، خسته تر از همیشه، دل تنگ مادر و خانواده، دل شکسته از شرایط و فشارها.
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته، هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد می کردم. سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه. اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم. به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت می کشیدم. از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه.
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم. رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم،
- بابا، می دونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم. اما، من، یه نفره و تنها، بی یار و یاور، وسط این همه مکر و حیله و فشار، می ترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام. کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم. بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم.
همون طور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد.
درخواست تحویل مدارکم رو به دانشگاه دادم. باورشون نمی شد می خوام برگردم ایران.
هر چند، حق داشتن. نمی تونم بگم وسوسه شیطان و اون دنیای فوق العاده ای که برام ترتیب داده بودن، گاهی اوقات، ازم دلبری نمی کرد. اونقدر قوی که ته دلم می لرزید!
زنگ زدم ایران و به زبان بی زبانی به مادرم گفتم می خوام برگردم. اول که فکر کرد برای دیدار میام، خیلی خوشحال شد، اما وقتی فهمید برای همیشه است، حالت صداش تغییر کرد. توضیح برام سخت بود.
- چرا مادر؟ اتفاقی افتاده؟
- اتفاق که نمیشه گفت، اما شرایط برای من مناسب نیست. منم تصمیم گرفتم برگردم. خدا برای من، شیرین تر از خرماست.
- اما علی که گفت...
پریدم وسط حرفش. بغض گلوم رو گرفت.
- من نمی دونم چرا بابا گفت بیام، فقط می دونم این مدت امتحان های خیلی سختی رو پس دادم. بارها نزدیک بود کل ایمانم رو به باد بدم.
گریه ام گرفت.
_مامان نمی دونی چی کشیدم. من، تک و تنها، له شدم.
توی اون لحظات به حدی حالم خراب بود که فراموش کردم، دارم با دل یه مادر که دور از بچه اش، اون سر دنیاست، چه می کنم. و چه افکار دردآوری رو توی ذهنش وارد می کنم.
چند ساعت بعد، خیلی از خودم خجالت کشیدم،
- چطور تونستی بگی تک و تنها. اگر کمک خدا نبود الان چی از ایمانت مونده بود؟ فکر کردی هنر کردی زینب خانم؟
غرق در افکار مختلف، داشتم وسایلم رو می بستم که تلفن زنگ زد. دکتر دایسون، رئیس تیم جراحی عمومی بود خودش شخصا تمماس گرفته بود تا بگه، دانشگاه با تمام شرایط و درخواست های من موافقت کرده.
برای چند لحظه حس پیروزی عجیبی بهم دست داد. اما یه چیزی ته دلم می گفت، اینقدر خوشحال نباش. همه چیز به این راحتی تموم نمیشه.. و حق، با حس دوم بود.
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانی تر شد. نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شدید شده بود.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیست و چهارم
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم. از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم. به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد.
سخت تر از همه، رمضان از راه رسید. حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم. عمل پشت عمل.
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره. اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود.
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم. کل شب بیدار. از شدت خستگی خوابم نمی برد. بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک. رفتم توی حیاط، هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد. توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد،
- امشب هم شیفت هستید؟
- بله
- واقعا هوای دلپذیری شده
با لبخند، بله دیگه ای گفتم و ته دلم التماس می کردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره . بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم. اون هم سر چنین موضوعاتی.
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم. اومدم برم که دوباره صدام کرد،
- خانم حسینی؟ من به شما علاقه مند شدم و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه، می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم.
برای چند لحظه واقعا بریدم،
- خدایا، بهم رحم کن. حالا جوابش رو چی بدم؟
توی این دو سال، دکتر دایسون، جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد. از طرفی هم، ارشد من و رئیس تیم جراحی عمومی بیمارستان بود و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابل تصور قرار بده.
- دکتر حسینی، مطمئن باشید پیشنهاد من و پاسخ شما، کوچک ترین ارتباطی به مسائل کاری نخواهد داشت. پیشنهادم صرفا به عنوان یک مرده. نه رئیس تیم جراحی.
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه،
- دکتر دایسون، من برای شما به عنوان یه جراح حاذق و رئیس تیم جراحی، احترام زیادی قائلم. علی الخصوص که بیان کردید این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاریه. اما این رو در نظر داشته باشید که من یه مسلمانم و روابطی که اینجا وجود داره، بین ما تعریفی نداره. اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیر یه سقف زندگی کنن. حتی بچه دار بشن و این رفتارها هم طبیعی باشه. ولی بین مردم من، نه. ما برای خانواده حرمت قائلیم و نسبت بهم احساس مسئولیت می کنیم. با کمال احترامی که برای شما قائلم، پاسخ من منفیه.
این رو گفتم و سریع از اونجا دور شدم. در حالی که ته دلم، از صمیم قلب به خدا التماس می کردم، یه بلای جدید سرم نیاد.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
غصہ هایِ دنیا
کم یا کوچک نمیشوند
تو باید بزرگ شوی !
#استادعلۍصفایی
•~•🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
[ آهای، تو . . .
خودَترابہآغوشپروردگارَتبسپار !♡]
••~🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و چهارم گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس ش
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیست و پنجم
روزهای اولی که درخواستش رو رد کرده بودم، دلخوریش از من واضح بود. سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه. مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه. توی جلسات تیم جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید و من رو خطاب قرار نمی داد. اما همین باعث شد، احترام بیشتری براش قائل بشم. حقیقتا کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود.
سه، چهار ماه به همین منوال گذشت. توی سالن استراحت پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو. بدون مقدمه و در حالی که اصلا انتظارش رو نداشتم، یهو نشست کنارم،
- پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن، چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟
همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن. با دیدن رفتار ناگهانی دایسون، شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد. هنوز توی شوک بودم اما آرامشم رو حفظ کردم،
_دکتر دایسون واقعا این ارتباطات به خاطر شناخت پیش از ازدواجه؟ اگر اینطوره چرا آمار خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن و وقتی یه مرد، بعد از سال ها زندگی، از اون زن خواستگاری می کنه، اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتا عشقه؟ یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ یا بوده اما حقیقی نبوده؟
خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم. خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود.
منم بی سر و صدا و خیلی آروم، در حال فرار و ترک موقعیت بودم. در سالن رو باز کردم و رفتم بیرون. در حالی که با تمام وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه، توی اون فشار کاری.
که یهو از پشت سر، صدام کرد.
دنبالم، توی راهروی بیمارستان، راه افتاد. می خواستم گریه کنم. چشم هام مملو از التماس بود. تو رو خدا دیگه نیا، که صدام کرد،
- دکتر حسینی، دکتر حسینی. پیشنهاد شما برای آشنایی بیشتر چیه؟
ایستادم و چند لحظه مکث کردم،
- من چطور آدمی هستم؟
جا خورد
- شما شخصیت من رو چطور معرفی می کنید؟ با تمام خصوصیات مثبت و منفی.
معلوم بود متوجه منظورم شده،
- پس علائق تون چی؟
- مثلا اینکه رنگ مورد علاقه ام چیه؟ یا چه غذایی رو دوست دارم؟ و ... واقعا به نظرتون اینها خیلی مهمه؟ مثلا اگر دو نفر از رنگ ها یا غذای متفاوتی خوششون بیاد نمی تونن با هم زندگی کنن؟ چند لحظه مکث کردم. طبیعتا اگر اخلاقی نباشه و خودخواهی غلبه کنه، ممکنه نتونن. در کنار اخلاق، بقیه اش هم به شخصیت و روحیه است. اینکه موقع ناراحتی یا خوشحالی یا تحت فشار، آدم ها چه کار می کنن یا چه واکنشی دارن.
اما این بحث ها و حرف ها تمومی نداشت. بدون توجه به واکنش دیگران. مدام میومد سراغم و حرف می زد.
با اون فشار و حجم کار، این فشار و حرف های جدید واقعا سخت بود. دیگه حتی یه لحظه آرامش، یا زمانی برای نفس کشیدن، نداشتم.
دفعه آخر که اومد، با ناراحتی بهش گفتم،
- دکتر دایسون، میشه دیگه در مورد این مسائل صحبت نکنیم؟ و حرف ها صرفا کاری باشه؟
خنده اش محو شد. چند لحظه بهم نگاه کرد،
- یعنی، شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟
چند لحظه مکث کردم. گفتن چنین حرف هایی برام سخت بود، اما حالا،
- صادقانه، من اصلا به شما فکر نمی کنم. نه به شما، که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم. نه فکر می کنم، نه...
بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم. دوباره لبخند زد،
- شخص دیگه که خیلی خوبه، اما نمی تونید واقعا به من فکر کنید؟
خسته و کلافه، تمام وجودم پر از التماس شده بود،
- نه نمی تونم دکتر دایسون. نه وقتش رو دارم، نه، چند لحظه مکث کردم؛ بدتر از همه، شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید.
- ولی اصلا به شما نمیاد با فکر و حرف دیگران در مورد خودتون توجه کنید.
یهو زد زیر خنده.
_اینقدر شناخت از شما کافیه؟ حالا می تونید بهم فکر کنید؟
- انسان یه موجود اجتماعیه دکتر. من تا جایی حرف دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته. حتی اگر شما از من یه شناخت نسبی داشته باشید، من ندارم. بیمارستان تمام فضای زندگی من رو پر کرده. وقتی برای فکر کردن به شما و خوصیات شما ندارم. حتی اگر هم داشته باشم، من یه مسلمانم و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید، از نظر شما، خدا، قیامت و روح، وجود نداره.
در لاکر رو بستم،
- خواهش می کنم تمومش کنید.
و از اتاق رفتم بیرون.
برنامه جدید رو که اعلام کردن، برق از سرم پرید. شده بودم دستیار دایسون. انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم. باورم نمی شد. کم مشکل داشتم که به لطف ایشون، هر لحظه داشت بیشتر می شد. دلم می خواست رسما گریه کنم.
برای اولین عمل آماده شده بودیم. داشت دست هاش رو می شست. همین که چشمش بهم افتاد با حالت خاصی لبخند زد. ولی سریع لبخندش رو جمع کرد.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیست و ششم
- من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی کار می کنم که ریزبین، دقیق و سریع هستن و ...
داشتم از خجالت نگاه ها و حالت های بقیه آب می شدم. زیرچشمی بهم نگاه می کردن و بعضی ها لبخندهای معناداری روی صورت شون بود.
چند قدم رفتم سمتش و خیلی آروم گفتم،
- اگر این خصوصیاتی که گفتید، در مورد شما صدق می کرد، می دونستید که نباید قبل از عمل با اعصاب جراح بازی کنید، حتی اگر دستیار باشه؟
خندید. سرش رو آورد جلو،
- مشکلی نیست. انجام این عمل برای من مثل آب خوردنه. اگر بخوای، می تونی بایستی و فقط نگاه کنی.
برای اولین بار توی عمرم، دلم می خواست، از صمیم قلب بزنم یه نفر رو له کنم.
با برنامه جدید، مجبور بودم توی هر عملی که جراحش، دکتر دایسون بود، حاضر بشم. البته تمرین خوبی هم برای صبر و کنترل اعصاب بود. چون هر بار قبل از هر عمل، چند جمله ای در مورد شخصیتش نطق می کرد و من چاره ای جز گوش کردن به اونها رو نداشتم.
توی بیمارستان سوژه همه شده بدیم. به نوبت جراحی های ما می گفتن، جراحی عاشقانه.
یکی از بچه ها موقع خوردن نهار، رسما من رو خطاب قرار داد،
- واقعا نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی. اون یه مرد جذاب و نابغه است و با وجود این سنی که داره تونسته رئیس تیم جراحی بشه.
همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد و من فقط نگاه می کردم. واقعا نمی دونستم چی باید بگم یا دیگه به چی فکر کنم. برنامه فشرده و سنگین بیمارستان، فشار دو برابر عمل های جراحی، تحمل رفتار دکتر دایسون که واقعا نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه،حالا هم که...
چند لحظه بهش نگاه کردم. با دیدن نگاه خسته من ساکت شد. از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون. خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم.
سرمای سختی خورده بودم. با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن.
تب بالا، سر درد و سرگیجه. حالم خیلی خراب بود. توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد.
چشم هام می سوخت و به سختی باز شد. پرده اشک جلوی چشمم، نگذاشت اسم رو درست ببینم. فکر کردم شاید از بیمارستانه، اما دایسون بود. تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن،
- چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلا خوب نیست.
گریه ام گرفت. حس کردم دیگه واقعا الان میمیرم. با اون حال، حالا باید...
حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترل خودم داشته باشم،
- حتی اگر در حال مرگ هم باشم، اصلا به شما مربوط نیست. و تلفن رو قطع کردم. به زحمت صدام در می اومد. صورتم گر گرفته بود و چشمم از شدت سوزش، خیس از اشک شده بود.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 چشم مرد میدان به میدانداری ماست.
انتخاباتاززبانشهدا🍃
.
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_اصلح
•~•~✌️🏻💠
کـــارےازقـــرارگــاهرســـانـــه
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"الله وحدة هو الذي
سیبقی معك في الشدائد"໒
تنها "خداست"که در سختیها
با [تو] میماند...✿
••••••🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
صَبر را سَر لوحه خود قَرار دَهید و مُطمئن باشید
که هَرکَس اَز این دُنیا خواهَد رَفت و تَنها کَسی که باقی میمانَد خُداوند مُتعال اَست.
"شَهیدمُحَمَدرضادِهقانِاَمیری"
••••••🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
|💧°.•
•
استاد محمد شجاعی :
.
میدونی چیہ اصل ماجرا ؟
اقا ماجرا اینہ کہ
هر چہ خودت را بیشتر میشناسی بیشتر عاشق آسمان میشی …
و دیگہ زمین و جاذبہهایش قادر بہ جذبِ روح تو نخواهد بود ...!
•
+ بھ همین قشنگی (= 🖇 Γ
•
.
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱استوری| همهاحساسوظیفهکنند..
#انتخابات
#مشارکت_حداکثری
#انتخاب_درست_کار_درست
•~•~🍃
کاری ازقرارگاه رسانه👇🏻
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و ششم - من موقع کار آدم جدی و دقیقی هستم و با افرادی
📖 #بی_تو_هرگز
🌹 شهید سیدعلی حسینی
📌 قسمت بیست و هفتم
پشت سر هم زنگ می زد. توان جواب دادن نداشتم. اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم. توی حال خودم نبودم. دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد
- چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو پی کارت
- در رو باز کن زینب، من پشت در خونه ات هستم. تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه.
- دارو خوردم. اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان.
یهو گریه ام گرفت. لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم. حتی بدون اینکه کاری بکنه. وجودش برام آرامش بخش بود. تب، تنهایی، غربت. دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم،
- دست از سرم بردار. چرا دست از سرم برنمی داری؟ اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟
اشک می ریختم و سرش داد می زدم،
- واقعا داری گریه می کنی؟ من واقعا بهت علاقه دارم. توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟
پریدم توی حرفش،
- باشه. واقعا بهم علاقه داری؟ با پدرم حرف بزن. این رسم ماست. رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم.
چند لحظه ساکت شد. حسابی جا خورده بود،
- توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم. دیگه توان حرف زدن نداشتم.
- باشه. شماره پدرت رو بده. پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ من فارسی بلد نیستم.
- پدرم شهید شده. تو هم که به خدا و این چیزها اعتقاد نداری.
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم.
_از اینجا برو. برو.
و دیگه نفهمیدم چی شد. از حال رفتم
نزدیک نیمه شب بود که به حال اومدم. سرگیجه ام قطع شده بود. تبم هم خیلی پایین اومده بود. اما هنوز به شدت بی حس و جون بودم.
از جا بلند شدم تا برم طبقه پایین و برای خودم یه سوپ ساده درست کنم. بلند که شدم، دیدم تلفنم روی زمین افتاده. باورم نمی شد. 46 تماس بی پاسخ از دکتر دایسون.
با همون بی حس و حالی، رفتم سمت پریز و چراغ رو روشن کردم. تا چراغ رو روشن کردم صدای زنگ در بلند شد.
پتوی سبکی رو که روی شونه هام بود. مثل چادر کشیدم روی سرم و از پله ها رفتم پایین. از حال گذشتم و تا به در ورودی رسیدم، انگار نصف جونم پریده بود.
در رو باز کردم. باورم نمی شد. یان دایسون پشت در بود. در حالی که ناراحتی توی صورتش موج می زد، با حالت خاصی بهم نگاه کرد. اومد جلو و یه پلاستیک بزرگ رو گذاشت جلوی پام.
- با پدرت حرف زدم. گفت از صبح چیزی نخوردی. مطمئن شو تا آخرش رو می خوری.
این رو گفت و بی معطلی رفت.
خم شدم از روی زمین برش داشتم و برگشتم داخل. توش رو که نگاه کردم، چند تا ظرف غذا بود. با یه کاغذ. روش نوشته بود،
- از یه رستوران اسلامی گرفتم. کلی گشتم تا پیداش کردم. دیگه هیچ بهانه ای برای نخوردنش نداری.
نشستم روی مبل. ناخودآگاه خنده ام گرفت.
برگشتم بیمارستان. باهام سرسنگین بود. غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار، حرف دیگه ای نمی زد.
هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید، اولین چیزی که می پرسید این بود،
- با هم دعواتون شده؟ با هم قهر کردید؟
تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم. چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد و بالاخره سکوت دو ماهه اش رو شکست،
- واقعا از پزشکی با سطح توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه.
- از شخصی مثل شما هم بعیده. در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه.
- من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم.
- پس چطور انتظار دارید، من احساس شما رو قبول کنم؟ منم احساس شما رو نمی بینم.
آسانسور ایستاد. این رو گفتم و رفتم بیرون.
تمام روز از شدت عصبانیت، صورتش سرخ بود.
چنان بهم ریخته و عصبانی، که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه.
سه روز هم اصلا بیمارستان نیومد. تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد.
گوشیم زنگ زد. دکتر دایسون بود.
- دکتر حسینی، همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم. بیاید توی حیاط بیمارستان.
رفتم توی حیاط. خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد. بعد از سه روز، بدون هیچ مقدمه ای،
- چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ حتی اون شب، ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغ اتاق تون روشن شد. که فقط بهتون غذا بدم. حالا چطور میتونید چشم تون رو روی احساس من و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟
پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید. ساکت که شد، چند لحظه صبر کردم،
- احساس قابل دیدن نیست. درک کردنی و حس کردنیه. حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید. احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالات هورمونیه. غیر از اینه؟ شما که فقط به منطق اعتقاد دارید، چطور دم از احساس می زنید؟
- اینها بهانه است دکتر حسینی. بهانه ای که باهاش، فقط از خرافات تون دفاع می کنید.
کمی صدام رو بلند کردم،
- نه دکتر دایسون. اگر خرافات بود. عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد. نزدیک به 2000 سال
"خادمین سرزمین ملائک"
📖 #بی_تو_هرگز 🌹 شهید سیدعلی حسینی 📌 قسمت بیست و هفتم پشت سر هم زنگ می زد. توان جواب دادن نداشتم. او
از میلاد مسیح می گذره. شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ یا از مرگ انسانی جلوگیری کنید؟ تا حالا چند نفر از بیمارها، زیر دست شما مردن؟ اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مردن، زنده نمی کنید؟ اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون. زنده شون کنید.
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد. نگاهش جور خاصی بود. حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره. آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم،
- شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید، من ببینم. محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید. از من انتظار دارید، احساس شما رو از روی نشانه ها ببینم. اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم. شما اگر بودید، یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟
با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد.
- زنده شدن مرده ها توسط مسیح، یه داستان خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیساست. بیشتر نیست. همون طور که احساس من نسبت به شما کوچیک نبود.
چند لحظه مکث کرد،
- چون حاضر شدم به خاطر شما هر کاری بکنم. حالا دیگه، من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ اگر این حرف ها حقیقت داره، به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه.
با قاطعیت بهش نگاه کردم.
- این من نبودم که تحقیرتون کردم. شما بودید. شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابل دیدن نیست.
عصبانیت توی صورتش موج می زد. می تونستم به وضوح آثار خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد. اما باید حرفم رو تموم می کردم،
- شما الان یه حس جدید دارید. حس شخصی رو که با وجود تمام لطف ها و توجهش، احدی اون رو نمی بینه. بهش پشت می کنن. بهش توجه نمی کنن. رهاش می کنن. و براش اهمیت قائل نمیشن. تاریخ پر از آدم هاییه که، خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن. اما نخواستن ببینن و باور کنن.
شما وجود خدا رو انکار می کنید. اما خدا هرگز شما رو رها نکرده. سرتون داد نزده. با شما تندی نکرده.
من منکر لطف و توجه شما نیستم. شما گفتید من رو دوست دارید. اما وقتی، فقط و فقط یک بار بهتون گفتم، احساس شما رو نمی بینم، آشفته شدید و سرم داد زدید.
خدا هزاران برابر شما بهم لطف کرده. چرا من باید محبت چنین خدایی رو رها کنم و شما رو بپذیرم؟
اگر چه اون روز، صحبت ما تموم شد. اما این، تازه آغاز ماجرا بود.
اسم من از توی تمام عمل های جراحی های دکتر دایسون خط خورد. چنان برنامه هر دوی ما تنظیم شده بود. که به ندرت با هم مواجه می شدیم.
تنها اتفاق خوب اون ایام، این بود که بعد از 4 سال با مرخصی من موافقت شد. می تونستم به ایران برگردم و خانواده ام رو ببینم. فقط خدا می دونست.
(نویسنده شهید طاها ایمانی)
♦️ادامه دارد...
آرزو را بر آورده میڪــ✨ــند
آڹ خدایـے ڪہ آسمـــاڹ را برآے خندیدنـــــ😊 گلـــ🌻ــے مےگریانـــــ🌧ـــــد
#با_خدا_باش
•~•~🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar
🦋💙••
خدایابهروموننیارقولهاییکه
بهتودادیموفراموشکردیم . .!'💔
••~🍃
#کمیته_خادمین_شهدا_تهران_بزرگ
@khadem_koolehbar