eitaa logo
"خادمین سرزمین ملائک"
4.5هزار دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
1.9هزار ویدیو
37 فایل
پـدرم گـفـت اگـر خادم ایـن خانہ شـوی🍂 همہ ے،زنـدگـےوآخـرتت تضـمـین است(💚) اینجــا از خـــادمــۍ تاشهــادت،فاصله اے نــیست! ادمین @ya_mahdi65
مشاهده در ایتا
دانلود
💭 شهیدمجتبی علمدار سید مجتبی خیلی حضرت زهرا (س)رو دوست داشت یه شب دیدم صدای ناله از اتاقش بلند شد با نگرانی رفتم سراغشو دیدم پاهاش رو تو شکمش جمع کرده،دستش هم به پهلوش گذاشته و از درد دور خودش می پیچه بلند بلند هم داد می زد . آخ پهلوم...چند دقیقه بعد آروم شد گفتم چته مادر!چی شده؟ گفت مادر جان !از خدا خواستم دردی که حضرت زهرا(س)بین در و دیوار کشید رو بهم بچشونه الان بهم نشون داد خیلی درد داشت مادر..... خیلی....💔 •|🕊|• @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
6⃣قسمت ششم: چشم های کور من اون روز یه ایستگاه قبل از مدرسه اتوبوس خراب شد؛چی شده بود نمی دونم و درس
7⃣قسمت‌هفتم: دست های کثیف سر کلاس نشسته بودیم که یهوبغل دستی احسان با صدای بلند داد زد.... - دست های کثیف آشغالیت رو به وسیله های من نزن ... و هلش داد! حواس بچه ها رفت سمت اونها ... احسان زیرچشمی بهشون نگاه کرد ... معلوم بود بغض گلوش رو گرفته ... یهو حالتش جدی شد ... - کی گفته دست های من کثیف و آشغالیه؟ ... و پیمان بی پروا ... - تو پدرت آشغالیه ... صبح تا شب به آشغال ها دست میزنه... بعد هم میاد توی خونه تون ... مادرم گفته ... هر چی هم دست و لباسش رو بشوره بازم آشغالیه ... احسان گریه اش گرفت ... حمله کرد سمت پیمان و یقه اش رو گرفت ... - پدر من آشغالی نیست ... خیلیم تمییزه ... هنوز بچه ها توی شوک بودن ... که اونها با هم گلاویز شدن... رفتم سمت شون و از پشت یقه پیمان رو گرفتم و کشیدمش عقب ... احسان دوباره حمله کرد سمتش ... رفتم وسط شون ...  پشتم رو کردم به احسان ... و پیمان رو هل دادم عقب تر ... خیلی محکم توی چشم هاش زل زدم ...  - کثیف و آشغالی ... کلماتی بود که از دهن تو در اومد ... مشکل داری برو بشین جای من ... من، جام رو باهات عوض می کنم ... بی معطلی رفتم سمت میز خودم ...  همه می دونستن من اهل دعوا نیستم و با کسی درگیر نمیشم ... شوک برخورد من هم ... به شوک حرف های پیمان اضافه شد ... بی توجه به همه شون ... خیلی سریع وسایلم رو ریختم توی کیفم و برگشتم سمت میز احسان ...  احسان قدش از من کوتاه تر بود ... پشتم رو کردم به پیمان... - تو بشین سر میز ... من بشینم پشت سری ها تخته رو نمی بینن ... پیمان که تازه به خودش اومده بود ... یهو از پشت سر، یقه ام رو کشید ... - لازم نکرده تو بشینی اینجا! 💭 شرافت توی همون حالت کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ،چرخیدم سمتش‌خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ... - بهت گفتم برو بشین جای من. برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ... و همه به خودشون اومدن ... بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ... ضربان قلبم بیشتر شد ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای دفاع از مظلوم بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...  معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...  رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ... بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ... - آقا ... اونها تمرین های امروزه ... بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ... - می دونم ... سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ... - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...  بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ...  - تن آدمی شریف است، به جان آدمیت، نه همین لباس زیباست، نشان آدمیت ... به قلم شهید
8⃣ قسمت‌هشتم: رقابت امتحانات ثلث دوم از راه رسید. توی دفتر شهدام؛از قول مادر یکی از شهدا نوشته بودم ... - پسرم اعتقاد داشت ... بچه مسلمون همیشه باید در کار درست، اول و پیش قدم باشه ... باید شتاب کنه و برای انجام بهترین ها پیشتاز باشه. خودش همیشه همین طور بود... توی درس و دانشگاه؛توی اخلاق،توی کار و نماز ... این یکی از شعارهای سرلوحه زندگی من شده بود ... علی الخصوص که ۲تا شاگرد اول دیگه هم سر کلاس مون بودن... رسما بین ما ۳ نفر ... یه رقابت غیررسمی شکل گرفته بود ... رقابتی که همه حسش می کردن ... حتی بچه های بیخیال و همیشه خوش کلاس ... رقابتی که کم کم باعث شد ... فراموش کنم، اصلا چرا شروع شده بود ...  یک و نیم نمره داشت ... همه سوال ها رو نوشته بودم ... ولی جواب اون اصلا یادم نمی اومد ... تقریبا همه برگه هاشون رو داده بودن ... در حالی که واقعا اعصابم خورد شده بود ... با ناامیدی از جا بلند شدم ...  - خدا بهت رحم کنه مهران که غلط دیگه نداشته باشی ... و الا اول و دوم که هیچ ... شاگرد سوم کلاس و پایه هم نمیشی ... غرق در سرزنش خودم بلند می شدم که ... چشمم افتاد روی برگه جلویی ... و جواب رو دیدم ... مراقب اصلا حواسش نبود ... هرگز تقلب نکرده بودم ... اما حس رقابت و اول بودن ... حس اول بودن بین ۱۲۰ دانش آموز پایه چهارم ... حس برتری ... حس ...  نشستم ... و بدون هیچ فکری ... سریع جواب رو نوشتم ... با غرور از جا بلند شدم ... برگه ام رو تحویل دادم و رفتم توی حیاط ...  یهو به خودم اومدم ... ولی دیگه کار از کار گذشته بود ... یاد جمله امام افتادم ... اگر تقلب باعث ... روی پله ها نشستم و با ناراحتی سرم رو گرفتم توی دستم... - خاک بر سرت مهران ... چی کار کردی؟ ... کار حرام انجام دادی! هنوز آروم نشده بودم که ... صبحت امام جماعت محل مون... نفت رو ریخت رو آتیش ... - فردا روز ... اگر با همین شرایط ... یه قدم بیای جلو ... بری مقاطع بالاتر ... و به جایی برسی ... بری سر کار ... اون لقمه ای هم که در میاری حرامه ...  ⚠️خانواده ها به بچه هاتون تذکر بدید! فردا این بچه میره سر کار حلال ... و با تلاش و زحمت پول در میاره ... اما پولش حلال نیست ... لقمه حرام می بره سر سفره زن و بچه اش ... تک تک اون لقمه ها حرامه ...  گاهی یه غلط کوچیک می کنی ... حتی اگر بقیه راه رو هم درست بری ... اما سر از ناکجا آباد در میاری ... می دونی چرا؟ ... چون توی اون پیچ ... از مسیر زدی بیرون ... حالا بقیه مسیر رو هم مستقیم بری ... نتیجه؟ ... باید پیچ رو برگردی ...  حالا برید ببینید اثرات لقمه حرام رو ... چه بلایی سر نسل و آدم ها و آینده میاره ... کلمات و جملاتش ... پشت سر هم به یادم می اومد ... و هر لحظه حالم خراب تر می شد. به قلم شهید
از‌دنیا‌نگو ، ازخلق‌نگو‌ ، ازخودت‌هم‌نگو ازخدا‌بگو ! چند‌وقت‌که‌تنها‌ازاوبگویۍ‌اگر غیر‌ازاو‌چیزۍ‌هم‌وجود‌داشته‌باشد‌از‌یادت میرود‌وغیر‌او‌ر‌افراموش‌میکنے .. 🍃حاج‌اسماعیل‌دولابـے🍃 . @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
⚠️يہ مذهبـے باید بـدونہ کہ رفیق شهـید داشتـن، فقـط واسـہ‌ی خوشگلـے پروفـایل نیـست! باید یـاد بگیـره حـرف شـهید رو تـو زنـدگیش پیاده کـنہ؛ وگرنـہ از رفـاقت، چیـزی نفهمیـده💔🙃 ♥️ . @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
اى كسى كه بيچارگان به ذكر احسان تو متوسل مى گردند.♥️ . @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
پناهیان . آخرین مراحل انتظار . جلسه 04.mp3
5.17M
💌جلسه‌ چهارم: هم افزایی خوبی ها در آخرین مراحل انتظار 💭انتظاری که ازما دارن چیه؟! ••••🎧 @khadem_koolehbar صفحه در روبیکا https://rubika.ir/khadem_koolehbar313
🗣مرحوم شیخ رجبعلی خیاط(ره) می‌فرمود: 🔸بطری وقتی پر است و می‌خواهی خالی اش کنی، خمش می‌کنی. هر چه خم شود خالی تر می‌شود. اگر کاملا رو به زمین گرفته شود سریع تر خالی می‌شود. 🔹دل آدم هم همین طور است، گاهی وقت‌ها پر می‌شود از غم، از غصه، از حرف‌ها و طعنه‌های دیگران. 🔸قرآن می‌گوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها، خم شو و به خاک بیفت." 🔹این نسخه‌ای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: ما قطعا می‌دانیم و اطلاع داریم، دلت می‌گیرد، به خاطر حرف‌هایی که می‌زنند. سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن.... . . @khadem_koolehbar
دلتنگم و دیدار تو درمان من استـ بی رنگ رخت زمانه زندان من استـ +شده‌دلتنگ‌شوی‌راه‌بھ‌جایی‌نبری:)💔 . @khadem_koolehbar
🌹قدم هایش ثابت گام هایش استوار مثل کوه محکم بود در مسیر کارزار هدفش استقلال برای امنیت و آزادی در بلاد اسلام تا نباشد آثاری از کفار 🌹سرداران‌شهید حسن تهرانی مقدم حاج مهدی باکری حاج احمد کاظمی حاج قاسم سلیمانی حاج حسین شفیع زاده و دیگر زرمندگان اسلام.. @khadem_koolehbar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صباح الخير للذين يظنوا أن العالم بأكمله انغلقَ في طريقهم ولا يعلموا أن بعد كُل ضيق مُتسع من الله ...✨ صبح بخیر به تمام آنهایی که گمان می‌کنند دنیا به آخر رسیده ودیگر راهی برای آنها باقی نمانده ؛ وَ نمی‌دانند که خدا بعد از هر سختی و تنگنا راه و راحتی برای آنها فراخ نموده است ... •🌱• @khadem_koolehbar
شهادت لباس‌ِتک‌سایزی‌است کھ‌باید‌تن‌ِآدم‌ بھ‌اندازه‌ی‌آن‌درآید، هر‌وقت‌به‌سایزِ این‌لباس‌درآمدی،‌پرواز‌میکنی..!🕊 . @khadem_koolehbar
مےشَوَدْ پِیڪَرِ مآهَـم ݩَرسَـد‌ْ دسـت‌ِکَسـے؟💔 ♥️ @khadem_koolehbar
خدایا حتی تصور اینکه‌ صدامو میشنوی هم قشنگه؛ دورت بگردم ꧇)🧡
آن کسی که ولایتمدار است، آن کسی که چشمش و گوشَش به دو لبِ ولایت است، او قطعاً ضرر نمی‌کند.🌱✨ {حاج حسین یکتا} •••🌱 @khadem_koolehbar
📝 . همیشه به یاد مࢪگ باشید تا کبر و غرور ودیگر گناهانِ‌شما را فرانگیرد..🚫 . 🌱 •••🌸 @khadem_koolehbar
هدایت شده از ایـران صــدا
شهید.mp3
3.24M
شهدای برکتی (حاج حسین یکتا)
مراقب‌باش ، که‌شیطان‌گناه‌رابرایت‌می‌آراید وخودراپناهت‌معرفی‌میکند :) - سوره‌انفال / آیه ٤۸🌱 . @khadem_koolehbar
هَرکس‌اِطمينان‌داشته‌باشَدکه‌آنچه‌خُداوَندبرايَش‌ تَقديرکَرده‌است،به‌اومى‌رِسَد،دِلَش‌آرام مى‌گيرد...♥️! . @khadem_koolehbar
"خادمین سرزمین ملائک"
8⃣ قسمت‌هشتم: رقابت امتحانات ثلث دوم از راه رسید. توی دفتر شهدام؛از قول مادر یکی از شهدا نوشته بود
9⃣قسمت‌نهم: تاوان خیانت  بچه ها همه رفته بودن ... اما من پای رفتن نداشتم ... توی حیاط مدرسه بالا و پایین می رفتم ... نه می تونستم برم ... نه می تونستم ... از یه طرف راه می رفتم و گریه می کردم ... که خدایا من رو ببخش ... از یه طرف دیگه شیطان وسوسه ام می کرد ...  - حالا مگه چی شده؟ ... همه اش ۱/۵نمره بود ... تو که بالاخره قبول می شدی ... این نمره که توی نتیجه قبولی تاثیری نداشت ...  بالاخره تصمیمم رو گرفتم ... - خدایا ... من می خواستم برای تو شهید بشم ... قصدم مسیر تو بود ... اما حالا ... من رو ببخش ... عزمم رو جزم کردم و رفتم سمت دفتر ... پشت در ایستادم... - خدایا ... خودت توی قرآن گفتی خدا به هر که بخواد عزت میده ... به هر کی نخواد، نه ... عزت من از تو بود ... من رو ببخش که به عزت تو خیانت کردم و با چشم هام دزدی کردم... تو، من رو همه جا عزیز کردی ... و این تاوان خیانت من به عزت توئه ... و در زدم ...  رفتم داخل دفتر ... معلم ها دور هم نشسته بودن ... چایی می خوردن و برگه تصحیح می کردن ... با صدای در، سرشون رو آوردن بالا ... - تو هنوز اینجایی فضلی؟ ... چرا نرفتی خونه؟ ... - آقای غیور ببخشید ... میشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... سرش رو انداخت پایین ...  - کار دارم فضلی ... اگه کارت واجب نیست برو فردا بیا ... اگرم واجبه از همون جا بگو ... داریم برگه صحیح می کنیم نمیشه بیای تو ... بغض گلوم رو گرفت ...جلوی همه ...؟... به خودم گفتم ... - برو فردا بیا ... امروز با فردا چه فرقی می کنه ... جلوی همه بگی ... اون وقت ... اما بعدش ترسیدم ... - اگر شیطان نزاره فردا بیای چی؟ ... 💭 امتحان خدا یا ...؟ - آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ... معلوم بود خسته و بی حوصله است ... - یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ... چند لحظه مکث کردم ... - مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان گناهت بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست...  امتحان خدا؟ ... یا امتحان علوم؟ ... - آقا ما تقلب کردیم ... یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ... - برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ... چرخیدم سمت مدیر ... - سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ... آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت ... - همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی ... برو بچه جون... همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست ... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ... - آقا اجازه ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید ... حق الناس گردن هر دوی ماست ... - عجب پر رویی هم هست ها ... قد دهنت حرف بزن بچه... سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ... - اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ... به قلم✍🏻
مَن توکَّلَ عَلَی الله♥️✨ وبــهــتریـــن‌نـــوابـــراے‌آرامـــش🌱 ‌‌. @khadem_koolehbar
چرا وقٺے دڪٺرا میگن‌ اُمیدٺون‌ بھ‌ خدا‌ باشہ همہ نا امید‌ میشن ! مگہ‌ خدا‌ امیدِ همہ‌ ما نیسٺ ؟ اصن‌ مگہ امیدۍ بالاٺر‌ از‌ خدا هسٺ :)؟! . @khadem_koolehbar